جمعه ۰۲ آذر ۱۴۰۳ , 22 November 2024

تاریخ انتشار : ۱۸ شهریور ۹۱
ساعت انتشار : ۵:۱۳ ق.ظ
چاپ مطلب

روی جنازه اکثر شهدای ۱۷ شهریور نوشته بود: ناشناس

ماسال نيوز: داخل غسالخانه مردانه رفتم، جنازه‏هاي فراواني در آنجا وجود داشت. بعضي از آنها در داخل پارچه قرار داشتند اما بيشتر جنازه‏ها روي زمين پخش بودند. روي اكثر آنها با كاغذ نوشته بودند«ناشناس».

به گزارش پایگاه خبری تحلیلی ماسال، حاج آقا "مصطفي ابوالحسني " از جمله افرادي است كه در كفن و دفن شهداي ۱۷شهريور سال ۱۳۵۷ نقش به سزايي داشته است. حادثه دلخراشي كه توسط دژخيمان ستمشاهي، لكه ننگين درگيري در پرونده اين رژيم در تاريخ به ثبت رسانده است. بررسي زواياي مختلفت اين حادثه تاسف بار مجال گسترده اي را مي طلبد كه ان شاءالله توسط تاريخ پژوهان بررسي شده و خواهد شد.

 

كشتار گسترده مردم به گونه اي بود كه خبرنگار فيگارو در گزارش خود مي‌گويد: "كل ماجرا ۳۰ ثانيه بود ". گشودن آتش از زمين و آسمان بر روي مردم نه تنها آنها را از ادامه مسير خود نااميد نكرد بلكه نقطه عطفي شد كه جريانات انقلاب اسلامي به رهبري حضرت "امام خميني " سرعت مضاعفي گرفت. * آغاز فعاليت هاي سياسي پدر بزرگ و پدرم از اعضاي هئيت هاي موتلفه اسلامي بودند. به نوعي مي شه گفت منزل پدربزرگم خانه تيمي موتلفه بود. حتي طرح ترور منصور در منزل پدربزرگم ريخته شده بود. ايشان تاجري بود كه بيشتر از موتلفه حمايت مالي مي‌كرد. در مورد فعاليت هاي سياسي خودم بايد بگويم، ما چند نفر بوديم كه در كتابخانه مسجد محل كار فرهنگي مي‌كرديم، آن موقع ۲۰ ساله بودم.

 

من به همراه شهيد محمدحسين نيري، شهيدمحبوبه دانش، خانم آيت اللهي، شهيد مالكي، آقاي ارشادي، خانم خوانساري]همسر آقاي ابوالحسني[ و… در كتابخانه مسجد گلشني زير نظر آقاي غروي كار فرهنگي مي كرديم و توانسته بوديم كار هاي فرهنگي را به اكثر مساجد جنوب شهر گسترش دهيم ، فكر كنم حدودهاي سال ۵۶ بود. يك سري از فعاليت هايمان ‌را هم با شهيد صادق اسلامي كه عضو هيت موتلفه بود هماهنگ مي كرديم. بسياري از نيروهاي انقلابي به هم وصل بودند و با هم ارتباط برقرار مي‌كردند. با شهيد نيري بحث هايي داشتيم چون ايشان يك مقدار تند بود.

 

