مصاحبه با آقای حسین دهباشی کار سختی بود. با کسی مواجه میشدم که تنوع حوزههای کاریاش بسیار زیاد بود و برای همین پیدا کردن یک خط و مسیر مشخص برای گفتوگو، تقریباً ناممکن مینمود. غیر از این، موضعگیریهایش طی یک سال و نیم اخیر، شرایط خاصی را پیش میآورد. برایم مهم بود که ببینم چطور کسی که روزگاری شانه به شانه رییسجمهور فعلی راه میرفته است، این روزها مدام با تیزی نقدش عرض اندام میکند. برای همین هم موضوعات گوناگونی را به بحث گذاشتیم. از ساخت فیلمسینمایی تا پروژه تاریخ شفاهی، از فتنه ۸۸ تا ساخت فیلم انتخاباتی برای رییسجمهور، از مخالفت با برجام تا انتخابات ریاست جمهوری آمریکا. نکته جالب این گفتوگو، کشیده شدن صحبت به روزهای پایان جنگ بود و این در حالی اتفاق میافتاد که در سالگرد پذیرش قطعنامه ۵۹۸ از سوی ایران، گفتوگو میکردیم.
در یک سال و نیم اخیر شاهد موضعگیریهای متعدد شما در موضوعات سیاسی بودیم. اجازه دهید در این مورد صحبت کنیم. فکر میکنید پذیرفتن برجام اشتباه بوده است؟
با عقل امروز من هرگونه اعتماد به غرب اشتباه است. استکبار، دقیقترین کلمه برای رفتار غرب است اما متأسفانه زیاد استفاده شده است و لوثش کردهاند. استکبار این نیست که طرف مقابل زورش زیاد است، یعنی اینکه طرف مقابل اساساً منظرش فرق میکند. اساساً از بالا به پایین نگاه میکند. نگاهی را که ما به اماراتیها داریم ، آمریکاییها به ما و تمام دنیا دارند. میخواهند بزرگیشان را به رخ بکشند. با چنین موجودی مذاکره چه معنیای دارد؟ ببینید من سالها در آمریکا زندگی کردهام، ۹۹ درصد آن چیزی که در جهان مدرن میبینیم حاصل آمریکاست. حاصل آن چیزی است که فرهنگ غرب است؛ اما اینها دلیل زورگویی نمیشود. تاریخ آمریکا میگوید اگر لازم شد عهد ببند، هر موقع لازم نشد عهد بشکن!
شما به راهآهن شرقی-غربی آمریکا که نماد تمدن در سینمای هالیوود است دقت کنید. کیلومتر به کیلومتر آن روی خون سرخپوستان ساخته شده و با عهدشکنی. ۴۰۰ سال پیش که نخستین مهاجران به آمریکا رسیدند، ۱۸ میلیون سرخپوست در آنجا ساکن بودند، بعد از چهار قرن تعداد سرخپوستان را به زیر ۲ میلیون نفر رساندهاند. یعنی جمعیت ایرانیان آمریکا از سرخپوستهایش بیشتر است.
امروز تمام دنیا از آمریکا بدشان میآید. یکی به عنوان دولت و نظم و ساختار سیاسی است و دیگری سبک زندگی آمریکایی است. همه دنیا از دومی خوششان میآید، اما آن چیزی که به عنوان قدرت در آمریکا داریم، حتی در میان خود مردم آمریکا هم منفور است.
اما در همین آمریکا احتمال رأی آوردن ترامپ منتفی نیست!
من هم اگر مجبور به انتخاب میان ترامپ و کلینتون شوم، ترامپ را انتخاب میکنم؛ اما به این معنی نیست که او آدم با شعوری است. معنیش این است که کلینتون فاجعه بزرگتری است. ما بین ۲ فاجعه یکی را انتخاب میکنیم.
قبول دارید که پروژههایتان خیلی پراکندهاند؟ یعنی در یک کادر جمع نمیشوند. شاید حتی گاهی در تناقض با هم باشند.
بله، میپذیرم. من مثل خیلیهای دیگر شاید رفتارهایم متناقض باشد، متضاد باشد؛ این تناقض ریشه در چه دارد؟ به نظرم در خیلی چیزها که مهمترینش چالش بین عقل و دل است. خیلی مواقع عقل آدم یک چیزی را میگوید و دلش یک چیز دیگر و ما مدام بین این ۲ تا داریم سعی میکنیم. این وسط خود آدم هم فرسوده و خسته میشود. یک اصطلاح مشهوری است که میگوید اگر شخص در ۲۰ سالگی انقلابی نباشد لابد دل ندارد اگر در ۴۰ سالگی کماکان انقلابی باشد عقل ندارد. من گمان میکنم که لابد عقل ندارم، اگر چه دایره مواردی که من نسبت به آنها حساسیت دارم کمتر شده است، اما در همان دایره کم خیلی به نسبت ۲۰ سالگی خودم مصرتر شدهام. این تعریف نیست، شاید خیلی غیرقابل گفتوگوتر شدهام. اصلاً اهل کوتاه آمدن در آن نیستم. درباره آنچه ما به اسم استکبار میشناسیم، اگر قبلاً قابل گفتوگو بودم، دیگر قابل گفتوگو نیستم و کوتاه هم نمیآیم.
