به گزارش ماسال نیوز؛ زود بزرگ شدن و مرد شدن از بارزترین ویژگی های نسل دانش آموزهای مبارز انقلاب است که می توان در یکایک انها دید و آثار پختگی پدربزرگ ها زودهنگام آن هم در حالی که هنوز روزگار میانسالی را تجربه می کنند کاملا در آنها مشهود است.
وقتی آقای محسنی از خاطرات مبارزات و فعالیت های انقلابی اش می گفت شاید خودش هم حواسش نبود که به قول امروزی ها دارد از خاطرات یک بچه دبیرستانی سخن می گوید، البته بچه دبیرستانی که هدف داشت، دغدغه داشت، خودش را در یک مبارزه می دید، اعتصاب کرده بودند و مدرسه نمی رفتند اما هر روز صبح به همراه یک گروه چند نفره روزنامه می خریدند و می خواندند تا از اخبار کشور آگاه شوند.
در گفتگوی لذت بخش امروز با آقای مسعود محسنی آنچه بیشتر از همه برای خبرنگاران واران درس آموز بود این است که اگر روزی دارای فرزند شدیم به جای اینکه برای آنها سخنرانی کنیم یا آنها را در یک گوشه زندانی کنیم که مبادا جامعه آنها را خراب کند، بفرستیمشان وسط میدان مبارزه با همه خطرهایش که مرد بیرون می آیند، و چه زود مرد بیرون می آیند.
* کمی از اولین خاطراتی که از فعالیتهای انقلابی خود به یاد دارید بگویید.
من چون در خانواده ای بزرگ شدم که پدربزرگ و مادربزرگم همواره در جهت دین و انقلاب فعالیت هایی داشتند، پدربزرگم از اعضای هیات امنای مسجد بودند و حتی وقتی از قم روحانیون برای تبلیغ در ایام ماه مبارک رمضان یا ایام دیگر به محل ما می آمدند در منزل پدربزرگ ما مستقر می شدند و من هم چون از کودکی در خانه ایشان بزرگ شدم طبعا با روحیات و آداب روحانیون آشنایی پیدا کردم و این در من اثر می گذاشت.
این را هم عرض کنم که پدربزرگ من از مدت ها قبل از انقلاب حضرت امام را می شناخت، به عنوان مثال حتی فکر کنم حوالی سال ۴۷ که شاید خیلی ها امام را نمی شناختند ایشان رساله امام خمینی(ره) را در منزل داشت، من آن موقع ها با اینکه ۶ ساله بودم اما تاثیر می گرفتم.
من چون دوست داشتم رشته اتومکانیک بخوانم دایی ام من را با خود به مازندران برد تا آنجا درس بخوانم، در آنجا هم در همسایگی منزل استیجاری ما دو دانشجو زندگی می کردند، این دو نفر در همان دبیرستانی که من درس می خواندم دانشجو یا هنرجو بودند، این دو دانشجو نیز به شدت روحیه انقلابی داشتند که در من اثرگذار بودند و باعث شدند اولین جرقه های انقلابی گری من زده شود.
در آمل و بابل یک مقدار فعالیت هایی هم داشتیم، یک بار یادم می آید آقای حجازی فر را آورده بودند برای سخنرانی که من هم به همراه دایی ام رفتم که از قضا پدرم هم که برای دیدن ما آمده بود همراهمان شد، خلاصه رفتیم به یک مسجدی در خیابان امام رضا(ع) آمل که اسمش خاطرم نیست و قرار بود آنجا مراسم سخنرانی برگزار شود.
وسط سخنرانی آقای فخرالدین حجازی بود که ماموران ریختند داخل، البته آقای حجازی هنوز شروع به ایراد سخنان آتشین نکرده بود، اما ماموران ریختند با باتوم وسط جمعیت، اسلحه هم داشتند اما تیراندازی نمی کردند، ما هم نزدیک بود چوب بخوریم اما خب نشد، از شب بعد هم برنامه دیگر برگزار نشد.