استدلال‌هاي خودمان را داشتيم و با هم بحث مي‌كرديم. ايشان فرد با استعدادي بود و در همان سنين نوجواني و جواني فلسفه مي‌خواند. همچنين از جهت استعداد، انگيزه و توانايي جسمي از بچه هاي ديگر بالاتر بود. كتاب " دنيا ملعبه دست يهود "، مجموعه پروتكل هاي يهود را ايشان اولين بار براي مطالعه به من داد. يكي از روزها نيري به كتابخانه آمد و گفت: از قول آقاي عسگراولادي شنيده ام كه امام فرموده اند هسته‌هاي ۵ نفره مسلحانه تشكيل دهيد. من گفتم: اين مطلب دروغ است، امام معتقد به مشي مسلحانه نيست؛ چون من خودم از طريق پدرم اين را فهميده بودم. نيري گفت: آقاي عسگر اولادي اين مطلب را گفته. ولي من باز زير بار نرفتم و حتي اگر از خود آقاي عسگر اولادي هم مي‌شنيديم قبول نمي‌كردم. تا اينكه چند وقت پيش آقاي "احمداحمد " را در نماز جمعه ديديم و در مورد برخي از جريانات با ايشان صحبت هايي كردم. او گفت : سال ۵۵ كه جو امنيت شديدي را ساواك در جامعه ايجاد كرده بود باعث شد تا ما سفري به نجف داشته باشيم و خدمت حضرت امام برسيم. در نجف به امام گفتيم كه همه افتاده‌اند زندان و اوضاع خراب است.

 

امام در پاسخ فرمودند: فرج نزديك است، برويد و خودتان را آمده كنيد. آقاي احمد احمد مي گفت در واكنش به اين حرف امام در دلم گفتم، انگار امام نفسش از جاي گرم بلند مي‌شه. اصلا كسي باورش نمي‌شد كه انقلاب به اين زودي ها پيروز شود. * تهيه سلاح براي ادامه مبارزه بعد از همين جريانات بود كه به دنبال تهيه اسلحه افتادم و با كساني كه قاچاق مي آوردند ارتباط برقرار كردم . آقاي غروي پول تهيه مي كرد و من هم اسلحه خريداري مي كردم. اولين اسلحه هايي كه خريديم كلت هايي بود ساخت كشور چكسلواكي. قيمت هركدام از اين كلت ها۸۰۰تومان بود. بيشتر اين سلاح ها را از طرف افغانستان وارد مي كرديم . در همين ايام بود كه تمامي فعاليت گروهها و جريانات از همه نوع به بن بست خورده بود و تمام اميد ها به امام بود. در اين سالهاي منتهي به انقلاب تمام جريانات و گروههاي سياسي تيرهايشان به سنگ خورده بود تا اينكه امام حرف آخر را زد، تشكيل حكومت "ولايت فقيه ". حتي بعضي ها در جريان راهپيمايي ۱۷ شهريور مي گفتند ما حكومت اسلامي به رهبري امام خميني مي‌خواهيم. ما وقتي حرف‌هاي آقاي غروي را شنيديم متوجه شديم امام هم به اين سمت توجه دارند. يعني ضمن اين كه مشي اصلي امام يك كار توده‌وار و بدون خشونت بود اما از طرفي هم به آمادگي نظامي توجه مي‌كردند. * نماز عيد پيش زمينه جمعه سياه ماجراي جمعه سياه داراي پيش زمينه هاي قبلي است كه از مهمترين آنها مي توان به برگزاري نماز عيد فطر در روز۱۳شهريور ۵۷ در تپه هاي قيطريه اشاره كرد. آن روز من به همراه تعدادي از دوستان در قسمت انتظامات مردم را همراهي مي كردم. مسئوليت جمع ما را شهيد "صادق اسلامي " به عهده داشت كه البته ساماندهي كلي اين جريانات به‏عهده نيروهاي مسجد قبا بودند كه در كنار شهيد بزرگوار بهشتي حضور داشتند . بعد از تعطيلي حسينيه ارشاد، مسجد قبا مركزيت پيدا كرده بود و افراد شاخصي در آنجا سخنراني مي كردند.

