پایگاه خبری تحلیلی ماسال – بهرام سبزی – سالیان سال است که غصه ی مردم تالش داستانی شده برای افرادی که می خواهند بواسطه بیان این قصه پردرد از آن نردبانی برای ترقی خود درست کنند و در آخر، لگدی به این نردبان بزنند تا طبق معمول همه داستانها این بار نیز قصه به سر برسد و کلاغ قصه به سر مقصد منزل نرسد تا بخت مردم نیز مانند پر کلاغ سیاه شود و آمال ور آرزو ها در زیر گل مزارع دفن شوند.
قصه ی «از رنجی که می بریم» در تالش غصه ی پردرد کودکان کار، جوانان بیکار، پدران بیمار، مادران نالان از درد است. دردهایی که هنوز درمانی برای آنها پیدا نشده است.
قصه ی پدرانی که تمام دارایی و دار و ندار خود را خرج تحصیل فرزند کرده اند به این امید که مدارج علمی را طی کرده و پس از اتمام تحصیل کاری پیدا کرده و ازدواج کند و سر زندگی خود برود و از بد یا خوش حادثه، فرزند سطوح بالای علمی را گذرانده و موفق به کسب مدرک بالای علمی شده ولیکن هنوز سر سفره پدر نشسته و با شرمندگی چشم به جیب پدر دوخته است.
پدری که هنوز با بدن بیمار و ناقص، سخت کار می کند و گویی سن بازنشستگی برایش تعریف نشده است.
قصه ی از رنجی که می بریم، شرح حال مادرانی است که دستانشان تا آرنج، بجای جواهرات، در گل فرو رفته و تاول زده و با هیچ پمادی دستانش که روزگاری نحیف بود ترمیم نمی شود و حسرت نوازش با دستان نحیف را بر دل فرزندانش گذاشته است.
دستانی که چون قلبش از غصه ترک خورده و زمختی دستانش را می توان از نوازش بر روی چهره نوه اش حس کرد. همان نوه ای که با سارقی چند لایه در سرمای زمستان، آن را به کمر بسته و برای گرما بخشیدن به منزل هیزم مهیا می کند.
اینجا تالش است و هنوز هم عده ای پدر و مادر، چشم به راه فرزندانی هستند که برای اشتغال و کسب روزی ترک دیار کرده اند و آنها برای دیدن نوه هایشان در ایام عید لحظه شماری می کنند و چشم به جاده دوخته اند که آیا عید امسال می توانند فرزندان و نوه هایشان را در آغوش بگیرند.
پدر و مادری که دلشان که می گیرد عکس یا صدای فرزند و نوه ارامش می کند.
قصه ی «از رنجی که میبریم» قصه پر درد درازی است که هر روز یک صفحه از این کتاب داستان را ورق میزنیم و حال و روز خوشی به ما دست نمی دهد.
ولی آنچه، این روزهای نزدیک به ایام انتخابات زجر آور است وعده و وعید های برخی ها در ایام نزدیک به سال نو می باشد. وعده هایی که هیچ گاه عملی نشدند و در انتظار عملی شدن آنها عده ای ماندند که این خود عذابیست الیم.
و حکایت وعده ها و عملی نشدن آنها را اخیرا بزرگواری به حکایت خوبی تشبیه کرد که خود گویای این حدیث مجمل است و آن اینکه :
حكايت كرده اند پادشاهي در يك شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سربازي را ديد كه با لباسي اندك در سرما نگهباني مي داد.
از او پرسيد: سردت نيست؟
نگهبان گفت: چرا اي پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل كنم.
پادشاه گفت: من الان داخل قصر مي روم و مي گويم يكي از لباس هاي گرم مرا برايت بياورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشكر كرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش كرد.
صبح روز بعد جسد سرما زده نگهبان را در حوالي قصر پيدا كردند، در حالي كه در كنارش با خطي ناخوانا نوشته بود:
اي پادشاه من هر شب با همين لباس كم سرما را تحمل مي كنم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاي درآورد.
حالا باید گفت در قصه ار زنجی که میبریم مردم تالش ، وعده های برخی آقایان ما را از پای درآورد
بهرام سبزی
انتهای پیام/
اون موقع که نفت ۱۴۰ دلار بود و توسکوت بودی و جرات نداشتی حرف بزنی که نزدید. نوشدارو بعد از مرگ سهراب!!!!!
درقبری که مرده ای نیست فاتحه خواندن چه سودی دارد برادر!
خسته نشدی از این همه نوشته های ابتدایی وتکراری؟
آقای ریس جمهور فرانسه میاد برا بابا های بچه های کار شغل و رفاه اجتماعی درست میکنه و از این بحران عبور میکنم
و آقا حجت الاسلام دکترا خارج گرفته ایرباس می خره بچه های کار رو می بره تفریح خاطرات بدشون یادشون بره