طنز نوشته های انتخاباتی – بی نشان: روی فرش نداشته در خونه از اساس وارفته ام دراز کشیده و به قفسه کتابهای خاک بر سر گرفته ام چهار چشم شده بودم که یک مرتبه متوجه شدم یکی داره از بیرون در را از جا میکنه. رفتم کنار پنجره بیرون را نگاه کردم، دیدم رفیق قدیمی من هست.
با اشتیاق زیادی مانند گرگی که بره دیده باشد به طرفش یورش بردم و با جان و دل بغلش کردم، اونم با چند مشت آب دهن و بوس ابراز احساسات نسبت به من روانه کرد. بعد از این همه احساس رد و بدل کردن به من گفت: بیا باهم بریم قلیان سرای جعفر قلی، گفتم خودت که میدانی من اهل دود نیستم نمیام، گفت: این حرفها چیه، دنیا عوض شده، میگن الان این طور مکان ها باعث وسعت دید و افزایش قدرت تحلیل میشه!
نمی دونستم رفیقم این جملات از کجا به حلقش ریخته بود، هر چه اصرار کرد، قبول نکردم، با عصبانیت گفت: ای وای تو کِی میخواهی روشنفکر بشی، اصلا تو قلیان نکش، تو چند سیخ کباب مهمان من باش، من دود کوفت می کنم.
به دلیل شرایط مالیِ زیر هجده چرخ رفته ام، قرن ها بود لب به گوشت نزده بودم، البته می دانید که گوشت قرمز برای سلامتی خطر هم داشت، من اون مهم را هم مثلا مد نظر داشتم.
با موتور آخرین مدل دل و روده بیرون زده اش به قلیان سرای جعفر قلی رفتیم.
واقعا خیلی وقت بود من اون طرفا نرفته بودم چقدر پیشرفت کرده بود و وجب به وجب آن فرصت شغلی ایجاد شده بود یعنی قبلا اگر یک قهوه خانه سنتی آنجا بود الان تعداد زیادی قلیان سرا اونجا سبز شده بود که جوان های زیاد را به خود مشغول کرده بود، چقدر فرصت شغلی متر به متر پهن شده بود!
روی نیمکت قلیان سرا نشستیم. دوستم سریع یک عکس سلفی از هیکل وا رفته ما گرفت و دو تا تو سر گوشی گوشت کوب مانندش کوبید و فرستاد تا ناکجاآباد.
جعفر قلی یک قلیانی برای رفیقم آورد و چند تکه گوشت فکر کنم از جنس حیوانات اهلی به سیخ شده را جلوی من گذاشت! مشغول جویدن تکه گوشت های لاستیک صفت شدم.
یک مرتبه از دور غضنفر با اون کله کچل و آسفالت شده و شکم چند متر بیرون زده اش با تعدادی جمعیت که دست می زدند مبارکه مبارکه به سمت قلیان سرا اومدند، ما فکر کردیم غضنفر رفته برای چندصدمین بار عاشق شده و تجدید فراش نموده که این جمعیت «مبارکه مبارکه» فریاد می زنند.
جعفر قلی گفت مگه خبر ندارید غضنفر خودشا کاندیدا کرده به خاطر همین داره همه جا می گرده تا رای درو کنه. وقتی طرفدارای غضنفر رسیدند سریع براش یک صندلی آوردند تا آقا غضنفر روش بشینه، بلافاصله جناب غضنفر دستور داد همه یک قلیان و چای مهمان جیب چربش باشند.
قلیان کشا یک دفعه ذوق مرگ شدند و کف قشنگه را به افتخار آقا غضنفر زدند.
بعد یک نفر از اون گوشه بلند شد به غضنفر گفت: جناب استاد جنابعالی برای عمران و آبادانی ولایت چه برنامه و طرح هایی داری؟ غضنفر دستی به سیبل چند متری خود زد و گفت: طرح و برنامه چیه این بچه بازیها چه معنی داره، من فقط و فقط مخالفم. گفت: جناب غضنفر مخالفم که نشد برنامه، نشد عمران و آبادی.