*می گویند انقلاب ما انقلاب دانش آموزی بوده است، آیا خاطره خاصی اقدامات دانش آموزان دارید؟
یک روز داشتم می رفتم مدرسه، خیلی هم بیخیال و در حال و هوای نوجوانانه بودم، کتاب زیر بغل و در و دیوار را نگاه می کردم و سوت می زدم، هوا هم خیلی سرد بود چون در اواسط دی ماه بودیم تا آنجایی که یادم هست، ناگهان با یک صحنه جالب مواجه شدم.
داشتم نزدیک می شدم به مدرسه که یکدفعه دیدم همکلاسی هایم آن طرف خیابان و روبروی مدرسه همگی جمع شده اند، با دست به من اشاره کردند به طرف ما بیا، خب من را هم به عنوان نیروی طرفدار انقلاب می شناختند، تا روی خود را برگرداندم به طرف دانش آموزان که بروم به طرف آنها دیدم یک نفر با باتوم زد به من، البته محکم نزد، بصورت اشاره ای زد، با صدای کاملا جدی و بلند گفت چیه؟ گفتم هیچی، گفت برو داخل مدرسه، برو کلاس، حالا ماجرا چه بود، دانش آموزان در اعتراض به حکومت می خواستند کلاس را به تعطیلی بکشانند، حکومت هم نیروهای شهربانی را فرستاده بود تا جلوی اعتصاب دانش آموزان را بگیرد تا هنرستان تعطیل نشود، نکته جالب ماجرا اینجاست که خیلی ها که بزور مدرسه می آمدند اما آن روز آمده بودند تا در اعتصاب شرکت کنند.
خلاصه رفتم داخل مدرسه، هر چقدر هم تلاش کردم که آن روز از هنرستان فرار کنم نشد چون آن روز خاص خیلی مراقبت می کردند، رفتم پیش مدیر مدرسه که رفیق دایی ام بود، من هم چون ایشان با دایی ام رفیق بود احتیاط می کردم تا گزارش برای دایی ام نرود، هرچند ایشان هم آدم انقلابی بود اما خب خلاصه اعتقاد داشت نظم مدرسه باید رعایت شود.
آنجا ماندم تا اینکه اذان مغرب شد، من هم فکرم کاملا مشغول بود که بیرون چه خبر است، از بس هم فضا خفقان بود حتی جرات نمی کردم بروم بیرون و سرکشی بکنم ببینم بچه ها هستند یا رفته اند، اصلا مامورین هستند یا نه؟ آن روزها حتی جرات نماز خواندن هم نداشتیم اما خب نماز را بهانه کردم تا برویم بیرون، خلاصه بعد از چند دقیقه ای آمدیم بیرون از مدرسه، واقعا ترسناک بود، از آن تاریخ به بعد دیگر هیچکدام از همکلاسی هایم را ندیدم.
البته با یکی دو نفر از همکلاسی هایم ارتباط داشتم، یکی شان جزء چریک های فدایی خلق بود، اما همکلاسی دومم که همراهم بود انقلابی بود به نام حافظ عقیدتمند، خلاصه بگویم بعد از آن روز دیگر به مدرسه نرفتم، آمدم محل و فعالیت های خودم را به همراه یک گروه چند نفره که برنامه ریزی های کوچکی در راه مبارزه با هم داشتیم در همان محل ادامه دادم.
مدرسه نرفتن ما هم تا بعد از پیروزی انقلاب ادامه داشت، باور بکنید اینقدر انقلاب برای ما مهم بود که اصلا به مدرسه فکر هم نمی کردم و فقط گاهی اوقات چک می کردم که دوستان من مدرسه می روند یا خیر، خب اونهایی که یک مقدار می ترسیدند می رفتند.
*کمی از فعالیت های خود در صومعه سرا و روستای خود بگویید
آن زمان پدرم یک مغازه در اباتر داشت که همیشه باز بود، یک قهوه خانه ای بود که جوانها می آمدند و مردم هم خریدشان را می کردند، این را هم بگویم که این مغازه به دلیل رفت و آمد زیاد انقلابی ها و طرفداران امام بعد ها اسم جالبی رویش گذاشتند، بعد از اینک حضرت امام آمدند به جماران به آن مغازه هم می گفتند “جماران” .
