به گزارش پایگاه خبری تحلیلی ماسال، مهدی قزلی که پیش از این قلم خود را بارها در سفرنامهنویسی آزموده و کتابهایی از او در قالب داستان در دسترس علاقهمندان است، در سفر به شهرهایی چون یزد، کرمان، اسالم، جزیره خارگ و زادگاه جلال ـ اورازان ـ با الهام از سبک سفرنامهنویسی این نویسنده نامدار دست به تکنگاریهای کوتاه و خواندنی زده که بخش چهارم این سفرها از شنبه گذشته به صورت متوالی در خبرگزاری مهر منتشر میشود.
او در چهارمین سفر خود به شهر شمالی و زیبای اسالم، سعی کرده همزمانی و همزبانی سفر و قلم جلال را پس از سالها یک بار دیگر تجربه کند که از دو روز قبل با درج عکسهای نویسنده در پی هم منتشر میشود. بخوانید بخش سوم سفرنامهای را که پر از ماجراهای خواندنی است:
دریا در ساحل اسالم، آرام و دوستداشتنی است
دریا در ساحل اسالم، آرام و دوستداشتنی است
ساعت تازه ۸ صبح بود و میدانستم کامی هنوز خواب است. راه افتادم و تا انتهای اسالم رفتم. سر و ته خیابان اصلی اسالم حدود ۹ کیلومتر است و از انتهای شهر تا تالش حدود ۵ کیلومتر راه مانده. از آنجا هم دور زدم و برگشتم آمدم دوباره سرخیابان جلال. پرویز حافظی، مغازهدار سرخیابان، برعکس شب گذشته خیلی دل به گپ زدن نداد. از او خواستم راهنماییام کند برادرش اوس عبدالله را پیدا کنم که گفت او در رباط کریم زندگی میکند و همیشه در حال رفت و آمد است و پیدایش نمیکنی. خلاصه نه تلفنش را داد و نه آدرس.
خداحافظی کردم و تصمیم گرفتم یک بار دیگر خیابان جلال را تا ته بروم و این بار در روز. خیابان بسیار زیبایی بود. دوطرف خیابان سبزه و درخت و گاهی بوتههای تمشک بود. خیابان پیچهای ملایمی میخورد و میرفت سمت دریا. باید با سرعت کم در این خیابان رانندگی کرد چون گاوهای سرگردان هر لحظه ممکن است از هر جایی وارد خیابان بشوند. به نظرم جلال از اینکه این خیابان را به اسمش کرده اند خیلی خوشحال باشد، لااقل بیشتر از آنچه برای اتوبان جلال در تهران!
من دو بینی پیدا نکرده بودم؛ رامین برادر دوقلوی کامی یا همان کامین است
من دو بینی پیدا نکرده بودم؛ رامین برادر دوقلوی کامی یا همان کامین است
با اینکه میدانستم خانه جلال یک جایی همان اطراف باید باشد ولی پرس و جوی کنار ساحلم به جایی نرسید. کمی گشت زدم تا ساعت نزدیک ۹ شد. تماس گرفتم با کامی که تازه از خواب بلند شده بود. خانه کامی درست وسط خیابان جلال بود. برگشتم پیش او. جلوی خانه اش که رسیدم اول فکر کردم دوبینی پیدا کردهام. کامی را دوتا میدیدم. چند ثانیه طول کشید تا فهمیدم دوبینی در کار نیست و کامی برادری دوقلو دارد. اسم برادرش رامین بود که قرار بود با کامین هم قافیه باشد که به خاطر اشتباه کارمند ثبت احوال نشده!
چند دقیقهای با رامین و کامی نشستم به صحبت و حرف به نظام کشید و پسرانش. قرار شد کامی مرا ببرد کنار دریا و پسرعمویش را پیدا کنیم. تا کنار دریا رفتیم و آنها را نیافتیم. کامی از همان جا تماس گرفت با ایرج پسر بزرگ نظام و رفتیم سراغش. خانه خودشان نبود. رفته بود خانه یکی از اهالی محله که سقف شیروانی درست میکرد. رفتیم خانه آنها. صاحبخانه تعارفمان کرد داخل. رفتیم و نشستیم. به خاطر ورود من و به رسم مهماننوازی کولرگازیشان را روشن کردند.
به ایرج گفتم که آمدهام دنبال خاطراتی از جلال و ایرج شروع کرد خاطره اولین مواجهه اش با میرزا توکلی را گفت: بچه بودم. پدرم سکته کرده بود و نمیتوانست تنها زیاد راه برود. دستش را گرفته بودم و میبردمش دریا. کنار دریا نشسته بودیم که مهندس توکلی با یک ماشین استیشن همراه دو سه نفر دیگر آمدند و همانجا که ما بودیم نشستند. مهندس توکلی از جیبش یک دو تومانی کاغذی درآورد و داد به من. پدرم که این صحنه را دید پول را از من گرفت و به مهندس پس داد و گفت: من مریضم ولی گدا نیستم که. مهندس توکلی گفت: شما اهل همین محله هستید؟ پدرم جواب داد: بله. مهندس توکلی گفت: شما میتونید اینجا برای ما سرایدار باشید؟ پدرم جواب داد: بله. حالا آن موقع تازه میخواستند آن ساختمانها را بسازنند. اولین ساختمانی که ساختند ساختمان جلال بود. اوس عبدالله حافظی هم ساخت. مهندس توکلی اولش آن ساختمان را برای خودش ساخت. بعد کنار آن یکی دیگر ساخت و قبلی را فروخت به جلال.
