پرواز از بروکسل به تهران بود. ساعت پرواز ساعت ۱۲:۳۰ به وقت بروکسل بود و با احتساب ۵/۵ تا ۶ ساعت مدت پرواز، اگر کسی قصد خواندن نماز ظهر و عصر را داشت باید در هواپیما میخواند. چون از ساعت شروع پرواز به وقت محلی، حدود یک و نیم ساعت تا اذان ظهر مانده بود و وقتی هم که پرواز به تهران میرسید ساعت حدود ۲۱ میشد که آفتاب غروب کرده بود.
موقعیت جالبی بود و رفتار همسفران هم وطن، نکات قابل توجهی داشت. موقعیت آنقدر جالب بود که میشد بسیاری از مسائل چالش برانگیز جمهوری اسلامی، رابطه دین و سیاست، مساله توسعه و عقب افتادگی ایران و … را در همین چند ساعت پرواز و معضل خواندن نماز و ظهر و عصر مرور کرد.
یک ساعت بعد، وقتی فرزندم را برای استفاده از سرویس بهداشتی به آخر هواپیما بردم، از خانم مهماندار (از همانهایی که بر اساس پروتکلهای مصوب ایرلاینهای ایرانی حجاب کامل دارند و به اندازهی عروس در شب عروسی آرایش دارند)، سوال کردم که احیانا جایی هست که بشود نماز خواند؟ با یک حالت عجله همراه با کمی انزجار گفت:«نه، همونجا نشسته بخون. تو هواپیما که جایی نیست. فقط این جلوی در دستشویی میتونی بیایی بخونی!»
کمی نگاهم رنگ دلخوری گرفت و گفتم ممنون و رفتم. صندلی جلو، جوانی نشسته بود با ریش متوسط که غلاف اسلحه کمریاش بیرون بود و اصلا معلوم نبود که از ماموران امنیت پرواز است. عرض کردم:«خوبی برادر، جایی هست بشه نماز خوند؟» اما انگار خودش هم دفعهی اولش باشد در این موقعیت قرار گرفته گفت «آره بزار خلوت بشه میریم اون جلو میخونیم».
راستی یادم رفت بگویم که حدود ۱۰ تا ۱۵ درصد از خانمها حجاب داشتند و به احتمال زیاد به اتفاق همراهانشان اهل نماز و رعایت احکام دین هم بودند. خلاصه اینکه به امید حرف آن جوان ماندیم، اما دیدیم رفت و خبری نشد. بعد از بیست دقیقهای برگشت و بدون اینکه چیزی بگوید کمی با مهمانداری که روبهرویش نشسته بود کل کل کرد که چرا نباید جا برای نماز خواندن مسافر باشد. انگاری جوری هم میگفت که ما بشنویم. خلاصه از لابلای حرفهایش فهمیدم که قرار نیست کاری بکند و فقط شعار است و چند باری هم گفت که: «ایرلاین کفار این طوری نیست که ایرلاین داخلی این طوری برخورد میکنه».
از این بنده خدا که ناامید شدیم سراغ مهماندار نزدیکمان رفتم. دیدم اتفاقا کنارش جای بسیار مناسبی برای نماز هست. با محاسباتی که کرده بودیم جهت مناسبی نسبت به قبله احتمالی داشت و خلاصه همه چیز مناسب بود. گفتم: «ببخشید مزاحم میشم. احیانا میشه بنده و همسرم اینجا نماز بخونیم؟» بدون اینکه نگاهم کند گفت: «برید اون عقب بخونید». گفتم: «اون عقب همکاراتون همکاری نکردن و گفتن میخوای بخونی دم درب دستشویی بخون»
این را که شنید، انگار به رگ غیرتش برخورد. پیگیر بود که کدام یک گفته است و ما هم آدرس دقیق ندادیم. اما قبول کرد که بعد از خوردن ناهار مهمانداران، در آنجا نماز بخوانیم. در این مدت هم صندلیهای اطراف تا حدودی متوجه ماجرا شده بودند و ریاکشن آنها هم جالب بود. ایکاش میشد صدای درونشان را شنید و به داستان اضافه کرد. در آن لحظات چه میگفتند؟
«اینارو باش، هنوز درگیر عصر حجرن!»
«از این جماعت خوشم نمیاد، اما اینکه پیگیرن نمازشون رو بخونن بدک نیست»
«آخه اشکول، تو فاصلهی هزارپایی از سطح دریا، نه قبله معلومه نه وضعیت ثابته، نماز خوندنتون چیه؟!»
