جمعه ۰۲ آذر ۱۴۰۳ , 22 November 2024

تاریخ انتشار : ۱۰ فروردین ۹۶
ساعت انتشار : ۱۰:۰۸ ق.ظ
چاپ مطلب
طنز انتخاباتی/ از ماست که بر ماست؛

داستان نامزدی مملی برای شورای شهر

نویسنده : بی نشان

واقعا مانده بودم چه اتفاقی افتاده؛ یعنی زلزله ای رخ داده؟ مملی؛ بچه خپل و تنبل محل که جز مفت خواری و آزار و اذیت کار دیگری نمی دانست این کت شلوار بدون وارث و ماشین و خدم و حشم را از کجا به جیب مرده شور برده اش زده؟

سرویس ادبیات و طنز- ماسال نیوز: هنوز هوا تاریک نشده بود که یک مرتبه متوجه شدم خیلی از اهالی محل به سمت جاده اصلی پا برهنه می دوند، از هر کسی سوال می کردم که چرا اینقدر با سرعت می دوید هیچ کس فرصت پاسخ دادن نداشت فقط به من  می گفتند تو هم بیا…

خیلی خیلی ترسیده بودم، تو دلم گفتم خدایی ناکرده حتماً کسی مرده یا چه اتفاق تلخی افتاده که اهالی اینطوری هراسان دارند، می دوند. من هم بی درنگ دنبال اونها شروع به دویدن کردم و اصلا دیگر به هیچ چیز فکر نمی کردم، اونقدر دویدیم تا به نزدیکی جاده اصلی رسیدیم، دیدم مردم یک مرتبه وایستادند شروع به کف و سوت زدن کردند و شعار می دادند خان خان ها خوش آمدی خوش آمدی…

من خشکم زده بود و دلیل این کار اونها را نمی دونستم، یک مرتبه چشمم به یک ماشین شاسی بلند با کلاس افتاد، اهالی با همین شعارها به سمت در شاسی بلند حمله ور شدند و در را باز کردند و یک موجود عظیم الجثه دور از شما، بشکه مانند بی طول و عرض از آن پا بر رکاب زمین نهاد در همین لحظه عده ای با زور زدن وحشتناک توانستند این موجود را بر شانه بگذارند تا کف پایش خاکی نشود…

واقعا مانده بودم چه اتفاقی افتاده؛ یعنی زلزله ای رخ داده. مملی؛ بچه خپل و تنبل محل که جز مفت خواری و آزار و اذیت کار دیگری نمی دانست این کت شلوار بدون وارث و ماشین و خدم و حشم را از کجا به جیب مرده شور برده اش زده…

مملی بر شانه اهالی سوار  به سمت منزل پدر و مادرش رفت وقتی به دم در رسید سریع چند تا حیوان زبون بسته زیر قدم های مثلاً استوارش بر زمین زدند و به داخل منزل رفتند… مملی هیکل وامونده اش را روی صندلی تپوند، اهالی شروع به چاپلوسی و سوال پیچ کردن مملی کردند،  مدام می گفتند جناب ممل خان چطور شد به ما افتخار دادید و این طرفا هیکل مبارک را روانه کردید. ممل نگاهی از روی ترحم به اهالی کرد و با ناز و ادا و صدای طبل مانندش عرض کرد، حقیر از  عمق چاه بی سرو ته قلب عاشقم همه شما را دوست می دارم و برای خدمت رسانی به شما جیگرها آمده ام. همه کف زدند و اشک در چشمانشان جاری شد و خیلی احساسات از خود بروز دادند. اهالی گفتند ممل خان چطوری می خواهی این لطف را در حق ما سیلاب کنی، گفت: می خواهم کاندیدای محل شوم و با ایده ها و عملکرد به آسمان رسیده ام این جا را تبدیل به گلستان کنم.

