به گزارش ماسال نیوز به نقل از رنگ ایمان، عظیم حقی از پاسداران اهل کومله لنگرود بود که در حین عملیات کربلای ۵ به اسارت بعثی ها در آمد. کتاب یک وجب و چهار انگشت، خاطراتی از او در کودکی، نوجوانی و جوانی و شرکت در انقلاب و دفاع مقدس و سپس دوران سخت اسارت در زندانهای صدام است که به رشته تحریر درآمده است. تصاویر زیبا و نازیبای اسارت بخش مهمی از این کتاب است که حتی با نام آوردن از اشخاص مختلف، صراحت بیان گوینده را حکایت می کند. به مناسبت سالروز ورود آزادگان به میهن اسلامی ایران، قسمتهایی از خاطرات لحظات بازگشت این جانباز و آزاده سرافراز در سایت رنگ ایمان منتشر می شود:
به خاک ایران که رسیدیم بچه ها سجده کردند ولی من این کار را نکردم، چون پیش خودم فکر می کردم شاید یک نوع بت پرستی باشد. نیم ساعت اول درگیری بود، بچه ها به سمت خائن ها هجوم می بردند؛ البته من کسی را نزدم و گفتم حالا که وارد خاک ایران شدیم باید تابع قانون باشیم اما چون درگیری همچنان ادامه داشت، بچه های سپاه مداخله کردند…
بعد یک چلو مرغ حسابی با مخلفات به ما دادند که خیلی خوشمزه بود و من هر چقدر سعی کردم نتوانستم نصف یک پرس غذا را بخورم! با اینکه چشمم داشت در می آمد ولی معده ام آنقدر کوچک شده بود که گنجایش یک وعده غذای کامل را نداشت، بچه ها توی حال و هوایی بودند که غذا به چشمشان نمی آمد…
*
صبح به سمت فرودگاه اسلام آباد رفتیم. شب وقتی از تلویزیون استقبال ها را تماشا می کردیم انگار همه چیز عوض شده بود، حتی مردم هم پوست انداخته بودند و برای آزادی اسرا می رقصیدند…
از فرودگاه سوار ماشین شدیم و در حالی که از شهر عبور می کردیم آن چه که بیش از همه توجه مرا جلب کرده بود، تغییراتی بود که در مردم به وجود آمده بود، ما انتظار داشتیم وارد مدینه فاضله بشویم اما همه چیز تغییر کرده بود، حتی چهره ها و لباسها، تعداد خانمهای چادری هم کمتر شده بود، دیگر مثل گذشته قریب به اتفاق مردم ریش نداشتند، درست مثل آدمهای اتوبوس ما، ریشهای زیادی تراشیده شده بود…
*
غروب همان روز با اتوبوس راهی فرودگاه شدیم و گفتند برای سوار شدن به هواپیما باید تا صبح فردا صبر کنید. ما بچه های گیلان که تقریبا یک اتوبوس بودیم همینطور سرگردان مانده بودیم که یکی از بچه ها گفت: شما که پاسداری، اینا حرفتو گوش می دن بگو ما با اتوبوس می رویم. رفتم و گفتم … آنها هم قبول کردند و گفتند برید جیره بگیرید. به ما کنسرو و کمپوت دادند و حرکت کردیم. از طرفی هنوز دلهره زلزله با ما بود و بچه های گیلان نگران خانواده هایشان بودند. من هم که خانه ما قدیمی بود خیلی نگران بودم. دو نفر از بچه های رودبار با ما داخل اتوبوس بودند. بچه ها گفتند اینا رو رودبار پیاده نکنیم چون ممکنه خانواده شون رو از دست رفته باشن شوکه بشن.
به رودبار که رسیدیم سپاه رودبار منتظر ما بود و بچه ها نگران از اتوبوس پیاده شدند. وقتی ما از سرنوشت خانواده های آن ها پرسیدیم یکی از پاسدارها که داخل اتوبوس آمده بود گفت: یکی از آن دو نفر تمام خانواده اش را از دست داده و ما غمگین به راه خودمان ادامه دادیم. راننده می گفت: بیچاره این همه مدت اسارت رو تحمل کرده که بیاد پیش خانواده اش حالا نه تنها شهرش ویران شده، خانواده اش هم از دست رفته…
*
وقتی به ستاد استقبال از آزادگان در رشت رسیدیم هنوز اذان صبح نزده بود. ما ۱۴ نفر لنگرودی بودیم که از ما خواستند صبح فردا برویم. قبول نکردیم، آنها هم مشخصات ما را ثبت کردند و با یک مینی بوس راهی لنگرود شدیم و راننده چون می دانست که اسرا را به هلال احمر می برند ما را به آنجا برد. چون صبح زود هلال احمر تعطیل بود، راننده گفت شما همینجا بمونید تا صبح بشه. گفتم بریم سپاه. گفت ما رو راه نمیدن. گفتم حالا بریم. بعد وقتی به سپاه رسیدیم بچه ها آمدند و دور ما را گرفتند. چون همه بیدار شده بودند و می خواستند مشغول کارهای روزانه خودشان بشوند، وارد نمازخانه که شدم دیدم عکسم را بالای نمازخانه آویزان کرده اند و زیر آن نوشته اند:«شهید مفقود الاثر عظیم حقی»!