«مملکت رو جارو کردن وخوردن و یه آبم روش، بعضی از اینا هنوز به فکر دولا راست شدنن»
«با نماز و این ادا اطواراتون کار ندارم، اما پررویی و کم نیاوردنتون جلوی جو غالب رو خوشم اومد»
«نماز به کمرتون بزنه که کلی از جوونای مملکت رو همین شماها با پیشونیای پینه بسته تون فرستادید سینهی قبرستون، از دهه شصت و مرحوم خلخالی بگیر تا همین سال ۸۸»
«ایکاش منم روم میشد میرفتم نمازم رو میخوندم. اما نگاه ملت جوریه که انگار میخوان آدم رو بخورن»
خلاصه منتظر اشارهی مهماندار بودم و با اعلام ایشان، سجاده و مهری که آماده کرده بودیم از کوله پشتی بیرون کشیدم و رفتم پهن کردم و الله اکبر… بعد هم همسرم رفت تا نمازش را بخواند. وقتی برگشتم، دوست ساکن صندلی پشتی به طعنه گفت: تقبل الله و پوزخندی زد. نفر بغلی ایشان اما به سرعت و با محبت گفت: خدا قبول کنه!
پیرمردی هم که صندلی کناری ما نشسته بود لبخند محبت آمیزی زد. وقتی همسرم برگشت دیدم سجاده و مهر را نیاورد. پرسیدم چرا بساطمان را جمع نکردید؟ گفت: «یکی از خانومهای مهماندار اومد گفت میشه منم نمازم رو بخونم. میگفت یه وقتهایی که پرواز اینجوری میشه بخاطر جو و نگاه مردم و بعضی از همکارام، نمازم رو نمیخونم، از دست خودم کلافه میشم. اما دیدم شما رفتی خوندی گفتم امروز میخونم».
چند دقیقه بعد خانوم مهماندار اومد که سجاده رو بده اما پیرمردی از چند ردیف عقب تر گفت: خانم اجازه بده من هم بخونم! با صدای بلند هم گفت. جوری که پچ پچ شروع شد. پیرمرد هم رفت و وقتی داشت برمیگشت، پسر جوان خوش تیپی رفت. بعد یکی دیگر از مهمانداران. بعد خانم میانسالی که حجاب داشت. بعد…
خلاصه آن قطعه هواپیما حدود یک ساعتی درگیر نماز خواندن هموطنان مختلف از تیپ و جنسیت و قومیت و سن و سالهای مختلف شده بود. باقی هم پچ پچ میکردند و گاهی صدای برخی بلندتر میشد و طعنه میزدند و مواردی در تایید گفته میشد.
انصافا پیرمردی که با صدای بلند به خانم مهماندار گفت خانم اجازه بده من هم نمازم را بخوانم فضا را تغییر داد و جو غالب را بهم ریخت. میتوانست فقط از جایش بلند شود و برود نمازش را آن پشت بخواند اما نه فقط نمازش را خواند، بلکه به تعدادی دیگر هم جسارت داد تا در یک پرواز از اروپا به سمت سرزمین مادری، از اینکه علاقه و اعتقاد دارند که نماز بخوانند خجالت نکشند.
همهی این اتفاقات در حالی افتاد که اگر شما در پرواز ترکیش ایر یا مثلا لوفتهانزا میخواستی نماز بخوانی، قطعا چنین ماجرای جمعی و پرحاشیهای پیش نمیآمد. البته این چیز خوبی نیست و حساسیت برانگیز بودن دین و دینداری برای مردم ایران به تاریخ ایران گره خورده و دین برای مردم ایران، چه موافق دین باشند و چه مخالف، هیچگاه و هیچگاه عادی و عرفی و فردی نمیشود و ما ایرانیان معاصر نمیتوانیم نسبت به آن بیتفاوت باشیم.
در نهایت پرواز به مقصد رسید و جمع همسفران با همهی کنش و واکنشهایی که داشتند (چه آنها که نماز خواندند، چه آنها که طعنه زدند، چه آنها که تایید کردند اما خودشان نماز نخواندند، چه آنها که در دلشان مسخره کردند یا تشویق کردند، چه آن پیرمرد، چه آن پاسدار جوان و چه آن مهماندار و چه آن…) به سمت مقاصد مختلفشان راهی شدند و شاید هیچگاه همدیگر را در این جهان نبینند. اما برای چند ساعتی در یک محیط اجتماعی محدود با هم زندگی کردند و بر هم تاثیر گذاشتند و تاثیر پذیرفتند و این تاثیر و تاثیراتِ ظاهرا کم و کوتاه ادامه دارد، شاید تا ابدیت…
منبع: کیوان توحیدی دانشجوی ایرانی ساکن آمریکا
انتهای پیام /