شما در جنگ هم حضور داشتهاید. هرگز تصوری از پایان جنگ داشتید؟ آن موقع فکر میکردید بعد از جنگ چه میکنید؟
چون درگیر بعد فرهنگی ماجرا شده بودم مثلاً این در ذهنم بود که بروم سوادآموزی.
بقیه رزمندگان چه تصوری از پایان جنگ داشتند؟ هرکس سنگر بعدی خود را پس از پایان جنگ کجا میدید؟ شما سنگرتان را کجا میدیدید؟
یکی میگفت میروم در حوزه نظامی که اگر درگیری شد اینقدر اسلحه کم نداشته باشیم؛ عدهای میگفتند میرویم کار اقتصادی میکنیم. از اقتصادی منظورم صنعتی و کشاورزی است وگرنه آن موقع خیلی کفر بود که کسی به فکر پول درآوردن باشد. من یک لحظه به خودم آمدم که تو میخواهی چکار کنی؟ تو، جبهه و سنگرت کجاست؟ در همان عقل بچگی به یک چیزی رسیدم که فکر میکنم هنوز هم به آن پایبندم. گفتم که سنگر من مبارزه با فراموشی است.
یعنی باید مجموعه کارهای شما را با این معیار بسنجیم؟
همه این مقدمه را گفتم برای اینکه حالا اگر بخواهیم جمع ببندیم بین مجموعه کارهایی که کردهام، از تاریخ شفاهی گرفته تا پروژههای کارگردانی در روایت فتح تا پروژههای مستند جداگانهای که خارج از روایت فتح ساختم تا مثلاً حضور در حوزههای شبهه سیاسی تبلیغاتی تا ساختن فیلم سینمایی و تا نوشتن و فعالیت در فضای مجازی همه آنها همین است. یعنی فکر میکنم که هنوز در آن سنگرم.
با چه توجیهی برای آقای روحانی فیلم تبلیغاتی ساختید و با چه توجیهی با برجام مخالفید؟
ببینید، من نسبت به یک سری اتفاقاتی که مخصوصاً در یک سال و نیم اخیر در سیاست خارجی کشورم افتاده است، منتقدم. این نقد را شاید بشود با حضور در ساختار قدرت مطرح کرد، شاید هم در مجازستان. ما دستمان همین است چیز دیگری نداریم.
در این ماجرا آن روحیهای که آدم خودش خودش را انگیزه بدهد و کارمند دیگران نداند خیلی تأثیر میگذارد. بچههای بسیج برای دلشان میرفتند، هر وقت دلشان اقتضا نمیکرد میآمدند عقب. نمیشد مجبورشان کرد که کاری بکنند. زبانشان هم برای فرماندهشان دراز بود، چون پول نمیگرفت و جانش را گذاشته بود. در مورد همین کارهایی که مثال زدید، من تصور نمیکنم که من کارگردان آقای روحانی هستم، فکر میکنم آقای روحانی بازیگر فیلم من است. به همین خاطر این طرفی نگاه نمیکنم که ببینم او از من چه توقعی دارد، نگاه میکنم که من از او چه توقعی دارم.
یعنی آقای روحانی به تصویر کشیدهشده با آقای روحانی واقعی متفاوت است؟
در بخشهایی متفاوت است؛ اما به نظرم آن بخشها خیلی مهم نیستند. مهمترین چیزی که فرق کرده این نیست که ما تصویری از آقای روحانی ارائه دادیم که آقای روحانی آنطور نبود، مسأله این است که آقای روحانی دیگر آن طور نیست. این هم به معنی پنهانکاری آقای روحانی نیست. دلیلش این است موقعیت ایشان عوض شده است. اساساً موقعیت آدمهای سواره و پیاده فرق میکند. این یک قاعده کلی است برای همه. آدم باید خیلی متفاوت باشد که وقتی به ایران میآید و میلیونها نفر در خیابان منتظرش هستند، در جواب این سؤال که چه احساسی دارید، بگوید: هیچ!