 

مهندس بازرگان، دكتر سبحاني، شهيد مفتح و… . مسجد قبا خودش مستقلا برنامه داشت اما نماز عيد فطر را شهيد مفتح و ديگر آقايان اعلام كرده بودند و ربطي به جامعه روحانيت نداشت. يك كسي مي‌گفت من دعوتنامه‌هاي آقاي مفتح را دارم كه اعلام كرده بود مردم براي اقامه نماز عيد به تپه‌هاي قيطريه بيايند . بعد از پايان نماز عيد مردم به سمت خيابان "پل رومي " كه عمود برخيابان شريعتي بود سرازير شدند . اولين شعارهايي كه سر مي دادند عبارت بود از: "نصرمن‌الله و فتح قريب، چشماتو بازكن ندهندت فريب "، "نصرمن‌الله و فتح قريب، مرگ بر اين سلطنت پرفريب ". ما همين طور كه وارد خيابان شريعتي ميشديم باكمال تعجب ديدم مردم در جلوي زيل هاي]نوعي ماشين نظامي كه نيروها را حمل و نقل مي كند[ ارتش تجمع كرده اند و با نيروهاي ارتش در حال خوش و بش هستند و به آنها گل مي دادند.

 

روايت هاي مختلفي از تعداد حضور مردم در راهپيمايي بعد از عيد وجود دارد اما حدود جمعيت ۶۰۰ هزار تا يك ميليون نفر آمده بودند. پياده تا پيچ شميران رفتيم. در مسير بعضي افراد ايستگاههايي درست كرده بودند و به مردم آب و شربت مي‌دادند. در صورتي كه اين راهپيمايي دفعتا برگزار شده بود و هيچ پيش‌بيني از قبل صورت نگرفته بود. در طول مسير مردم به اين سيل جمعيت مي‌پيوستند. ماموران پليس و گارد هم در بعضي از قسمت ها حضور داشتند ولي تعرضي وجود نداشت. بعد از اتمام مراسم به منزل برگشتم اما بعدها از دوستان شنيدم كه مردم تا غروب هم در خيابان ها حضور داشتند و شعار مي‌دادند و حتي شعارها تند هم شده بود . بناي آقايان يعني كساني كه مديريت اين كار را به‏عهده داشتند مثل شهيد بهشتي اين بود كه يك كار منطقي، مسالمت‌آميز و همگاني و بدون درگيري صورت بگيرد .

 

۱۷ شهريور، ريل برگردان شعار حقوق بشري كارتر دولت شريف امامي با شعار آشتي ملي آمد تا فضاي جامعه را تلطيف كند. او آخوندزاده بود و مدتي هم در مجلس سنا حضور داشت. وي وجهه‌اي از خودش باقي گذاشته بود و با بعضي از علما هم ارتباط داشت. از طرفي هم آمريكايي‌ها بحث فضاي باز سياسي را مطرح مي‌كردند و به شاه فشار مي‌آوردند. البته شريف امامي بعضي ها را توانست اغفال كند. در كنار اين مسائل روحانيت شروع به بعضي فعاليت هاي مسالمت‌آميز كردند مثل نماز عيد فطر در ۱۳ شهريور و يكي دو راهپيمايي ديگر كه با آرامش برگزار شد.

 

همه چيز به طور گل و بلبل پيش مي‌رفت و حرف و حديثي نبود. زمان و مكان راهپيمايي ها را روحانيت به طور ارزيابي شده اعلام مي‌كردند. من از روز قبل ۱۷شهريور در تهران نبودم ولي از دوستان مورد وثوق شنيدم كه روز قبل از جمعه سياه در راهپيمايي خيابان آزادي يك سري از افراد كه سوار موتور سيكلت هم بودند در مسير به مردم مي گفتند: "فردا ۷صبح ميدون ژاله ". اين راهپيمايي از طرف "جامعه روحانيت مبارز " به‏صورت رسمي اعلام نشده بود، هرچند گفته مي شود در جلسات جامعه روحانيت تعدادي نظرشان براين بوده كه راهپيمايي برگزار شود.اين نكته قابل تامل است كه بايد پيگيري شود. مردم هم زمينه اين را داشتندكه به خيابان بيايند ولي خوب مسئله مهم اين است كه اين افرادي كه زمان و مكان راهپيمايي را اعلام مي كردند چه كساني بودند؟ و از اينكه آن محل را انتخاب كردند چه قصدي داشتند؟ زيرا خيابان ها و محل هاي اطراف ميدان شهدا (ژاله) مكان مناسبي براي برگزاري راهپيمايي نبود. آقاي عميد زنجاني هم در خاطراتشان به اين نكات اشاراتي كرده است. آقاي يحيي نوري قبلا زندان رفته بود و فعاليت هاي جسته گريخته سياسي داشتند اما در رديف هاي بالاي مبارزاتي نبود. ايشان در جلسه اي برگزاري اين راهپيمايي را اعلام مي‌كند، حالا يا غفلتا اين كار را كرده يا عمدا بايد بررسي شود. به هر حال جاي اين نبود كه مردم را بدون پيش بيني و برنامه بكشند بيرون.

