شنبه ۰۳ آذر ۱۴۰۳ , 23 November 2024

تاریخ انتشار : ۱۶ دی ۹۶
ساعت انتشار : ۹:۰۰ ق.ظ
چاپ مطلب
خاطرات مردم ماسال 2 /فردین مروت دوست؛

رزمنده‌ای که خانواده‌اش او را نشناختند

خواهر های من با یک ذوقی می دویدند که بعد از 5 ماه برادرشان را بینند اما یک دفعه وقتی به چند متری من رسیدند متوجه شدند که این برادرشان نیست!

به گزارش ماسال نیوز؛ فردین مروت دوست از پاسداران ساکن شهرستان ماسال در شب خاطره مسجد جامع شاندرمن خاطراتی زیبا از دوران دفاع مقدس و حضور مردم شهرستان ماسال در آن بیان کرد.

خاطره زیر توسط وی در شب خاطره‌ی جمعه یکم دی بیان شده است.

***

اولین باری که من به جبهه اعزام شدم ۱۴ سالم بود. دو خواهر ۷ و ۱۰ ساله داشتم که با یکدیگر انس زیادی داشتیم.

در روستای انار لوی بخش رحمت‌آباد شهرستان رودبار زندگی می‌کردیم. روستایی کوهستانی که دو کوه در طرفینش و رودخانه‌ای از میانش جاری بود. در فضای آن زمان نه تلگرامی بود نه فضای مجازی‌ای و به همین دلیل اعضای خانواده‌ها و دوست و آشنایان با یکدیگر روابط صمیمانه‌تری داشتند.

اولین باری که اعزام شدم، ۵ ماه طول کشید تا به مرخصی بیایم. چون یک‌طورهایی برای رفتن به جبهه از خانه جیم شده بودم، می‌ترسیدم که به خانه برگردم و به همین خاطر زمان ماندنم طولانی شد.

جاده‌ای در روستای ما بود که وقتی مسافرها برمی‌گشتند و از اتوبوس پیاده می‌شدند مردم در روستا آنها را می‌دیدند. این جاده حدوداً ۵۰۰ متر با خانه ما فاصله داشت و درست روبروی محله ما بود.

وقتی ماشین در آن نقطه نگه داشت و من پیاده شدم خانواده گفتند که فلانی برگشته است.

با شنیدن این حرف، دو خواهر من به‌سرعت به سمت من دویدند تا برادرشان را بعد از ۵ ماه ببینند.

من ۵ ماه بود جبهه بودم و در این مدت از ۱۴ سالگی وارد ۱۵ سالگی شده بودم، قدم کمی تغییر کرده بود و آب‌وهوای جنوب صورتم را تغییر داده بود.

این خواهرهای من با یک ذوقی می‌دویدند که بعد از ۵ ماه برادرشان را بینند اما یک‌دفعه وقتی به چند متری من رسیدند متوجه شدند که این برادرشان نیست!

با یک حالت ترس و بغض، جیغ‌زنان و گریه‌کنان مسیرشان را به سمت روستا برگرداندند و از من فرار کردند.

از دیدن این صحنه خیلی ناراحت شدم. از اینکه دوری باعث شده است عزیزترین اعضای خانواده آدم هم چهره‌اش را نشناسند متأثر شدم.

بعد خواهرانم را صدا کردم و با صدایم آرام‌آرام فهمیدند که اشتباه نکرده‌اند و من برادرشان هستم. رفتم و در آغوششان گرفتم.

حالا من یک نوجوان بودم شما تصورش را بکنید یک پدری که دختر و پسر خردسال خودش را گذاشته و به جبهه رفته است. بعد از ۹ ماه بعضی‌هایشان شهید شدند و اصلاً برنگشتند. برخی مجروح و زخمی برگشتند.

تصور کنید چقدر زحمت‌ها کشیده شده  و چند میلیون آدم در ایران این سختی‌ها را کشیدند و تحمل کردند تا انقلاب بال و پر گرفت و ریشه دوانید و حالا مایه‌ی امید همه‌ی مستضعفان جهان شده است.