همزمان با سالروز قیام خونین گوهرشاد مروری داریم بر تعدادی از خاطرات شاهدان عینی این واقعه که در ادامه می آید.
*******
آیت الله خزعلی (ره) نقل می کند: من و پدرم فردای کشتار گوهرشاد به صحنه جنایت عوامل رضاخان رفتیم شب فاجعه و کشتار خواب سنگینی بر پدرم مستولی گردید به طوری که تا صبح خواب، او را در خود فرو برد. مادرم بعدها تعریف کرد که همان شب از خداوند خواسته بودم همسرم را در خواب فرو برد تا در تجمع یا اعتصاب مردم در گوهرشاد حاضر نشود، چون پدرم روح پرشوری داشت به یقین اگر در اعتصاب حاضر میشد شهید میگردید، علت دعای مادرم نیز این بود که ایشان بدون پدرم قادر به تأمین مخارج فرزندانش نبود، بنابراین از خداوند خواسته بود تا با نرفتن وی به گوهرشاد، جانش حفظ شود.
چنان که گفتم فردای واقعه، با پدرم به محل مذکور رفتیم پدرم از این که نتوانسته بود در اجتماع مردم حاضر شود بسیار عصبانی و خشمگین بود به هر حال آمدیم به سمت بست بالا و بست پایین و صحن نو که حالا صحن آزادی نام دارد، آن جا دیدیم یک نفر تیر خورده است و حالت نیمه جان دارد از او پرسیدم: اهل کجا هستی؟ جواب داد: اهل خواجه ربیع، ما رفتیم و پس از مدتی که برگشتیم جان داده بود.
در صحن آزادی مشهد هم کسی را دیدیم که اهل همدان بود، او نیز جان داده بود البته او با وضع بسیار وحشتناکی کشته شده بود.
دیدن این صحنه ها چنان بر من تأثیر گذاشت که آن شب تب کردم البته من آن هنگام ده سال بیشتر نداشتم و بنابراین جزییات وقایع قیام گوهرشاد را در ذهنم نمی توانم تصور کنم. البته مطمئنم تعداد کشته ها بسیار بیش از این دو نفر بود چون زمانی که ما وارد صحنه شدیم زخمی ها یا کشته ها را برده بودند. برخی تعداد کشته ها را تا سه هزار نفر تخمین زده اند البته دقیقاً نمی دانم این تعداد تا چه اندازه دقیق باشد.
پدرم تا مدت ها می گفت این چه خواب سنگینی بود که مرا در خود فرو برد و نتوانستم در آن جا حاضر شوم.
پدرم چون روحانی نبود و لباس عادی می پوشید مأموران معترض او نمی شدند مادرم هم به ندرت بیرون می رفت تا همیشه حجابش را حفظ کند.
*******
بتول فتورچانی یکی دیگر از شاهدان عینی این واقعه می گوید: سال ۱۳۰۷ به دنیا آمدم. منزل ما در خیابان تهران (امام رضای فعلی) بود. پدرم بزاز بود. هفت، هشت سالم بود که از سر زنان حجاب بر می داشتند. وقتی مشهد بودیم یک روز توی خیابان پاسبانی جلوی مادرم را گرفت و روسری اش را برداشت و ما را به کلانتری برد. من بچه بودم چیزی سر در نمی آوردم ولی خیلی گریه کردم. ترسیده بودم. رئیس کلانتری به مادرم می گفت تو به بچه ات سفارش کرده ای گریه کند تا ما تو را آزاد کنیم. رفتیم داخل یک اتاق که پر از چادر بود.
وقتی پدرم در تهران مرحوم شد، زنها نتوانستند سر مزار او بروند. از بیحجابی می ترسیدند. زنها داخل خانه مراسم گرفتند، مردها سر مزارش حجله بردند. روضه خوانی هم ممنوع شده بود. کسی جرئت نمی کرد روضه بخواند و مجلسی بگیرد. یک بار در خانه ما مجلسی برپا شد. خبر دادند که پاسبان ها دارند میآیدند. زن ها همه از پشت بام فرار کردند.
*******
منصوره نجات با بیان خاطره ای از خانواده اش می گوید: پدرم روحانی بود و در واقعه مسجد گوهرشاد دستگیر شد. آن سه روز را در مسجد بود و بعد دستگیر شد. خیلی اذیتش کردند و شکنجه اش دادند. سه ماه در زندان بود و بعد به سمنان تبعیدش کردند. هر روز باید می رفت خودش را به شهربانی معرفی می کرد. آنجا خلع لباسش کردند و کلاه پهلوی سرش کردند. از سمنان یک کاغذی به دست مادرم رسید که رویش نوشته شده بود من زنده ام. مادرم بعد از شش ماه فهمید که پدرم زنده است و کجاست. مادرم تمام این مدت را با چند تا بچه به خانه پدرش در یکی از روستاهای اطراف مشهد رفته بود.