یادم می آید هر روز خودمان را موظف می کردیم که در آن مغازه جمع شویم و از اخبار روز آگاه گردیم، یکی از دوستانمان وظیفه داشت هر روز برود صومعه سرا و چند روزنامه بخرد، عصر ها هم تلویزیون برنامه داشت که نگاه می کردیم.
یک شب از ایام محرم که دیگر اعتراضات به اوج خودش رسیده بود به من اطلاع دادند که می خواهیم امشب که می شد شب دوم محرم در اباتر یک راهپیمایی بر علیه حکومت راه بیاندازیم، فردی که به من پیغام رسانده بود آقای محسن پوراسدی بود که الان مهندس کشاورزی است و در شیلات کار می کند، خلاصه بگویم من هم به دوستان گروه خودمان اطلاع رسانی کردم.
آن زمان بیشترین مدیریت را در خصوص حرکت های انقلابی اباتر آقای رحمتیان داشتند، ایشان آدم مدیر و توانمندی بود،آقای پور اسدی هم جزء جمع ایشان بود.
یادم می آید در آن شب خاص مسئولیت نوشتن شعار ها با من بود و من بودم که شعار ها را نوشتم، یکی از شعار ها این بود: ” مسلمان بپاخیز، برادرت کشته شد” خلاصه ۶ یا ۷ شعار را روی چند کاغذ نوشتم و بین بچه ها پخش کردم، اسامی آنها کامل یادم نیست ولی فکر می کنم آقای بی دریغ، آقای میرحسن یزدان پرست،آقای رمضان سعادتمند، آقای یوسف شهیدی و میر اکبر یزدان پرست و محمد موسی پور و علی کربلایی دوست افرادی بودند که شعار ها را به آنها دادم.
راهپیمایی را از پل اباتر شروع کردیم و به طرف زرکام حرکت کردیم، در نیمه راه بودیم که ناگهان یک جیب از پاسگاه طاهرگوراب به سمت راهپیمایان حمله کرد، این را هم بگویم که با اینکه جیب را دیدم اما خب چون نوجوان بودیم و چند نفر بزرگسال و نیروهای جوان همراهمان بودند فکر می کردیم اینها که هستند دیگر نیروهای پاسگاه کاری با ما نمی توانند بکنند، تصور می کردیم اینها خیلی هوادار ما هستند اما چشمتان روز بد نبیند دیدیم که اولین کسانی که فرار کردند همان ها بودند.
خلاصه تا نیروهای پاسگاه از ماشین پیاده شدند ما هم پا به فرار گذاشتیم، چون تیراندازی نکردند یه مقدار جرات پیدا کردیم اما همچنان مشغول فرار بودیم، تا نزدیکی های مسجد زرکام دویدیم، ناگهان متوجه شدییم ماموران این قسمت را محاصره کرده اند، نزدیک مسجد منزل آقای آراسته بود، من هم پریدم و دیوار خانه ایشان را گرفتم تا فرار کنم که سنگ بلوک اول دیوار افتاد، سنگ بلوک دوم را گرفتم و پریدم داخل، آن طرف دیوار نبود و تا مسجد دویدم.
نزدیک مسجد شدم که یکی از رفقا را دیدم، برگه شعار من هم دستش بود، من هم بابت این برگه شعار ترس وجودم را گرفته بود، چون کافی بود یکی از این بچه ها را دستگیر کنند و بپرسند چه کسی اینها را نوشته، آن وقت کار من ساخته بود، خلاصه در کفشداری مسجد نشستم، مسجد یکدفعه شلوغ شد، پدرم هم آمد و به من گفت برو خانه گفتم چرا، گفت می خواهند برایت گزارش بدهند.
آن دو نفری که دائم گزارش مردم را می دادند خوشبختانه هنوز زنده اند، می گویم خوشبختانه چون ببینند انقلاب را، جالب اینجاست که این دو نفر که به شدت علیه انقلاب بودند بسیار از این انقلاب سود برده اند.
