شنبه ۰۳ آذر ۱۴۰۳ , 23 November 2024

تاریخ انتشار : ۱۲ شهریور ۹۱
ساعت انتشار : ۸:۵۲ ب.ظ
چاپ مطلب

نيگار ماشي / روایتی از خاطرات زندگی با یک مادر شهید

خاطره ذيل از آقاي داريوش صحرائي است که در ماهنامه خانه خوبان، شماره ۴۰ و ۴۱ درج و منتشر شده است.

شهيد دانيال امامي، از روستاي چاله‌سراي شاندرمن، در دوره ابتدايي با من همکلاسي بود. در آن روزگار برادر بنده آقاي داريوش صحرائي هم در دبستان ۱۳ آبان روستاي چاله‌سرا به تحصيل اشتغال داشت. خاطره ذيل از آقاي داريوش صحرائي است که در ماهنامه خانه خوبان، شماره ۴۰ و ۴۱ درج و منتشر شده است. انتشار اين خاطره پيامد زيبا و بازتاب جالبي داشت که انشاءالله در مطلب بعدي به انتشار آن اقدام خواهم نمود.

 اوايل دهه ۶۰ بود. تازه رفته بودم مدرسه. كلاس اول ابتدايي بودم. اسم مدرسه ما دبستان سيزده آبان واقع در روستاي چاله سراي شاندرمن استان گيلان بود. در آن زمان، مدرسه سيزده آبان، پنج كلاس بيشتر نداشت. در اين پنج كلاس، پنج پايه ابتدايي تحصيل مي كردند. معمولاً كلاس پنجمي‌ها و چهارمي‌ها، بزرگتر و هيكل شان درشت تر از ساير بچه‌ها برود. در بين بچه‌هاي كلاس پنجمي، پسر لاغر اندامي بود كه اندكي نسبت به همكلاسي‌هايش قد بلندتري داشت.

آن پسر با ذوق و شوق هميشيگي، لبخندي دائمي به لبش نقش بسته بود. زنگ تفريح كه مي شد، بچه‌ها رو جمع مي كرد و با آنها مشغول بازي مي شد. اسمش دانيال بود. مادرش نگار خانم را همه بچه‌هاي مدرسه، حتي اهالي محل، خاله نگار و به زبان تالشي «نگارَ ماشي» صدا مي‌كردند.

راستي خاله نگار مامان مدرسه مان هم بود. آخه نيگار ماشي خيلي مهربان بود. خانه خاله نگار، كنار مدرسه مان قرار داشت و بعضي سبزيجات جاليزي مثل تربچه، شاهي، سير محلي، خيار، كدو و … را در آن باغچه كشت مي كرد. يادم هست روزي وقتي زنگ تفريح خورد، بچه‌ها شادي كنان از كلاس بيرون آمدند من هم چون از همكلاسي‌هايم ريزتر بودم، بعد از همه از كلاس بيرون آمدم. بچه‌هاي كلاسهاي ديگر هم در حياط مدرسه بودند بچه‌ها مشغول بازي بودند و گروه گروه با هم بازي مي كردند. عده اي از بچه‌هاي كلاس پنجم كنار نهر آبي كه بين مدرسه و خانه خاله نگار بود، جمع شده بودند و با همديگه مشغول تفريح و بازي بودند ناگهان صدايي در حياط مدرسه پيچيد! بچه‌ها هر كدام به طرفي دويدند! همه نگاهها به طرفي كه صدا از آنجا آمده بود پرواز كرد.

من هم مثل ساير بچه‌ها سرم را به طرفي كه صدا آمده بود چرخاندم، صدا از هممانجايي كه بچه‌هاي كلاس پنجم جمع شده بودند آمد ناگهان متوجه شدم كه دانيال پسر خاله نگار با انگشت اشاره اش، همكلاسي‌هايش را كه در حال فرار بودند نشان مي داد و با خنده مي گفت: سربازان عراقي را ببينيد چقدر ترسو هستند!‌همه دارند فرار مي كنند بله دانيال رفته بود از جلوي باغچه جلوي خانه شان كدويي چيده و آورده بود و آن را پرت كرده بود وسط بچه‌ها، ‌بخاطر همين بچه‌ها داشتند فرار مي كردند دانيال نوجواني شاداب بود او مانند يه فرمانده بچه‌ها رو جمع مي كرد و آنها را به دو گروه تقسيم مي نمود و پشت مدرسه در بين درخت‌ها سنگر مي گرفتند و با تفنگ‌هايي كه از چوب درست كرده بودند، ‌به هم شليك مي كردند. دانيال هر چند كم سن و سال بود و قد و قواره بچگي داشت ولي افكارش خيلي بزرگتر از سنش بود او فراتز از زمانش فكر مي كرد. من احساس مي كنم دانيال بيشتر از زمانش مي فهميد. كنار مدرسه مان، مسجد روستاي چاله سرا بود. زماني كه اذان از مسجد پخش مي شد، دانيال جلوتر از بقيه بچه‌ها وضو گرفته به طرف مسجد مي رفت. مدت زيادي از آن سال نگذشته بود كه خبر آوررند «دانيال امامي» پسر خاله نگار به علت جراحات شديد كه در جبهه برداشته، ‌در بيمارستان شهيد فياض بخش تهران به درجه رفيع شهادت نايل آمده است. وقتي اين خبر را شنيدم، باورم نشد! ‌مدام از خودم سوال مي كردم: مگر دانيال هم جبهه رفته است؟ بله درست بود دانيال امامي در سليمانيه عراق بر اثر اصابت تركش‌هاي خمپاره، به شدت مجروح شده بود.