 

رژيم متوجه شده بود اگر فرآيند راهپيمايي هاي مسالمت آميز يكي دو هفته ديگر ادامه پيدا كند ديگر قدرت و نفوذي در جامعه نخواهد داشت و لذا تصميم به سركوبي گرفت. امريكايي ها هم به دنبال منافعشان بودند ، از دوسال قبل(۱۳۵۵) با روي كار آمدن كارتر فشارها روي شاه براي رعايت حقوق بشر افزايش پيدا مي كند و صحبت از فضاي باز سياسي مي شود ولي در انتها متوجه مي شوند كه اين نوع رفتارها به نفعشان نيست و بازي را به هم زدند كه نمونه بارز آن جريانات ۱۷ شهريور است. در اسناد موجود است كه بعد از اين كشتار همين آقاي كارتر حامي حقوق بشر به شاه تلفن مي كند و از محمدرضا پهلوي حمايت مي كند. اولويت منافع آمريكا است نه حقوق بشر، در حال حاضر هم همين طور است. اينها ۱۷ شهريور را به عنوان ايستگاه آخر و ريل برگردون شعارهاي حقوق بشري خود مي دانستند و به اين نتيجه رسيده بودند كه دو سال روي حقوق بشر كار كرده اند و آخر كار اين روحانيت است كه از اين موقعيت استفاده كامل را مي كند. راهپيمايي هاي ۶۰۰هزار نفري، يك ميليوني و… برگزار مي شود، حرفشان هم مردمي پسند، منطقي و جهان پسند است، خشونت هم ندارند. لذا آمريكايي ها يك مرتبه ريل را عوض كردند.

 

۱۷ شهريور نقطه عطفي بود براي اينكه مسير را تغيير دادند، با شاه هم جلساتي مي‌گذارند. حتي شاه براي اعلام حكومت نظامي در ۱۷ شهريور ابتدا با سفراي آمريكا و انگليس جلسه مي‌گذارد و بعد اعلام حكومت نظامي مي كند. يعني اينها يك طرحي را ريخته بودند كه مردم در آن نقش اصلي را داشتند و در تله افتادند. اما به لطف خدا در نهايت به ضرر رژيم تمام شد. شواهد و قراين نشان مي دهد كه رژيم براي چنين كشتار عظيمي آماده شده بود چون وقتي ما براي دفن جنازه ها به بهشت زهرا رفتيم متوجه شديم كه از قبل ۲ الي ۳ قطعه قبر كنده شده آماده بود، در آن زمان كه تعداد مرگ و مير كمتر از الآن است.

 

در حالي كه تا قبل از روز جمعه سياه فضا خشونت آميز نبوده و مردم آرام راهپيمايي مي‌كردند نمونه آن در تپه‌هاي قيطريه است و برداشتي كه مي توان داشت اين است كه رژيم اين طرح‌ را ريخته بودند كه حركت هاي مسالمت آميز مردمي را خفه كند و كار روي فاز ديگري بيفتد. * پاي آن سرباز را بوسيدم در روز حادثه ۱۷شهريور درتهران نبودم البته خبرش را شنيدم. شنبه صبح خودم را به تهران رساندم، هنوز شهرحالت جنگي داشت. ظهر سر نهار بوديم كه آقاي ارشادي آمد در منزلمان و گفت: محبوبه دانش ديروز شهيد شده (محبوبه دانش دختر شهيد دكتر غلامرضا دانش بود كه در روز ۷ تير در حادثه بمب گذاري حزب جمهوري به شهادت رسيدند). او در مسجد ما فعاليت مي‌كرد.ارشادي گفت: فردا برويم بهشت زهرا و جنازه اش را پيدا كنيم و دفنش كنيم. البته بعدها متوجه شديم كه وقتي محبوبه دانش در درگيري ها شهيد مي شود جنازه اش را به مسجد كه آقاي موحدي كرماني در آن نماز مي خواندند منقل مي كنند، ايشان هم جنازه را شناسايي مي‌كند و با پدرش تماس مي‌گيرد و به او مي گويد: شما در مسجد ما يك مهمان داري. پدرش مي‌گويد: چه كسي؟ آقاي موحدي مي‌گويد:دختر شما شهيد شده و اينجاست.

