پنج شنبه ۰۱ آذر ۱۴۰۳ , 21 November 2024

تاریخ انتشار : ۱۳ بهمن ۹۶
ساعت انتشار : ۹:۲۷ ب.ظ
چاپ مطلب
به گزارش مردم ۲؛

جاده‌ی پیشرفت روستا/ خاطراتی جالب از ماسال قبل و بعد از انقلاب

 از چماچار تا #شاندرمن، حدود 10 کیلومتر می‌شد که جاده نداشت. مردم صبح زود می‌آمدند شاندرمن، شاید فقط دو ساعت در شاندرمن می‌ماندند، بقیه در رفت وآمد طی می‌شد.

به گزارش ماسال نیوز، کانال آی گپی «به گزارش مردم» که همزمان با آغاز دهه مبارک فجر انقلاب اسلامی با هدف روایت تاریخ معاصر گیلان از زبان مردم راه اندازی شد در پست امروز خود وضعیت ماسال و شاندرمن در در پیش از انقلاب از زبان سید رسول رضوانی، متولد ۱۳۳۴ روستای چماچار شاندرمن توصیف کرده است:

از چماچار تا #شاندرمن، حدود ۱۰ کیلومتر می‌شد که جاده نداشت. مردم صبح زود می‌آمدند شاندرمن، شاید فقط دو ساعت در شاندرمن می‌ماندند، بقیه در رفت وآمد طی می‌شد. به‌خاطر دوری راه و منطقه جنگلی، اکثر بچه‌های آنجا بی‌سواد شدند. تازه روستای ما از روستاهای اطراف شرایط بهتری داشت!

من در تکاپو بودم که جاده‌ای در آنجا ساخته شود. سال‌های سال عموی مادرم به نام #اسدالله_رضوانی، کدخدای روستا بود. من یک روز با او صحبت کردم. گفت ما خیلی تلاش کردیم تا جاده ببریم منتها مسئولان بر این باور هستند که جنگل تخریب می‌شود.

در همان دوران جریانی پیش آمد که تمام وجود من از فرط ناراحتی سوخت؛ همسایه‌ای داشتیم که زایمان طبیعی ناقص داشت. نصف بچه بیرون بود و نصفش در رحم مادر. مردم نردبانی برداشتند، تشکی رویش گذاشتند و آن بنده‌خدا را رویش گذاشتند چهار نفر دو طرف آن را گرفته بودند، تا شاندرمن به درمانگاه بردند. این خانم زنده ماند اما طفلش خفه شده بود. مشابه این وقایع خیلی هم پیش آمده بود.

سال ۵۶ و ۵۷ از شاندرمن به طرف #ضیابر جاده کشیده شد. از #امامزاده _سیدابراهیم تا روستای #پلنگ_سرا هم برای رفت و آمد #کارخانه_چوکا، جاده درست کردند. ولی از روستای #برگ_سرا تا چماچار دیگر جاده نداشت و همان وضع بود.
بعد از انقلاب، به #بخشداری #ماسال آمدم. بخشدار، باقی‌مانده قبل از انقلاب بود. به من گفت بودجه و امکانات نداریم ولی از قضیه تخریب جنگل‌ها چیزی نگفت. البته آن هم با بردن جاده برای چوکا نقض شده بود.

تابستان ۵۹، اتفاقی فهمیدم آقای خیرخواه بخشدار شده است. دوباره به بخشداری رفتم. اولین بار بود که ایشان را می‌دیدم. قضیه را برایش شرح دادم، گفتم چرا ما محکوم به مرگ هستیم، شما برای ما چه کاری می‌توانید کنید؟ گفت: شما یک قدم بردارید، من دو قدم برای شما برمی‌دارم. گفتم چه کنم؟ گفت مردم را جمع کن و شاخ و برگ‌ها را ببرید تا راه باز و بزرگ‌تر شود، اگر کسی سیم کشیده یا قروق کرده، آن را باز کنند. گفت این کار را بکنید بعد بیا اینجا.

یک راننده لودری در منطقه بود که بچه #کرمانشاه بود و می‌خواست برگردد. رفتم پیش او و گفتم شما می‌توانید برای ما اینجا را بولدوزر بزنید؟ من به چماچار آمدم و درب یکی یکی خانه‌های آنجا را زدم و گفتم هرچقدر می‌توانید پول بدهید، کمک کنید. یکی تخم‌مرغی فروخت، دیگری مرغی فروخت، یکی دیگر یک مَن برنج فروخت و پولش را داد، دیگری یک من جو فروخت. آن زمان نزدیک پنجاه یا شصت تومان پول جمع کردم، افرادی که تمکن مالی بیشتری داشتند از آنها بیشتر گرفتم.
مردم هم همت کردند، هرکسی پرچین یا سیم خارداری داشت کنار کشید، جاده باز شد. شاخ و برگ‌ها را زدیم و بولدوزر آمد و از روستای برگ‌سرا تا آخرین روستای خانی چماچار بولدوزر زد. حدود ۵ سانت از زمین را کند و کامل تخت کرد.

جاده ماسال به شاندرمن در سال ۱۳۵۷

بعد، من دوباره رفتم بخشداری. آقای خیرخواه آن زمان ماشین #سیمرغ داشت. آمدیم و جاده را به او نشان دادم. خیلی خوشحال شد و گفت اگر همه این روستاها چنین کاری را انجام دهند، کار بزرگی کرده‌اند. گفت: بعد از یکی دو روز بیا پیش من. رفتم. حدود هفت دستگاه کمپرسی که گویا از کارخانه کاغذسازی گرفته بود و یک دستگاه لودر، در اختیار من گذاشت. لودر، شن بار می‌زد و من می‌بردم به چماچار.
بخشدار خیرخواه به من گفت ناهار راننده را شما بدهید. من زن‌های چماچار را جمع کردم. دوباره از مردم پول گرفتم و سیب‌زمینی گرفتم، پیاز می‌خریدم، گوشت می‌خریدم، برنج را از خود مردم می‌گرفتم و هر روزی یک خانم را وادار کردم تا برای راننده‌ها ناهار بپزد.

حدود شش روز طول کشید. چه سنگ‌هایی را هم گذاشتیم، قلوه‌سنگ‌های بزرگ آوردیم و در کف جاده ریختیم و بعد که تمام شد مقداری ماسه آوردیم و روی آن ریختیم. جاده کاملا زیرسازی شد. منتها حدود شش دهنه پل داشت که در زمستان دوباره آب بالا می‌آمد و امکان رفت و آمد نبود. شهید خیرخواه گفت من کاری می‌کنم.
من مجدد رفتم و از مردم پول جمع کردم. لوله گرفتم و دوباره رفتم پیش آقای خیرخواه. ایشان برای من حواله‌ای نوشت و رفتم سیمان گرفتم و به طور مردمی و محلی پل را درست کردیم.
در همین زمان، جریان ترورِ {شهید خیرخواه} پیش آمد.

بعدها وقتی می‌خواستند آن جاده را آسفالت کنند. اول تصمیم این بود که جاده زیرسازی شود. ولی مهندسی که جاده را نگاه کرد گفت این زیرسازی شده است. نهایتا جاده را آسفالت کردند. حاصل این کار این است که از مدرسه‌ای که ۳۰ دانش‌آموز داشت و فقط من به‌خاطر مختصر تمکن مالی پدرم توانستم دیپلم بگیرم، الان تقریبا سه پزشک دارد، سه دندان‌پزشک دارد، چند مهندس دارد و بقیه هم لیسانس دارند.