یکشنبه ۰۴ آذر ۱۴۰۳ , 24 November 2024

تاریخ انتشار : ۲۴ فروردین ۹۵
ساعت انتشار : ۱:۲۲ ب.ظ
چاپ مطلب

رمان «خالکایی» نمایی از واقعیت های جامعه‌ی پیش از انقلاب ماسال و شاندرمن

به گفته‌ی نویسنده ی کتاب رمان «خالکایی»، تمام وقایع و شخصیت های این داستان غیرواقعی هستند اما مطالعه‌ی کتاب نشان می دهد با برخی واقعیت ها و حوادث جامعه‌ی‌ پیش از انقلاب ماسال و شاندرمن فاصله ی چندانی ندارد.

به گزارش پایگاه خبری تحلیلی ماسال، رمان بلند خالکایی نوشته‌ی دکتر رضا دادجوی چاپ سال ۱۳۹۳، انتشارات آوای علی در ۳۵۱ صفحه در قالب یک داستان جذاب و خواندنی است که هر چند به گفته‌ی نویسنده‌ی کتاب، تمام وقایع و شخصیت های این داستان غیر واقعی هستند اما با برخی واقعیت ها و حوادث جامعه‌ی‌ پیش از انقلاب ماسال و شاندرمن فاصله‌ی چندانی ندارد. این کتاب، سومین اثر دادجوی است. پیش از این، رمان های «راز موج شکسته» و «طلسم شده» نیز از این نویسنده منتشر شده بود.

بریده هایی از متن این رمان بلند را می توانید در زیر بخوانید:

ارباب در اندیشه‌ی دستیابی به تمام راه‌های ارتباطی به دریا بود او می خواست پشم، پنیر، برنج و ابریشم ماسال را به آذربایجان صادر کند و هم خود سود سرشاری از این تجارت نصیبش شود و هم نام ماسال را در آسیای میانه سر زبان ها بیاندازد. او برای این کار مجبور بود کالا را با اسب و قاطر به آبکنار و از آنجا با قایق به بندر منتقل کند. او با رحمانوف باکویی دوستی چندین و چند ساله داشت و از طریق او وسایل روسی مورد نیاز خودش را تأمین می کرد.

ارباب در ایوان خانه ی دو طبقه اش که رو به جنگل بود، منتظر ورود کارمند ثبت اسناد و املاک رشت بود تا بتواند برای تمام زمینهایش سند بگیرد. او چنان قدرتمند بود که هر گاه اراده می کرد می توانست با زور و رشوه برای تمام زمین های منقول و غیرمنقلول سند بگیرد و با خریدن هر مأموری بدون توجه به حریم بودن و نبودن ملک آن را بصورت قانونی تحت تمکل خویش درآورد. او زمزمه ی اجرای قانون اصلاحات ارضی را شنیده بود. قانونی که تیشه به ریشه اش می زد و بر وسعت تملکش بر اراضی مزروعی می کاست. رعیت های زیادی برایش مزرعه داشتند. باید کاری می کرد. اما کار هر روز سخت تر می شد. کشاورزان زیادی در حال شورش و نافرمانی بودند. او شروع به ثبت زمین های زیادی کرده بود که می توانست بیانگر تردستی و زرنگی او در جهت استیلا و قدرت نمایی در بیشتر مناطق ماسال و شاندرمن بود.

ارباب با در درشت داشتن اهرم فشار و در بعضی جاها با بکارگیری تطمیع و زور و کمک پول و رشوه توانسته بود رقبای خودش را از میدان به در کند و خودش یکه تاز میدان رقابت شود. ….

کمی آن طرف تر در باغ، محسن پسر بزرگش در حال قدم زدن بود. ارباب هیچ وقت نمی توانست از داشتن او با خودش ببالد. محسن آدم واقع گرا و روشنفکری بود که کمتر می توانست به حرفهای سنتی ارباب گوش کند و بی چون چرا از او فرمان ببرد … محسن یک واقعگرای معتقد به اصول کمونیستی بود، که مخالف صد در صد سرمایه داری بود و پدرش را یک فئودال شکم سیر می دانست که جهت ارضای حس زمین دار بودنش دست به هر کاری می زد ….

محسن از طریق دوستانش در رشت تلاش می کرد تا یک بورس تحصیلی برای رفتن به کشور فرانسه بگیرد . او عاشق علوم سیاسی بود و در کنارش به فلسفه هم علاقه نشان می داد … اما ارباب بر خلاف نظر پسرش دوست داشت او یک پزشک شود.

… روز شنبه بیستم بهمن پنجاه و هفت یک روز سرد آفتابی بود. احد برای خرید هفتگی به بازار ماسال آمده بود. او برای دیدن جعفر خان به دفترش رفت. او همراه آدمهایش در دفتر خودش کنار کارخانه برنجکوبی اش در حال بحث و گفتگو بود. یک گروه از مردم که علیه شاه شعار می دادند و با نیروهای دولتی درگیر و چند نفر زخمی و دستگیر شدند. آن روز ساعت ۲ بعد از ظهر درگیری سختی بین مردم و چماقداران در گرفت. چماقداران با فریاد و هیاهو به مغازه ها یورش می بردند و اقدام به غارت مال و اموال مردم می کردند. آنها شیشه های زیادی را شکستند و اموال زیادی را تاراج کردند. جعفرخان در ترس و هراس بود. نیروهای توده ای و چماقداران به خونش تشنه بودند اما چون مخافظه کار بود کمتر خشم نیروهای انقلابی را را می انگیخت ….

روز دوشنبه، بیست و دوم بهمن هزار و سیصد و پنجاه و هفت انقلاب اسلامی بعد از سالها مجاهدت، ایثار و فداکاری مردم ایران به رهبری آیت الله خمینی به پیروزی رسید.

غروب بود و احد به دره ی سیاخونی چشم دوخته بود که زیر پوششی از مه چون اقیانوسی به نظر می رسید ….

رمان-خالکایی

انتهای پیام/