 

همان روز شنبه جنازه را دفن مي‌كنند. در بعضي نوشته ها و نقل قول ها ديده ام به غلط بعضي ها مي‌گويند محبوبه دانش از مجاهدين خلق بوده، در صورتي كه او دو سال با ما در مسجد فعاليت داشت و معلم قرآن بود. چه بسا منافقين نه از روي حماقت كه از روي دنائت اين حرف‌ها را مي‌زنند تا براي خودشان شهيد درست كنند. اين مطلب بايد گفته شود كه بعد از به‏وجود آمدن حادثه ۱۷ شهريور بعضي از زندانبانان از شدت فاجعه گريه مي كردند اما منافقين (سازمان مجاهدين خلق) در زندان جشن مي گيرند كه ارتجاع شكست خورد. يكشنبه صبح تنهايي به بهشت زهرا رفتم. تمام محوطه غسالخانه پر از جنازه بود. مردم نگران و ملتهب به دنبال جنازه هاي اقوام خود مي گشتند، هيچ كس درحال خودش نبود. به داخل غسالخانه مردانه رفتم. جنازه هاي فراواني در آنجا وجود داشت ، بعضي از آنها داخل پارچه قرار داشتند اما بيشتر جنازه ها روي زمين پخش بودند. روي اكثر آنها با كاغذ نوشته بودند "ناشناس ". اسمي يادم نيست كه روي جنازه اي نوشته باشند.

 

آن زمان زياد رسم نبود مردم به همراه خود كارت شناسايي داشته باشند به همين دليل بيشتر جنازه ها ناشناس بود. همين طوري هاج و واج داشتم جنازه ها را نگاه مي كردم كه يكدفعه متوجه صداي مردهشوري شدم كه من را صدا مي زد، گريه مي‌كرد و خيلي هم مضطرب بود. از قبل با هم آشناييتي داشتيم. به من گفت: مي خواهيد چه كار كنيد ؟ گفتم: نمي دانم. گفت: هر كاري مي كنيد عجله كنيد، ديشب از طرف حكومت نظامي آمدند و هرچند جنازه بود بردند و ريختند داخل چاه. بعدها كه از خانواده هاي شهداي ۱۷ شهريور پرسوجو مي كردم ، آنها هم مي گفتند بعد از پيگيري هاي زياد فهميديم كه جنازه ها را داخل يك گودال ريخته اند. خود اين مطلب نشان مي ‌دهد كه رژيم از قبل براي اين كار برنامه داشته چون كندن گودال كار چنداني آساني نيست. بسياري از شاهدان ماجرا مي گويند در روز حادثه عُمال رژيم افرادي كه روي زمين افتاده بودند، مرده و زنده را جمع كردند و مي بردند. من معتقدم جنازه‏هايي كه روز يكشنبه در غسالخانه بهشت زهرا وجود داشت افرادي بودند كه به منازل اطراف محل حادثه پناه بردند. در كل مي توان جنازه ها را به سه قسمت تقسيم كرد، يك بخش جنازه هايي كه خود ساواك در روز حادثه از خيابان جمع كرد، دسته ديگر جنازه هاي ناشناسي كه در بهشت زهرا وجود داشت و دسته آخر شهدايي كه اسم دارند. ساواك آن زمان تعداد شهدا را ۸۰ نفر اعلام كرده اما منابع ديگر به بيش از ۱۰۰۰ نفر اشاره كرده اند ولي با كمال تعجب در مراسم سالگرد اين شهدا در سال گذشته اعلام كردند كه تعداد شهدا ۶۷ نفر است.