این را هم بگویم، هر روز دامنه انقلاب بیشتر می شد، هم از این منظر که کسانی که تا دیروز طرفدار شاه بودند با دیدن حرکت ها انقلابی شده بودند، هم از این جهت که روستا به روستا به جمع معترضین اضافه می شدند، امروز یک روستا، فردا روستای بغلی، همین باعث شد کسی جرات نکند علیه انقلاب فعالیت کند، اگر می کردند هم در خفا فعالیت می کردند.
* مهمترین محرک شما برای حضور در راهپیمایی ها چه بود؟هیجان جوانی وضع اقتصادی اعتراض سیاسی یا امام خمینی؟
باور کنید خدا شاهده، بیشتر بحث مذهب بود، همچنین اوضاع اجتماعی که اخلاق را زیر پا گذاشته بود، من چون هم در خانواده مذهبی بزرگ شدم و هم روحانیون بزرگی در خانواده ما رفت و آمد داشته اند با بسیاری از مسائل مذهبی آشنایی داشتم، بنابراین می توانم بگویم مهم ترین انگیزه من مذهب بود.
من همان زمانی که در آمل بودم به سخنرانی آقایی به نام حجازی گوش می کردم که شبیه فخر الدین حجازی صحبت می کرد، آنجا و در سخنرانی های ایشان با امام خمینی به طور جدی آشنا شدم.
این خاطره هم یادم آمد بگویم، زمان دانش آموزی روی یکی از کتاب هایم برای عکس شاه شاخ گذاشته بودم که دایی ام وقتی متوجه شد به من نصیحت می کرد که این کارها را نکن تو را اذیت می کنند.
یادم می آید مدیر مدرسه ما رفته بود به دایی ام گفته بود که این فامیل شما دچار انحرافاتی شده است، وقتی دایی ام از او پرسیده بود که انحرافش چیست گفته بود این آقا نماز می خواند، من هم زیاد در مدرسه نماز نمی خواندم، خب نمازخانه هم که نبود، در رختکن کارگاه چندباری نماز خوانده بودم، تا این حد حساس شده بودند، از دایی من تعهد گرفته بودند که من دیگر در مدرسه نماز نخوانم، حتی گفته بودند که کتابخانه هم زیاد می رود و نباید برود، یعنی از رفتن به کتابخانه ای که تحت نظر خوشان بود و کتاب ها را هم خودشان آنجا گذاشته بودند ترس داشتند، گفته بودند کتابخانه هم نباید برود، تا این حد دقت می کردند، حالا این فضای خفقان برای من بود که شاید جزء کم اهمیت نیروهای انقلابی بودم.
در نظام شاهنشاهی روسای مدارس یا باید عضو حزب رستاخیز می شدند یا غلام حلقه به گوش اعلی حضرت، کاملا باید وابسته می شدند، اکثرا بعدا ساواکی هم می شدند، اصلا نزدیک به غیر ممکن بود کسی ساواکی نشود و رئیس شود.
ساواک چند نمونه کارمند داشت، یکسری همکاری شان با ساواک این بود که بچه ها را در خود هنرستان شناسایی کنند، شاید حتی از دبستان هم شناسایی می کردند، مثلا اگر کسی مثل من از گیلان می رفت آمل برای تحصیل بسیار پیگیری می کردند که نکند این پدرش انقلابی بوده و فرار کرده اند آمدند اینجا، آنقدر پافشاری می کردند تا بالاخره بفهمند من صرفا چون آنجا هنرستان مربوط به رشته ام نبوده یا توانایی نداشته ام آنجا درس بخوانم آمده ام آمل.
*از آن راهپیمایی خاص که فریبرز برشنورد در آن شهید شد چیزی به یاد دارید؟ با خودش هم آشنایی داشتید یا خاطره ای از وی شنیده اید؟
یک روز بچه ها گفتند که مدارس فراخوان داده اند برویم راهپیمایی، بعضی از معلمین و مدیران مدارس که نفوذی نیروهای انقلابی بودند هماهنگی ایجاد کرده بودند برای تظاهرات، ما هم از محل آمدیم تا در جمع این راهپیمایان باشیم.
