کتابخانه ماسال نیوز: آدمی بود در تلویزیون، که در جوانی، با آن همه باجی که گرفته بود، سکتهی قلبی کرد و مُرد- البته بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و فرارش از مسند سرقت.
این آدم، آنوقتها، مسئول برخی از برنامههای تولید بود، از جمله تولید مجموعههای تلویزیونی و سخت پیله کرده بود به ما، که هر تهیهکننده و مجموعهسازی، باید پانزده درصد از کل پولی را که میگیرد بدهد به او و ما هم خود به خود و طبیعتاً باید بدهیم. البته ناگفته نماند که او هم، متقابلاً، قیمت هر دقیقه را آنقدر بالا میبُرد که این پانزده درصد جبران شود و بیش از پانزده درصد هم به سود نهایی تهیهکننده افزوده شود!
خُب… تحت این شرایط، گمان نمیرفت که هیچ ابلهی، در تمام دنیا، این پیشنهاد آقای مدیر را رد کند و خودش را به خاک سیاه بنشاند؛ اما عاقبت، یک روز، آن ابله کبیر پیدا شد!
هرقدر این آقای مدیر، پیغام فرستاد، ابنمشغله [نویسنده برای معرفی خود در این کتاب گاهی از واژه ابن مشغله استفاده میکند] اعتنا نکرد؛ هرقدر چوب لای چرخهای مجموعه گذاشت و امضای چکها را به تعویق انداخت و رسیدگی به مسائل جاری را به بعد موکول کرد، ابنمشغله اعتنا نکرد. تا جایی که آقای مدیر، رسماً دستور داد پرداختهای مربوط به سفرها، مطلقاً قطع شود.
و اینطور شد که ابنمشغله مجبور شد با یک چاقوی دسته استخوانی خیلی زیبای ضامندار قد بلند، که روی تیغهاش هم یک گراز، در حال حمله، برق میزد، برود به دیدن این آقای خدا بیامرز!
ابنمشغله، وارد اتاق رئیس شد، بیاجازهی رئیس ولو شد روی یک صندلی، نفس بلندی کشید و با صدایی که ته لرزشی داشت و خبرهای شومی را با خود حمل میکرد، گفت: خب! حرف حسابت چیست؟
با ته صدایی که میکوشیدم صبور و آرام نگهش دارم و ممکن نمیشد، پرسیدم: مشکل کارمان کجاست پسرجان؟
گفت: خیلی جاها. خودتان خوب میدانید که اینطور نمیشود.
ابن مشغله، از جای برخاست و آرام میز را دور زد. چشمهای رئیس دزدها گرد شد؛ اما دیگر کمی دیر شده بود. رئیس دزدها، ناگهان، برقِ آن تیغهی واقعاً شفاف و درخشان و صیقل خوردهی زیبا را نزدیک صورت خود دید و عقب کشید؛ اما آن عقبها هم جای زیادی نبود!
– گوش کُن پسرجان؛ صدایت هم درنیاید! شنیدهای و باور نکردهای که ما بدین در، نه پی حشمت و جاه آمدهایم. از بَدِ حادثه اینجا به پناه آمدهایم، دَهشاهی باج نمیدهم… میفهمی؟ کارِ گروه مرا هم نمیتوانی متوقف کنی؛ چون ما توی تشکیلاتمان، صدنفر نانخور داریم. هر اصلی، استثنایی دارد. تو باید دو سه گروه را استثنای بر اصل تلقی کنی و از این دو سه گروه بگذری.
جایت واقعا خالی بود که باشی و ببینی چه عرقی میریخت و به چه ذلتی افتاده بود. آن همه پول که از مجموعهسازان گرفته بود و پسانداز کرده بود، اصلاً با نیش چاقو سازگاری نداشت. برای عیش و عشرت یک عُمر، نقشهها کشیده بود بینوا، مگر به این آسانیها میگذشت؟ پس، با حالتی واقعا نکبتبار و غمانگیز، به التماس افتاد و به قَسَم پشت قَسَم، که: یک شاهی… حتی یک شاهی هم از تو نخواهم گرفت. هیچ وقت هم چوب لای چرخت نخواهم گذاشت…
رگ اشکی توی چشمهایش دوید. گریه و عرق مخلوط شد. این را به چشم دیدم. شخصیت تردیدناپذیرش خط برداشت. دیگر رئیس نبود. هیچ چیز نبود. یک دزد بدبخت بود؛ بدبخت و بیآبرو. مسلماً فکر انتقام داشت؛ اما در آن لحظه، واقعا شکسته بود.همین قدر که گفت «به جان بچههایم»، عقب کشیدم و زورم تمام شد.
بیچاره بچهها… بدبخت بچهها… درمانده بچهها… تمام زندگیمان فدای یک لحظه طهارت بچهها…
***
«این مشغله» داستانی دنباله دار و شیرین است. خواننده با شروع کتاب فکر می کند دارد داستان نوشته شده توسط «ابراهیمی» را می خواند. اما کمی جلوتر تازه متوجه می شود که «ابن مشغله» شخصیت اصلی داستان، خودِ نادر ابراهیمی است. داستان شغل عوض کردن های عجیب و غریب ابراهیمی از کودکی.
قلم ابراهیمی غیر قابل توصیف است. فقط باید خواند. از آن قلم هایی که آدم دوست دارد از صفحه به صفحهی کتابهایش نکته برداری کند.
زندگی ابراهیمی هم ویژگی های جالبی داشته است. در عین تجربهی مشاغل متعدد و عجیب و غریب، یک هنرمند و نویسنده واقعی بوده است. در عین حال که پیش هیچ کس سر خم نمی کرد و به قول خودش «کله شقی» خاص خودش را داشت، وقتی به شخصیتی همچون امام خمینی می رسد، سراپا احترام است و تحسین و تسلیم.
کتاب ابن مشغله – روایت جالب و سرشار از حکمتِ ابراهیمی از زندگی خودش- خواندنی است.
***
عنوان کتاب: ابن مشغله
نویسنده : نادر ابراهیمی
انتشارات : نشر روزبهان
تعداد صفحات : ۱۱۲ صفحه
قیمت: ۱۱۵۰۰ تومان
انتهای پیام /