 

خلاصه آن مردهشور به من گفت : هر كاري مي كنيد زود دست به كار شويد چون امشب هم به اينجا مي آيند و مابقي جنازه ها را مي برند. متوجه شدم موقعي كه اين صحبت ها را مي كند اطرافش را نگاه مي كند كه كسي متوجه صحبت هاي او نشود، مي ترسيد. راه افتادم به گشت زدن در اطراف غسالخانه. جنازه‌ها از همه نوع وجود داشت. مرد، زن، بچه، پيرزن، پيرمرد. اما تعداد زنان و بچه ها از همه بيشتر بود حتي كودكاني با سنين ۱الي۲ سال هم وجود داشت. برآوردم از تعداد جنازه ها در ۸ صبح يكشنبه حدود ۱۵۰ نفر بود. به غسال گفتم: براي دفن جنازه ها بايد چه كار كنيم؟ گفت: بايد برويد براي هر كدام ۱۰۰۰ تومان بدهيد و قبض تهيه كنيد تا ما هم جنازه ها را بشوييم. نگاهي به دور و برم ‌انداختم ، در واقع مي‌خواستم يك برآورد هزينه بكنم. آمدم بيرون غسالخانه، مردم مضطرب و ملتهب بودند و بعضي هم گريه مي‌كردند. بعضي‌ هم شعار مي دانند، هيچ كس نمي دانست چه كار بايد بكند، فضاي غريبي بود. حدود ۴۰۰ -۳۰۰ نفر در محوطه جمع بودند و در گروه‌هاي چندنفره با هم صحبت مي كردند. كمي آن طرف‌تر ديدم حاج مرتضي روي بشكه مانندي ايستاده است و براي مردم سخنراني مي‌كند: اي مردم رژيم دوستان ما را كشته و حالا ما بايد جنگ مسلحانه كنيم. افراد زيادي دورش جمع شده بود و معركه گرمي راه انداخته بود. از پايين صدا زدم: حاج مرتضي!حاج مرتضي! گفت: هان. گفتم: فعلا بيا بريم جنازه‌ ها را دفن كنيم. گفت: نه ما بايد جنگ مسلحانه كنيم و … . گفتم: باشه حال بيا بريم جنازه هايمان را دفن كنيم، تمام كه شد مي‌رويم جنگ مسلحانه راه مي‌اندازيم. يك مقدار در جمعيت نگاه كردم، اكثر افراد حاضر جوان بودند . كمي از جمعيت متراكم دور شدم، حاج "حسن سعيد " امام جماعت مسجد چهل‏ستون بازار كه با پدرم هم رفاقت داشت در كنار آقا "جعفر خوانساري " (فرزند آيت الله خوانساري) ديدم كه زير يك درخت ايستاده بودند و جمعيت را رصد مي‌كردند. رفتم جلو و سلام كردم، ماجراي دفن و نحوه آن را براي آنها تعريف كردم. حاج حسن گفت: من براي اين كار پول آورده ام، آقاي جعفر هم پول همراه داشت. حاج حسن پول داد و گفت : بگيريد و سريع شروع كنيد. رفتم قسمت اداري و تعدادي قبض گرفتم و دادم به غسال. كار را شروع كردند، ديدم اول دارد از شستشوي يك سرباز شروع مي‌كند. اعتراض كردم و گفتم: حالا اول بيا شهدا را بشور بعد برو سراغ آن سرباز. تصورم اين بود كه سرباز شهيد نيست و از افرادي است كه مردم را كشته است. غسال گفت: مي‌داني اين كيست؟ گفتم: نه. گفت: اين همان سربازي است كه به طرف فرمانده ‌اش شليك كرده . ماجرايش را از مردم شنيده بودم. در همان روز حادثه وقتي فرمانده ميدان دستور شليك به سمت مردم را مي دهد، اين سرباز از جايش بلند مي شود و به سمت فرمانده اش شليك مي كند. تا جنازه اش را ديدم اشكم خود به خود سرازير شد. رفتم بالا سر جنازه اش و شروع كردم لباس هايش را درآوردن و آمده كردنش براي غسل شهادت. اول پوتين هايش را درآوردم و پاهايش را بوسيدم، در عمرم تا به حال چنين كاري نكرده بودم. تيرخورده بود در گيجگاهش، يك تير هم خورده بود در شكمش. پلاكش را خواندم، اسمش "سيدحسن‌حسيني " بود. شروع كردم بالاي سرش روضه خواندن تا او را شستند و كفنپيچ كردند. اولين جنازه‌اي كه دفن كرديم جنازه همين سربازبود . بعدا فهميديم ترك تبريز بوده و مادرش در مراسم چهلم شهداي تبريز سخنراني كرده است و اين نشان مي داد كه او از يك خانواده انقلابي بوده. مدتي از دفن جنازه ها گذشت، يكدفعه يادم افتاد اي دل غافل، اين جنازه ها را بي نام و نشان دفن كرده ايم. يك نظر به اطرافم انداختم، يك نفر دوربين به دست ديدم. صدايش كردم و به او گفتم: از هر جنازه‌اي كه قبض دارد يك عكس بگيرد و براي عكس‌ها شماره بگذارد. يك ليستي هم تهيه كرديم و شماره تصاوير و قبوض را در آن نوشتيم. سال هاي بعد با او تماس گرفتم و باعكس هايش يك نمايشگاه عكس در مسجد دانشگاه تهران برگزار كرديم تا مردم جنازه ها را شناسايي كنند. خلاصه مرتب از حاج حسن پول مي‌گرفتم و قبض تهيه مي‌كردم. در حين كار متوجه شدم كه جنازه‌ها را به طور غير منظم و پراكنده در قطعه هاي مختلف دفن مي‌شود. رفتم قسمت اداري بهشت زهرا و گفتم: جنازه ها بايد يكجا دفن شوند .