همراهی ما با راهپیمایان از میدان شروع شد، خب ما زمانی رسیدیم که راهپیمایی شروع شده بود، آمدیم به سمت فرمانداری وقت، شعارها هم کوبنده بود، از یک جایی به بعد شعار دادن جای خودش رو به سنگ پراکنی به سمت فرمانداری داد، سنگ ها خورد به شیشه های فرمانداری و شکست، شیشه ها که شکست مامورین هجوم آوردند و با باتوم مردم و دانش آموزان را مورد ضرب و شتم قرار دادند، بچه ها هم پا به فرار گذاشتند.
مامورین همچنان بچه ها را دنبال می کردند و می زدند، از قضا یکی از ماموران آمد که من را با باتوم بزند که من جاخالی دادم و خورد به رفیقم آقای آراسته، خلاصه آن روز ما آن باتوم را نوش جان نکردیم، وقتی به میدان رسیدیم دیدیم تیراندازی شروع شده، تیراندازی که شد مردم پراکنده شدند، ما هم تصمیم گرفتیم که برگردیم، حرکت کردیم به سمت سردار جنگل تا مینی بوس بشینیم و بیاییم به سمت اباتر، ما که رسیدیم اباتر و بعد از ظهر رفتیم مغازه، خبر دادند که برشنورد شهید شده است، طبق اطلاعی که بعد ها به ما دادند ایشان در همان تیراندازی اولیه به شهادت رسیده اند.
*قبل از انقلاب وضع اقتصادی شما و دوستان و آشنایانتان چطور بود؟ می توانید یک مقایسه ای بکنید بین امکانات فعلی محل زندگی تان با آن موقع؟
خلاصه بگویم واقعا وضع اقتصادی مردم وحشتناک بود، مثلا پدربزرگ من جزء خانواده هایی بود که علاوه بر اینکه هم وجهه خوبی داشت از نظر مذهبی، هم مداح بود، حتی کارهای ازدواج و تقسیم ارث و .. را برای مردم انجام می داد و هم مقداری زمین هم داشتند ولی از نظر اقتصادی واقعا صفر بودند، یعنی کل مردم محل اینجوری بودند.
مردم محل اصلا درآمدی نداشتند، فقط چند نفری بودند که یک مغازه کوچک در روستا داشتند و چیزی هم نداشتند، مردم نان را که می خواستند بخرند نسیه می خریدند، یادم می آید مغازه دار می رفت اباتر از نانوایی دو سه گونی نان می گرفت می آورد مغازه، مردم هم از او نسیه می خریدند و تا یک ماه دیگر پولش را پرداخت می کردند، حالا چجوری پولش را بدهند، با بنایی، بازار گردی، فروش جو و… .
واقعا یک درصد کمی از مردم داشتند راحت زندگی می کردند، بقیه مردم واقعا تحت فشار بودند، اما الان از نظر اقتصادی وضعیت واقعا خیلی فرق کرده است، خود من وقتی در خانه پدربزرگم بودم نمی دانستم میوه یعنی چه، مردم روستا هم همینجوری بودند، فقط در فصل میوه اگر باغ داشتند میوه هم می خوردند.
قبل از انقلاب خریدن مایحتاج زندگی از بازار اصلا معنی نداشت، در طول سال خرید نداشتیم، مردم هرچه خودشان کاشته بودند را استفاده می کردند و اصلا توان این را نداشتند که بروند بازار و چیز دیگری بخرند، حتی خیلی ها صرفا برای گذران زندگی نزول می گرفتند.
الان می گویند برای اینکه خطر آتش سوزی شما را تهدید نکند به جای بخاری گازی، پکیج بگذارید، در حالی که مردم قبل از انقلاب توان این را نداشتند حتی یک بخاری هیزمی بخرند. وسط خانه چوب آتش می زند تا هم گرم شوند هم روی آن غذا درست کنند، پول نداشتند بخاری هیزمی بخرند.