*
ما نماز صبح را همان جا خواندیم و با بچه ها مشغول گفتگو شدیم. علی ثابت خواه که یکی از بچه محل های ما که سرباز سپاه لنگرود بود آمد روبوسی کرد و فوری برای خبر دادن به خانواده من رفت. بیچاره وقتی به خانه ما رسید هر چقدر اصرار کرد که عظیم آمده آنها باور نکردند. گفت لااقل کرایه ماشین رو بدین! بعد از نماز بچه ها گفتند برادرت کاظم داره میاد. من با عجله از جایم بلند شدم، کاظم که مرا دید به سمت من دوید. همدیگر را در آغوش گرفتیم و گریه کردیم…
بعد به هلال احمر رفتیم و کاظم به سراغ خانواده رفت. کمی که آنجا نشستیم دیدم جمعیت بسیار زیادی جمع شده اند و کسی را داخل راه نمی دهند. بعد مادرم را دیدم که توی جمعیت به در ورودی هلال احمر نزدیک می شد و چون برادرم را می شناختند آنها را به داخل راه دادند. خانواده ام بالا آمدند. مادرم، زن دایی ام، و برادرم. مادرم که مرا دید غش کرد، من هم رفتم و بغلش کردم. بیچاره پنج سال دوری، مصیبت و عذاب را پست سر گذاشته بود و حالا که پسر ته تغاری اش را دیده بود تحملش تمام شده بود…
*
از هلال احمر که بیرون آمدیم مردم روی سرمان ریختند البته چون هلال احمری ها تجربه داشتند ساک ها را از ما گرفتند و گفتند فردا بیایید و ساک ها را ببرید.
خلاصه ما نفهمیدیم که کدام سمت می رویم. من خیلی لاغر بودم، ۴۹ کیلو بیشتر وزن نداشتم. وقتی مرا به این طرف و آن طرف می کشیدند یکی داد می زد: دستشو نکشید در میاد. من خیلی ها را نمی شناختم. بعضی را از طریق صدایشان شناختم، نوجوانی پرید توی آغوشم و گردنم را گرفت که اصلا نمی شناختمش. پرسیدم تو کی هستی؟ گفت من علیرضا هستم، پسر برادر بزرگت نظرعلی. خیلی تعجب کردم چون حسابی بزرگ شده بود…
*
جمعیت ما را به سمت فلکه شهر پیش می برد، روی ماشین آتش نشانی تریبون گذاشته بودند و قرار بود من سخنرانی کنم. همین که رفتم بالا یکی از بچه ها مرا کشید… به سمت کومله حرکت کردیم، در حالی که دهها ماشین از پیکان، نیسان، مینی بوس و وانت
پشت سر ما راه افتاده بود و شهر را از حالت عادی خارج کرده بودند. سخنرانی لنگرود هم به هم خورد… من فقط صدای سوت و دست را می شنیدم و صدای «صل علی محمد آزاده ما خوش آمد»… وقتی از سه راه کلیدبر گذشتیم دیدم که فاصله دو کیلومتری کلیدبر تا کومله از جمعیت پر است و مردم با پای پیاده و ماشین، موتور و دوچرخه برای استقبال آمده بودند. یاد تشییع شهدا افتادم که مردم برای آنها سنگ تمام می گذاشتند ولی هرگز تا آن روز چنین جمعیتی در کومله ندیده بودم.
هنوز به کومله نرسیده بودیم، بهروز صیقلی داد زد: ماشینو نگه دارید، مگه ما مردیم؟! کولش می کنیم. و نزدیک به یک کیلومتر تا مزار شهدا مرا بر روی شانه هایشان گذاشتند و خیلی از مردم گوشه خیابان ایستاده بودند و گریه می کردند. خلاصه من روی دوش جوانها در حالی که تا چشم کار می کرد جمعیت دورم را گرفته بود به مزار شهدا رسیدم و بچه ها به سبک تشییع جنازه شهدا مرا دور آقا سید حسن کومله طواف دادند. به بچه ها گفتم منو پایین بیارید میخوام فاتحه بخونم. درست روی سنگ قبرم پایین گذاشتند که روی آن نوشته بود:
بسم رب الشهدا و الصدیقین، پاسدار اسلام، مفقود الجسد عظیم حقی.
عکس من هم توی قاب در کنار شمع و قرآن جا خوش کرده بود. دقیقا همان عکسی که قبل از اعزام در عکاسی شالیزار لنگرود گرفته بودم. به عکاس گفته بودم که یک عکس دم حجله ای از ما بینداز و هیچ وقت فرصت نکردم آن عکس را بگیرم. نمیدانم چطور به دست خانواده ام رسیده بود. فاتحه ای خواندم و بعد شروع کردم به صحبت…
*
به خانه که رسیدم دیگر از خستگی نمی توانستم بنشینم، دست و پایم مال خودم نبود. از صبح چیزی نخورده بودم. دلم ضعف می رفت. آن قدر هم مرا این طرف و آن طرف کشیده بودند که دیگر نای نشستن نداشتم. وضع مالی پدرم زیاد خوب نبود و چون مرتب مهمان رفت و آمد می کرد کمی برنج داشت که آن را فروخت و یک هفته درست مثل عروسی از میهمانها پذیرایی کردیم.
خیلی از خانواده های مفقودین با عکس فرزندانشان می آمدند. هیچ کدام را بین اسرا ندیده بودم. به خصوص خانواده بچه هایی که در کربلای ۲ مفقود شده بودند. به عکس نگاه می کردم و خبری از عزیزشان نداشتم. مادرها منتظر بودند تا من چیزی بگویم، اما…
منبع: کتاب یک وجب و چهار انگشت، خاطرات شفاهی عظیم حقی، ص۳۰۶ـ۳۱۷
انتهای پیام /