می گفت هر وقت مأموران امنیه می آمدند به روستا، یکی از بالای پشت بام فریاد می زد: «بیدار باش». بعد از این که مأمورها می رفتند صدا می زد: «آزاد باش». بچه ها تمام این مدت بی تابی می کردند. بالاخره مادرم با پدرش راهی سمنان می شود. با خواهر دوازده ساله و برادر هشت ساله ام، راهی سمنان می شوند و شهر به شهر خودشان را مخفی می کنند. مادرم می گفت وقتی می رسیدیم به شهر، بقچه بزرگی روی سرم می گذاشتم تا معلوم نشود حجاب دارم. مدتی در سمنان ساکن می شوند تا پدرم حدودا سال ۱۳۲۰ از تبعید آزاد می شود.
********
عبدالکریم کریمیان انصاف از شاهدان عینی واقعه گوهرشاد می گوید: ۱۳۰۶ در مشهد به دنیا آمدم. پدرم حجره بقالی داشت. از ذغال تا زعفران همه چیز می فروخت. بعد از شرکت نفت چهارراه مقدم یک کوچهای به نام کوچهراد است که من آنجا به دنیا آمدم.
وقتی واقعه گوهرشاد اتفاق افتاد هفت، هشت سال داشتم. همه را مجبور کردند کلاه پهلوی سرشان بگذارند. حتی ما هم که بچه مدرسه ای بودیم باید از این کلاهها سرمان میگذاشتیم. مردم را مجبور کردند که شالها را و عمامه ها را بردارند و کلاه سرشان بگذارند. پدرم برایم یک کلاه کوچک خرید اما خودش هیچ وقت کلاه نگذاشت. زمستان های سرد را بی کلاه بیرون می رفت. بعد از کلاه، کشف حجاب شروع شد. در محله ما یک پاسبان پیر که به او امیر آژان می گفتند خیلی معروف بود.
زنان محله از دست او در امان نبودند.
در محله ما یک زن بود که به آن کربلایی خاور میگفتند. اهل کرمانشاه بود. تنها کسی که از پس امیر آژان برمیآمد او بود. خانه اش رو به روی خانه امیر آژان بود. امیر آژان هر موقع که میخواست از خانه بیرون بیاید نگاه میکرد که کربلایی خاور جلوی در نباشد. زن نترس و قابل احترامی بود. هر وقت از درب خانه اش رد می شدم، میگفتم ننه خاور سلام. با احترام می گفت سلام پسرم، حال مادرت چطوره؟ خیلی متواضع بود. به امیر آژان که می رسید چنان صدایش را بالا می برد که امیر آژان جرئت نمی کرد حرفی بزند.
*******
ملکه اسماعیل زاده دیگر روای این ماجرا نقل می کند: کوچه ما پر جمعیت بود و روضه خوان ها میترسیدند برای روضه بیایند. مردم از خانه پشتی میآمدند و با نردبان پایین میآمدند و روضه گوش میکردند. روضهخوان میگفت: «خانمها به خاطر خدا آهسته گریه کنید! بچّههای خود را از نزدیک در دور کنید. این ها جمع می شوند و پاسبان ها شک می کنند.»
پاسبان ها هر جا می رفتند آخوندها را میگرفتند و محاسنشان را میتراشیدند. آخوند بی ریش هم دیگر خجالت می کشید برود روضه بخواند. در خانه هایی که روضه برگزار می شد، صاحب خانه جریمه می شد. بچّه بودم مادرم مرا فرستاده بود از عطاری جوشانده بگیرم. سرکوچه آقا شیخ کاظم روضهخوان را دیدم که دستمالی دور سر و چانه اش بسته بود.
رفتم خانه گفتم بابا آقا شیخ دندان درد دارد. توی کوچه دیدم صورتش را با دستمال بسته. چشمهای پدرم پر اشک شد. گفت نه پسرم، منبر رفته روضه خوانده ریشش را تراشیده اند. دستمال بسته است تا محاسنش کمی بلند شود. با این حال باز هم میرفت و روضه میخواند. آقا شیخ عبدالله یزدی، خدا رحمتش کند، تا همین اواخر زنده بود. به او شیخ بلبل می گفتند. خیلی خوب سخنرانی میکرد. عبا و قبایش را در بقچه ای می بست، به خانمش میداد تا به دستش برساند. بعد لباسش را می پوشید و می رفت منبر و روضه می خواند. / رجا نیوز
انتهای پیام /