روستای ما قبل از انقلاب هیچ چیز نداشت، البته اباتر برق داشت اما روستای ما نه، لوله کشی آب هم نداشت، فقط چند شیر گذاشته بودند در اباتر که اون هم بعد از چندماهی از کار افتاد، البته بعد از انقلاب اصلاح کردند، نه برق بود نه آب، گاز که دیگر هیچ، خیابان ها هم اکثرا خاکی بود.
حتی هزینه رفت و آمد به صومعه سرا برای خانواده ها کمر شکن بود، تلویزیون هم که اصلا نبود، فقط سال ۵۷ پدرم برای مغازه یک تلویزیون خرید که مردم می آمدند همانجا برای تماشا، در روستای ما حتی یک تلویزیون هم نبود، در اباتر هم نبود.
آن وقت ها که تلویزیون نبود مردم با رادیو سرگرم می شدند، مثلا خانه خود ما اینگونه بود؛ شب ها بعد از شام کمی حرف می زدند و بعد منتظر داستان های سریالی که از رادیو پخش می شد می نشستند و گوش می کردند، حدود ساعت ۹ و نیم هم می خوابیدند تا صبح زود بیدار شوند، چون باید از گاو و گوسفندی که برای امرار معاش استفاده می کردند مراقبت کنند تا دزد آنها را نبرد.
یادم می آید پدرم می گفت برو مغازه و نصف پنجاه قند بگیر، من نمی دانستم نصف پنجاه چقدر است، فقط می گفتم نصف پنجاه قند بده، نصف پنجاه یعنی فقط ۲۵۰ گرم، یا می گفت برو “ای چیت پر” چایی بگیر، می شد ۱۰۰ گرم چایی، آن هم تازه نسیه باید می گرفتم اینها را چون پول نداشتیم، بقیه مردم هم همین گونه بودند، تازه پدر ما وضعش خوب بود، بعضی ها اصلا پول نداشتند قند بخرند، بعضی از مردم وقتی ماهی می گرفتند و نمی خواستند بخورند پول نداشتند نمک بخرند تا آن را شور بکنند تا نگهش دارند، وضع مردم اینجوری بود، الان اگر بچه ها را روانه کنیم که برو نیم کیلو شکر بخر نمی روند، چه برسد به نسیه، خود من خجالتم می آید.
مغازه هم که می گویم داشتیم در روستا چیز خاصی نداشت، خرما و قند و چایی داشتند مغازه ها، که همان را هم اگر می خواستند پولش را از مردم بگیرند باید با دعوا و درگیری می گرفتند، به اینجا رسیده بود وضعیت اقتصادی مردم.
*آیا کسانی را بیاد دارید که طرفدار شاه یا عامل ساواک بوده باشند و الان به راحتی در جمهوری اسلامی زندگی بکنند؟ منافقین چطور؟
در محل ما یک نفر بود که با ساواک همکاری می کرد، ولی عنصر حیاتی و کاری نبود، مثلا مستخدم آنها بوده است، انقلاب که شد او را اخراج کردند، البته بعد از مدتی حقوق او که قطع کرده بودند را به او پرداخت کردند، همچنان هم حقوق خودشان را می گرفتند، چون بالاخره آنها کارمند بودند و باید حقوق شان پرداخت شود.
طرفدار شاه هم کم نبود اما خب نه کسی آنها را زد و نه اعدامشان کردند، اعدام اصلا مال دهه ۶۰ است تا با منافقبن مقابله شود، وگرنه اینکه کسی را بزنند چون طرفدار شاه بوده خبر، بحث و جدل می شد اما کار به درگیری کشیده نمی شد.
در خصوص منافقین هم همینطور، منافق داریم که الان دارد زندگی خودش را می کنند، الان هم وضع اقتصادی خوبی دارد و ۵۰ نفر را می تواند راه ببرد، از طرفی منافق هم داشتیم که اعدام شد، مثلا یک نفر در صومعه سرا که در ترور شهید انصاری استاندار فقید گیلان شرکت داشت را اعدام کردند.