چشم های غضنفر چند وجب از کاسه بیرون زد و گفت: همین که من مخالفم خودش همه چیز … مگه خبر نداری تو ولایت ما بخواهی رای بیاری یا باید مخالف و یا موافق باشی؟ همین که هست، تو از سیاست چه سر در میاری من ناسلامتی مدرک چندم ابتدایی را ده سال خاندم. خلاصه همه برای غضنفر کلی کف گرگی زدند و تشویقش کردند و غضنفر جان با اعتماد به نفس کامل از اونجا رفت.
دیر وقت برگشتیم خونه. خودم را به مریضی زدم که عیال مارپِل من نفهمه کجا رفته بودم. تا دیر وقت خوابیدم و داشتم مسایل دیروز را تحلیل به روز می کردم که متوجه شدم یکی داره در را از جا میکنه، رفتم کنار پنجره دیدم رفیقم دوباره اومده، رفتم دم در دیدم میگه بیا دوباره بریم قلیان سرای جعفرقلی!
گفتم: آرام برادر! اگه عیالم بفهمه پوست از سر بی ترکیب من می کنه، نمی تونم بیام.
گفت: اشکال نداره من می خواستم امروز هم بهت کباب بره حیوانات اهلی را بدم، زبونم یک دفعه بند اومد و پاهام سست شد، گفتم: آخه به عیالم چی بگم؟
گفت: نگران نباش، این که کاری نداره، بهش بگو دارم میرم اضافه کاری. سریع لباس های از دهان گاو در اومده خودم را برداشتم و روی موتور رفیق عزیزتر از جانم پریدم.
بحث ها و تحلیل های انتخاباتی امروز بیشتر از حتی بحث گرانی و فقر روز گذشته داغ داغ شده بود که یک مرتبه جمعیت زیادی از دور دیدیم که به طرف قلیان سرا در حرکت بودند. سلطان با اون دماغ عمل کرده و دست و پاهای شش متریش در وسط جمع همچون کاسه بشقاب کریستال قسطی سرکوچه می درخشید!
همچون شیران شغال شکار کرده وسط قلیان سرا سرازیر شدند. جناب سلطان سریع یک مشت پول از زیر تانک بیرون کشیده از جیب دو متریش درآورد و گفت: جعفرقلی جان همه دوستان عزیزتر از جان را یک قلیان و کباب مهمان کن. مردم قلیان سرا یکم با تعجب همدیگر را نگاه کردند و گفتند: جناب سلطان چی شده دست و دلباز شدی؟
یکی از فدایی های سلطان گفت: وای وای مگه خبر ندارید جناب سلطان کاندیدای ولایت شده. همه دست قشنگه را زدند و دو دستی شروع به خوردن و دود قلیان بالا دادن کردند.
یکی از دنیا دیده های قلیان سرا از جناب سلطان پرسید حضرتعالی برای سازندگی این ولایت و رفاه مردم چه ایده هایی در مغز گل گرفته ات داری؟
سلطان لبخند گرگی زد و گفت: ایده چیه داداش، این شنگول بازیها چیه؟ من موافقم. همین کفایت می کند. دیگه نبینم با این دلقک بازی جلسات فوق تصور بنده را لگد مال کنی. هر چی دیدی از چشم کج خودت دیدی.
همه ساکت شدند و کسی دیگر جرات حرف زدن نداشت، کلی به به و چه چه نثار سلطان والا مقام کردند و سلطان رفت.
بعد چند دقیقه تعداد زیادی از طرفداران غضنفر و سلطان وارد قلیان سرا شدند و باهم به بحث موافقی و مخالفی پرداختند و یک مرتبه شروع به کتک زدن هم دیگه کردند و جنگ جهانی سوم راه افتاد.