واقعا من هم دماغ و هم شاخم داشت لحظه به لحظه از کالبد تنم به عرش فوران می شد. حرفی نزدم و به کلبه کوچکم برگشتم. چند روزی ذهنم به این مسئله مشغول بود و باور پذیری خان شدن مملی و شاسی بلند و… برام خیلی سخت بود. تا اینکه یک روز یکی از دوستان قدیمی پیشم مهمانی آمد گفتم خبر داری مملی چه کاخ و مال و منالی بهم زده گفت آره کیه که خبر نداشته باشه … گفتم آخه مملی نه درس خون بود نه کار بلد بود در عوض تا بخواهی آزار داشت. چطوری با هیکل بدون طول و عرضش این همه جمع کرده. گفت ممل بعد از اینکه از اینجا رفت گاری چی یک مدیرکل خیلی خیلی ریشه دراز و تنومند شد و کم کم با اون هم کاسه شد مثلاً ده تومان کار را صدتومان ناقابل فاکتورپروری کرد تا الان به این تن درشتی رسیده است و همه بهش احترام می گذارند…

رفیقم نگاهی به چهره مثل پیکان تصادفی داغون من کرد و گفت همه که مثل تو بی لیاقت نیستند هنوز سر خونه اولشون با یک درآمد بخور و نمیر باشن… آخه بی لیاقت کی میخواهی به فکر خودت و جیب سوراخ و تکیده ات باشی… بدبخت کی میخواهی پیشرفت کنی … درد و بلای مملی تو سرت بخوره…

حرف های رفیقم مثل پتک هزار منی بر سرم می خورد گفتم یعنی من تا حالا از اینکه همواره با این همه سختی درس خوندم و چه شب ها و روزهایی که گرسنگی کشیدم و از درد و رنج پدر و مادرم و دست و پاهای پینه بسته اونها روز به روز بزرگ شدم و با جان و دل دارم درست و با لقمه نان حلال ایام می گذرونم باید متهم به بی لیاقتی بشم… و اونوقت امثال مملی ها، ممل خان بشوند و درد و بلای هیکل ناترازشون بر سر ما آوار شود…

روز به روز از احوالات مملی خبری می رسید که به مردم وعده بهترین ها را می داد و اینکه چگونه چاله ها محل را آب طلا خواهد گرفت و فرودگاه و … خواهد ساخت. روزها گذشت و ممل همیشه شاگرد آخری، نفر اول انتخابات با بیشترین رأی شد. بعد از مدتی محل را ترک نموده و برای پیگیری امورات راهی بلدیه شد و اهالی با چشم انتظاری و اشتیاق عجیبی، منتظر ورود مملی کناره دروازه محل بودند. بعد از مدت ها مردم از گرفتار و فقر و بیکاری و… در عذاب طوفان صفت بودند که یکی از خدم و حشم مملی به محل برگشت و گفت شما اصلا نگران این احوالات زهرماری نباشید به زودی همه چیز حل خواهد شد… اهالی خیلی خیلی ذوق مرگ شدند و کف محکم زدند. باز بعد از مدتی به درازای زمان صبوری پیشه کردند، دیدند از ممل خان خبری نیست … تصمیم گرفتند به محل سکونت مملی بروند. رفتند و رفتند تا به بلدیه رسیدند در مورد مملی پرسیدند گفتند ممل خان والا امروز تشریف ندارند و در منزل در حال استراحت هستند. بیچاره اهالی خسته، تشنه و گرسنه به سمت منزل مملی حرکت کردند با پرس و جو اونجا را پیدا کردند و وقتی نزدیک شدند چشم تان روز بد نبیند یک کاخ شاهی دیدند که زیباییش به همه چشمک می زد، رفتند دم در و در زدند.

مرد دراز قامت بی قواره ای در را باز کرد و با اخم به آنها نگاه کرد، اهالی گفتند برو کنار اومدیم عزیز دلمان ممل خان والا را ببینیم دلمان برای دیدنش مثل یک کلاغ شده… مرد دراز قواره اونها را عقب راند و گفت مگه همینطوری میشه ممل خان والا را دید چند لحظه صبر کنید، ببینم اجازه شرف یابی به شما بیچاره ها را میده یا نه… دراز قواره رفت و بعداز مدت طولانی اومد و با عصبانیت گفت: ممل خان گفته کی به شما گفته با این سر و وضع آشفته اینجا بیایین و آبروی خاک بر سر شده منو سرکیسه کنید. سریع برگردید محل هر وقت مشکل ترافیک حل شد بنده شخصا خودم اعتبارات را به محل خواهم آورد و به زودی مشکلات حل خواهد شد… نگران نباشید. هیچی اهالی انگشت به دهن دوباره همان مسیر پرچاله را برگشتند و هنوز در شک و آرزو های قشنگ و رویایی به سر می برند… در همین حوالی صدای دیوانه محل که همواره در کوچه ها می گشت به گوشم سرازیر شد که می گفت: از ماست که برماست…

انتهای پیام /