پيكر سرو قامتش، مدت‌ها در برابر درد و رنج جراحات وارده مقاومت كرد، اما سرانجام پانزدهم فروردين سال ۶۵ به شهادت رسيد و يك روز بعد، در شهر شاندرمن روي دستان مردم شاندرمن و دوستان و همكلاسي‌هايش، غريبانه تشييع شد و در گلزار شهداي شاندرمن آرام گرفت. روز تشييع شهيد امامي، خاله نگار پسرش دانيال را بالاي دستان مردم شاندرمن مي ديد و چون سروي سرخ با قامتي افراشته دنبال پيكر پاك پسر شهيدش مي رفت و چون ليلاي كربلا، مرثيه حضرت علي اكبر(ع) را زمزمه مي كرد. برادرم حاج قربان هم كه از همكلاسي‌هاي شهيد دانيال امامي بود مي گفت: عصر ۱۶ فروردين ۶۵ تو گويي آسمان چاله سرا هم از فراق شهيد دانيال غمناك است. هنگامي كه با بدرقه همكلاسي‌هايش به سوي بهشت پرواز مي كرد، تو سن سبكبالش چنان با طمأنينه و وقار به پيش مي رفت كه انگار هيچ آرزويي جز وصل معبود و ديدار يار ندارد. هم اكنون هر وقت به شاندرمن مي روم، گاهي مادر شهيد امامي يا همان «نيگار ماشي» خودمان را مي بينم، او در حال حاضر دوران بازنشستگي را سپري مي كند.

نيگارماشي، همه دانش آموزاني كه سالها پيش در مدرسه سيزده آبان روستاي چاله  سرا درس مي خواندند را خوب مي شناسد و همواره با گرمي و مهرباني هميشگي اش با آنها با آنها احوال پرسي مي كند واگر كسي از آن دانش آموزان موفقيتي كسب كرده و به مقامي رسيده باشد و يا در جايي مشغول خدمت باشد، خيلي احساس خوشحالي مي كند. نيگار ماشي با دعا و جمله «خاله نگار فدات بشه» همه را بدرقه مي كند.

دانش آموزان ديروز دبستان سيزده آبان همه نيگار ماشي را دوست دارند اما به جز خدا كسي نمي داند وقتي خاله نگار همكلاسي‌هاي پسرش را مي بيند چه احساسي دارد و هيچ كس نمي تواند در دل خاله نگار سير كند كه در آن نگاه چه مي گذرد!؟ هر چند در صبري كه از خاله نگار سراغ داريم مطمئنيم كه همه همكلاسي‌هاي دانيال شهيدش بلكه همه شاگردان مدرسه سيزده آبان را همچون دانيال مي داند و برايشان دعاي خير مي كند اما مهم اين است كه «نيگار ماشي» پيش خداوند رو سفيد است و انشاء … خدا نيز از او راضي است زيرا هم پسر جوانش را در راه او فداي اسلام كرده و هم خوب راه پسرش را ادامه داده است چون او پيشتاز  در كارهاي خير است.

در حال حاضر مدرسه بسيار زيبايي در كنار روستاي چاله سرا بنا كرده اند و بر سر در ورودي مدرسه تابلوي بسيار زيبايي نصب شده است، روي تابلو نوشته شده است: «مدرسه راهنمايي شهيد دانيال امامي» و عكس از سيماي هميشه خندان شهيد دانيال روي تابلو نقش بسته كه زينت بخش روستاي چاله سراي شاندرمن است من هر وقت از خياباني كه از جلوي آن مدرسه مي گذرد، عبور مي كنم ياد خاطرات شيرين شهيد دانيال امامي و خصوصيات آن روز كدويي! مي افتم. روحش شاد

منبع: دران


يک ديدگاه

  1. صحرائي چاله‌سرائي گفت:

    بسم الله الرحمن الرحيم

    سلام

    شهيدان آنقدر به گردن ما حق دارند که هرکاري هم از توان ما برآيد تا  به معرفي و بانشر ايثارشان بپردازيم باز نمي از اقيانوس ايثارشان را نمي‌تواند بيانگر باشد. به هر روي از اينکه به بازتاب خاطره شهيد دانيال امامي در ماسال نيوز مبادرت نموديد متشکرم. ضمناً عکس شهيد امامي را هم در ادامه مطلب وبلاگ دران گذاشته‌ام. نيکوست آن را هم ضميمه اين خاطره نماييد. متشکرم