۱- داستانک ” اشک و عطش”:
پسرک همان طور که داشت زنجیر می زد توی صف در هیئت عزاداری پیش می رفت که ناگهان باران شدیدی شروع به باریدن کرد پس از چند لحظه با لحن کودکانه رو به آسمان کرد و با خود گفت : «خدایا گریه نکن بچه ها دیگه تشنه نیستن»
نوشتهی: حمزه ولی پور
***
۲- داستانک “امام”
بی خیال همه چیز، قرار شد باهم نماز جماعت بخوانند.
این بار چند نفر ماموم جلوی امام ایستادند تا نماز آغاز شد…
نوشته ی: پابسته
***
۳- داستانک “حسرتی که به دل ماند و نماند”:
از بچگی آرزو داشت ظهر عاشورا، علامت را روی دوشش بگذارد و جلودار دسته باشد.
همه میگفتند: «کوچکی، بزرگ که شدی بیا.» بزرگ شد،
میان کسانی که داوطلب بودند علامت را بلند کنند، از همه لاغرتر بود.
گفتند: «برو سربازی، بر و بازو که پیدا کردی بیا.»
سرباز شد. جبهه رفت. اسیر شد.محرم بود که برگشت،
با آستینهای خالی که به سر شانهاش سنجاق شده بود
و نگاهی که هنوز رنگی از حسرت داشت.
نوشته ی: نیلوفر مالک
***
۴- داستانک ” عشق مشترک” :
مرد: «هر چی فکر میکنم، نمیدونم چرا باید ادامه بدیم.»
زن: «دیگه هیچ نقطهی مشترکی نداریم.»
صدای دسته عزاداری، نگاه مرطوبشان را به هم دوخت.
نوشته ی: زهره عیسیخانی