*آیا انتظار داشتید انقلاب بشود به این زودی ها؟
ما فکر می کردیم که مبارزه طول بکشد، البته کم کم به پیروزی زودهنگام امیدوار می شدیم وقتی از اخبار کشور اطلاع پیدا می کردیم، هر دفعه که روزنامه کیهان را می خواندیم و از زوایای حرکت مردم با خبر می شدیم بیشتر امیدوار می شدیم، چون مثلا متوجه می شدیم که فلان استان، شهر یا روستا به انقلابیون پیوست، کیهان تیتر می زد تحت عنوان شورش و ما انیگونه متوجه می شدیم که مردم کم کم دارند با هم به صحنه مبارزه می آیند.
اوایل که اصلا در فکر انقلاب نبودیم، فقط فکر می کردیم که باید صدای اعتراض خودمان را برسیم و بگوییم که ناراضی هستیم، اما کم کم توقعات ما بالا رفت و امید به پیروزی در ما بیشتر و بیشتر می شد.
*راستی کمی از فضای مدرسه در دوران پهلوی بگویید؟ امکانات چطور بود؟ برخورد معلمها چطور بود؟
نمی خواهم بگویم که فضا مدرسه آن زمان خوب بود و الان بد است، یا الان خوب است و آن موقع ها بد بوده، ولی این را می توان بگویم که فضای مدرسه آن موقع ها اینگونه بود که دانش آموز چند چیز اساسی را می فهمید، فهمیده بود که باید درس بخواند، فهمیده بود که باید به معلم احترام بگذارد، فهمیده بود نباید تنبلی بکند، فهمیده بود که اگر تنبلی بکند از غافله عقب می افتد، فهمیده بود که نباید تجدید بشود، خلاصه بگویم معلمین معلمی می کردند و دانش آموزان دانش آموزی.
به نظرم آن زمان مدارس، مدارس قرص و محکمی بودند در دانش آموز پروری، البته بعضی از معلمین هم بودند که بی سواد بودند، البته بعد ها کاشف به عمل آمد که ساواکی است، شک ما به ایشان از آنجایی شرئع شد که اصلا سر کلاس توجه نمی کردند، معلوم بود که پشتش قرص است که مدیر هم نسبت به عملکردش واکنش نشان نمی دهد.
آن زمان ها هم صبح می رفتیم مدرسه هم بعد از ظهر، صبح می رفتیم تا وقت نهار می آمدیم خانه، بعدش برمی گشتیم برای نوبت بعد از ظهر، آنهایی که راهشان دور بود هم باید هر روز پپیاده می رفتند خانه و برمی گشتند، گاهی اوقات این راه ها به دو یا سه کیلومتر هم می رسد، برف و باران هم نداشت، کسی حق نداشت به خاطر برف مدرسه را تعطیل بکند.
*فکر می کنید اگر انقلاب نمی شد خودتان یا فرزندانتان الان کجا و در چه وضعیتی بود؟ آیا چیزی تغییر می کرد یا خیر?
از نظر وضعیت اعتقادی به خودم مطمئنم که مذهبی باقی می ماندم، اصلا قرار بود بروم طلبه بشوم که البته چند روزی مانده بود به رفتنم که ساواک آمد و ایشان را دستگیر کرد و چندماهی زندانی کرد، که بعد از چندماهی آزاد شد.
البته واقعا خدا را شکر می کنم که در نظام جمهوری اسلامی زندگی می کنم، با همه کم و کاستی و مشکلات ولیکن می توان گفت واقعا فضای خوبی است،قبل از انقلاب فضا بسیار خفقان بود.
یادم می آید یک روز پسرعمویم که آمده بود خانه ما و وقتی من را دید که داشتم یک چیزی درست می کردم گفت: تو دیوانه ای پسر، تو را می گیرند، من با تعجب پرسیدم چرا، گفت این چه کاری است که تو کرده ای، خورد کن و بشکن و بیانداز دور، حالا فکر می کنید چه بود قصه، هیچی، یک کشتی کوچک درست کرده بودم، یک آرمیچر و پروانه به آن وصل کرده بودم با دو عدد باتری قراضه ی بزرگ قدیمی که آرمیچر را بزور تکان می داد، پول نداشتیم یک باتری بخریم، این ها را وصل کرده بودم به قایق و داخل حوضچه ای انداخته بودم و روشن کرده بودم، این قایق هم دور این حوضچه دور می زد، پسرعموی با طوری برخورد کرد که دیگر جرات نکردم آن پروژه را ادامه بدهیم.