 

مسئول آنجا گفت: نه به ما دستور داده اند كه جنازه هابايد به طور پراكنده و پخش دفن شوند. شروع به دادو بيداد كردم و گفتم: ما ديگر پول نمي‌دهيم، شما بايد جنازه ها را در كنار هم دفن كنيد. بالاخره قبول كردند در قطعه ۱۷ دفن شوند كه به طور اتفاقي با ۱۷ شهريور همخواني داشت. فضاي بهشت‌زهرا در دست انقلابي‌ها بود. سخنراني حاج مرتضي هم با دفن شهدا به هم خورده بود. ديگر ظهر شده بود و هم خسته بودند و بعضي از جنازه‌ها هنوز روي زمين مانده بود. تا شب حدود ۵۰ جنازه ديگر آوردند . خيلي كار بود، ديگر نفر هم نداشتيم كه اين جنازه‌ها را به دوش بگيرد و تا بالاي قبر ببرد. همه از نفس افتاده بودند. من التماس مي‌كردم كه بياييد و جنازه را بلند كنيد. آخرهاي كار يادمان افتاد كه بايد به جنازه نماز مي خوانديم و اين كار را هم نكرده بوديم. اصلا هوش و حواس درستي نداشتيم . البته فضاي رعب نبود چون مامورها در آنجا نبودند اما فضاي ناراحت كننده‌اي حاكم بود. كفن و دفن شهدا تا روز سه‏شنبه طول كشيد. تعداد شهداي شهدايي كه در مدت اين سه روز دفن شدند به ذهنم مي‌رسد ۴۰۰ نفر بيشتر بود. *گفت‏گو از حسين جودوي انتهاي پيام/


    همچنین بخوانید :