فکر میکنید الآن به نسبت زمان پذیرش قطعنامه، افراد بیشتری در سنگرند؟
یک مثال بزنم. برای ساختن مستندی به چین رفتم. یکی از اساتید آنجا با ریشی کنفسیوسی من را به یک نمایش برد. قبلش رفتیم در یک رستوران چینی. من چون غذای چینی دوست نداشتم تلاش کرم که به جای غذا خوردن حرف بزنم. یکی از سؤالات این بود که وضع هنر در چین چطور است؟ ایشان نگاهی به من کرد و گفت بد! بعد اضافه کرد که البته همیشه بد بوده است.
از این جهت وضع فرهنگ در ایران بد است، وضع سنگرهایمان بد است. همیشه هم بد بوده. من فکر نمیکنم هیچ وقت سنگرهایمان پر و پیمان بوده. زمان جنگش هم نبوده است، زمان انقلابش هم نبوده؛ اما در عین حال اگر بخواهیم بگوییم در همین دورههای متفاوت مقایسه کنیم که اوضاع چه طور است، من فکر میکنم در همین دوره خودمان روز به روز شاهد نسل بهتری هستیم. یعنی من که دهه ۵۰ هستم، وقتی دهه ۶۰ را میبینم متوجه میشوم که متوسط عمومشان از ما بهترند. شما فکر میکنید کسانی که رفتنهاند جنگ مثلاً از دعای ندبه و زیارت عاشورا و نماز جمعه میرفتند؟ نه، خیلیهایشان همانهایی بودند که داریوش گوش میکردهاند. همین الان شما وصیتنامهها را بخوانید، یک چیز خیلی ساده است؛ اما همان چیز ساده را طرف پایش ایستاده و به جنگ رفته است. اگر همین الان مطالبش را در فیسبوک بگذارند، ۱۰ تا هم لایک نمیخورد.
فکر نمیکنید تشخیص دشمن در آن جنگ راحتتر بود؟
این جنگ هم سختیهای خودش را دارد. من مطمئنم اگر دوباره جنگ شود، بچههای دهه ۸۰ لحظهای برای دفاع از کشورشان تردید نمیکنند. قبول دارم که جنگ امروز سختتر شده است اما به همان نسبت جامعه هم خودش را پیدا کرده است. به عنوان مثال من دیروز با شما دیدار داشتهام، بعد از شما با مستندسازان و بعد از آن هم با دانشجویان. یک لحظه مقایسه کردم و متوجه شدم که واقعاً زمان ما نمیشد در یک بعد از ظهر با این تعداد آدم پای کار نشست.
شما برخی که خود را در سنگر و در خط نخست مبارزه میدانند، اساساً حزباللهی نمیدانید. پس به نظرتان چه کسانی در سنگرند؟
چون آنها در این سنگر نیستند، دلیل نمیشود که کل جامعه نباشد. خیلیها اصلاحطلب هستند چون رفیقشان اصلاحطلب است یا چون در مجموعهای است که اصلاحطلب است. اصولگرا هستند چون سازمانشان اصولگراست. نانش این است. بسیاری از آنانی که خیلی اصرار میکنند که ما حزباللهی هستیم، اغلب به این دلیل است که شغلشان حزب اللهی بودن است؛ کارمندند به عنوان حزب اللهی بودن. یک نوع یونیفرم است.
یک مثالی بزنم در بحث همان عقل و دل. شما یک موقعی میگویید مادر من زیباترین مادر دنیاست، قد بلند چشمان رنگی، تحصیلکرده، در هر مهمانی که میروم باعث افتخار من میشود، باعث میشود من اعتبار و شان پیدا کنم، این یک وضعیت است. بعد نگاه میکنی نه واقعاً این نیست. همه جای بدنش درد میکند، خودش را نگه نمیدارد، زود عصبانی میشود، هرجا میرود آبروی آدم را میبرد، سیکلش را هم به زور خوانده است. در حالت دوم درست است شما دلایلی برای افتخار کردن ندارید اما یک چیز فرق نکرده است «مادر» است. هیچکس مادرش را سر راه نمیگذارد. ما وقتی درباره ایران صحبت میکنیم میدانیم که مشکلات فراوانی دارد، ولی وطنمان است. به همین خاطر است که وقتی ایرانیان مهاجرت میکنند، نمیشود به آنها مهاجر گفت، اسمشان آواره است. یعنی کاملاً آوارگی را در وجودشان میبینید که کنده نشدهاند. هریک از آنان، در خانهشان یک چمدان دارند که میخواهند یک روزی آن را ببندند و به ایران برگردند.
منبع: فردا به نقل از صبح نو
انتهای پیام /