میگن شورای امنیت سازمان ملل در این باره جلسه تشکیل داد و چه قطعنامه ها که صادر نشد. این وسط سر بی قواره منم شکست. رفیقم منو با موتور بی صاحابش به خونه رسوند. دیدم عیالم دم در وایستاده و با چه روی خوشی به استقبالم اومد و گفت: عزیزم برای اینکه خرج زندگی را تامین کنی مجبوری به خاطر پایین بودن هزینه ها چند جا اضافه کاری کنی، بمیرم چرا سرت مثل هندونه دو تکه شده که الهی از تنت جدا می شد؟
به محض اینکه دوستم رفت و پاما داخل حیاط گذاشتم عیالم با جارو تا دستش بالا و پایین می رفت منو شرمنده محبتش کرد!
هر چی می گفتم: عزیزم مگه من چکار کردم با من اینطوری رفتار می کنی، من که تا الان داشتم زحمت می کشیدم و اضافه کاری بودم. با چهره غضبناکش داد زد و گفت: آره جون عمه ات، اضافه کاری بودی، تو همون اضافه کاری عکس سلفی خودت و رفیق نابابت از قهوه خونه جعفرقلی پخش میشه، از گوشی زن همسایه دیدمت! حق نداری پاتا بیرون از خونه بگذاری… تا تکلیفتا مشخص کنم.
بعد چند وقت رفیقم دوباره با موتور گردن شکسته اش دنبال من اومد به محض دیدنش با داس فراریش دادم.
نامرد باعث شده بود عیالم با عقش زیاد و دسته جارو با من رفتار کنه! اما نمی دونم چی شد که یک دفعه شیطان منو گول زد و با خط یازده به دنبالش رفتم. تا رسیدم نزدیک قلیان سرای جعفر قلی. از دور جناب غضنفر و جناب سلطان دیدم باهم نون و کباب و دوغ می خورند و کمی تا اندکی نزدیکتر رفتم، شنیدم می گفتند اگه یکم دیگه پول زحمت و کار نکرده خودمان را به گاوخونی شخصی خودمان بریزیم بعد به نوبت مشکل آبادانی ولایت و درد فقرا و دست های پینه بسته شان را تا چند صد سال آینده با چای و شکر حل می کنیم.
احساس می کردم دماغ و گو شام داشت پهن تر و درازتر می شد. دیوانه اهل ولایتمان را دیدم که سوار بر اسب چوبین کودکی بود و با دست زخمی اش محکم بر روی جعبه خالی روغن می زد و می گفت: تا کی می خواهید گول سیاست بازی های موافق و مخالف را به جان پینه بسته و درز برداشته خود بخرید و به خاطر اینها از جان و مال مایه بگذارید تا کمر ولایت شما را با کمترین دردسر به زیر سایه قدرت خود خم کنند و شما اندر خم یک کوچه باشید و این سایه های قدرت با به بازی گرفتن شما اجازه ندهند فرزندان متخصص و باتجربه شما اداره امور را به دست گیرند و فرصت تغییر و تحول را برای بهبود امور داشته باشند، این بچه ها به خاطر حفظ صندلی خیلی از اهالی دوست داشتنی قدرت همواره در گوشه نشینی به سر می برند و خودتان مثلا با خیرخواهی تیشه به ریشه این نسل می زنید و ….
خیلی از حرف های دیوانه اهل ولایتمان خوشمان آمد و دستما بلند کردم تا کف محکمی براش بر سینه بکوب.. یک مرتبه تکه چوبی بر فرق سرم فرود آمد و هیکلم بر زمین میخ کوب شد، به زحمت چشم های قورباغه صفتم را باز کردم، چشم تان روز بد نبیند عیال را همچون فرشته مرگ مقابلم دیدم که با عصبانیت می گفت باز اضافه کاری اومدی؟
به دنیا به درود گفتم و از حال رفتم.
انتهای پیام /