آشنایی با ایرج، جریان تحقیقات مرا به نقطه بهتری میرساند. او فرزند نظام، سرایدار جلال است
من تعجب کردم. پرسیدم: آقا ایرج! فروخت یا هدیه داد؟ ایرج جواب داد: یک جریب زمین را هدیه داد ولی فکر کنم ۴۰ هزار یا ۴ هزار تومان ساختمانش را فروخت. آنجا یک جریب یک جریب زمین داد به رفقایش و نمیدانم از آنها پول گرفت یا نه ولی از جلال نگرفت. عبدالحسین شیخ، مهندس بنیادی، جلال، خود مهندس توکلی، مهندس عطارزاده، مهندس اعلمی، مهندس مجاهدی و مهندس حمیدی بودند.
ایرج میگفت جلال تبعید بود. جایی از مرحوم گلابدرهای مصاحبهای دیدم که گفته بود جلال تبعید نبود خودش رفته بود ولی محلیها معتقد بودند شاه جلال را تبعید کرده به اسالم. ایرج میگفت جلال تمام پردههای خانه اش را میکشید جوری که داخل خانه پیدا نبود. به نظام هم تاکید کرده بود اگر کسی آمد دم دروازه و با من کار داشت نگو من اینجا هستم.
ایرج ادامه داد: تنها کسی که هرروز میآمد و میرفت یحیی تعمیری (تمبری؟) بود که هر روز با دوچرخه روزنامه میآورد برای جلال. با سنگی به آهنهای دروازه میزد و ما میرفتیم روزنامه را برای جلال میگرفتیم. در عالم بچگی و کم سوادی هم نمیفهمیدیم و پیش خودمان میگفتیم جلال عقل ندارد. یک نفر را علاف میکند از خلیفه آباد برایش روزنامه بیاورد. آن موقع کسی روزنامه نمیخواند اینجاها که! ما روزنامه را به چشم یک تکه کاغذ میدیدیم.
چیزی که یادم هست اینکه همیشه آدمهای جوانی میآمدند پیش جلال و مینشستند به حرف زدن؛ ۴نفر، ۶ نفر، ۵ نفر. هر روز هم یک دسته جدید بودند. یک روز از پدرم پرسیدم اینها کی هستند که میآیند اینجا. پدرم هم نمیدانست ولی بالاخره از جلال پرسید. از روی احساس مسوولیت هم پرسید تا بشناسدشان و از رفت و آمد آنها دردسری درست نشود. جلال به پدرم جواب داده بود: اینها درسشان عقب مانده میخواهند بروند دانشگاه میآیند پیش من برای درسشان!
اینها که میآمدند به جلال پول میدادند. جلال صندوق کوچکی در خانه داشت که کلید رویش بود. خودش پول را نمیگرفت. میگفت ببرند بریزند داخل صندوق.
من از حرفهای ایرج نفهمیدم که جلال واقعا در کسوت یک معلم خصوصی درس میداده یا آنهایی که میآمدند مبارز و مخالف رژیم بودند و هر از چند گاهی هم با خودشان کمک مالی میآوردند. به هرحال ایرج درباره پولهای آن صندوق چیز جالبی گفت که تا آن موقع نشنیده بودم: هر چند وقت یک بار، یک ماه، ده روز، پانزده روز جلال پولها را جمع میکرد میگذاشت توی کیف و با یک ماشین آهو بیابان که داشت همراه زنش یا گاهی من و پدرم میرفت این اطراف، کوهپایه، دهات دورو بر که وضع مالیشان خوب نبود کمک میکرد، شاندرمن، ماسال، هشتپر و … جاهایی که فقیر بودند.
میرفت کدخدای محل را پیدا میکرد و آمار فقرا را میگرفت و با همان کدخدا میرفت دم خانه مردم یا پول میداد یا وسایلی که قبلا از بازار گرفته بودیم را. پولهایی را که در آن صندوق جمع میشد همه را خرج مردم محلههای فقیر میکرد. یک قِرانش را هم برای خودش برنمیداشت.
همسر صاحبخانه در همین ده دقیقهای که نشسته بودیم دو سه بار برایمان چای آورد. این بار دیگر خواهش کردم نیاورد. میخواستم حواس ایرج و البته خودم جمع جلال باشد.
منبع:خبرگزاری مهر
انتهای پیام/