آن زمان کشورهای استعمار گر مانند آمریکا که دوست ندارند کشورهایی که تحت سیطره آنهاست رشد بکنند، به ساواک دستور داده بودند که یا نخبگان و مغزهای اینچنینی را بگیرند ببرند خارج، یا جلوی کار آنها را می گرفتند، ساواک هم دانش آموزان را از سنین پایین شناسایی می کردند، الان که می بیند خیلی از ایرانی های متخصص از کودکی در آنجا هستند به همبن علت است.
این دزدیدن مغزها هم واقعا همه تقصیرش گردن ما نبود و نیست، خب به هرحال فضایی ایجاد کرده بودند و پدر و مادرهایشان را راضی می کردند که بروند،خود ساواک هم جلوی کار را می گرفت.
* آیا ازدواج باعث شد از شور انقلابی تان کاسته شود یا بیشتر شد؟
نه اصلا، مادر من همیشه می گفت تو یک سو هستیف یعنی تک محور هست، من یک مقدار در اعتقاداتم محکم بودم و همیشه سعی کرده ام که از اون چه اعتقاد من است منحرف نشود با اینکه این همه ظلم و جنایت را از دوستان دیدم ولی هنوز هم پای انقلاب هستم، چون انقلاب برای ما این ها نیستند ، حتی فرماندهی پایگاه اباتر را هم برای همین پذیرفتم، دوستان از من خواستند برای اینکه فضا آرام بشود بروم آنجا مسئولیت قبول کنم و من با اینکه مخالف داشتم در خانواده( با خنده) اما پذیرفتم.
خبرنگار واران: روحانی انقلابی شاخص آن روزها چه کسی بود؟
حاج آقای یکتا که خدا رحمتش کند یکی از بزرگان انقلاب صومعه سرا بود، چون هم آدم مذهبی است هم آدم سیاسی، ایشان زمانی که جوان بود قدرت اجماع دوستان را داشتند، ایشان توانمتدی خیلی خوبی داشتند و خیلی برای انقلاب مخصوصا در صومعه سرا زحمت فراوانی کشیدند.
خبرنگار واران: رهبر انقلاب انقلابی های نسل جدید را عمیق تر از تسخیر کنندگان سفارت آمریکا و انقلابی های گذشته می دانند؟ نظر شما چیست؟
من قبول دارم این حرف را، ضمن اینکه چون آقا این را گفته قبول دارم و اعتقاد دارم گاهی اوقات پیام های آقا الهام شده از غیب است باید بگویم بله با حرف ایشان موافقم چون جوان های امروز از همان روز اول انقلاب را دارند بررسی و مطالعه می کنند، بچه های امروز اطلاعاتشان خیلی بیشتر است چون هم انقلاب را مطالعه می کنند، هم شهدا را مطالعه و بررسی می کنند، اصلا نسل جدید شهید دارد و نسل اول انقلاب نداشت، شهدا کمک می کنند تا جوان ها به نقطه ایده آلی که می خواهند برسند، خب وقتی این جوان ها با آگاهی و اطلاعات بیایند طبعا عمیق تر می شوند و خیلی سخت است که از راهشان برگردند و منحرف شوند.
*در پایان خاطره ی جالبی اگر دارید بفرمایید
وقتی فضای انقلاب همه جامعه را گرفت دیگر همه متوجه شدند که انقلابی در راه هست، حالا اینکه پیروز می شود یا خیر معلوم نبود، یکی از صحنه های جالب آن روز ها این بود که گاهی در یک خانواده همه ضد انقلاب بودند و مثلا یک دخترشان انقلابی بوذ یا حتی پیش می آمد که کل خاندان انقلابی بودند اما فرزندشان ضد انقلاب بود، خب این یکی از اتفاقات جالب آن روز ها بود.
یک بحث جالب دیگر نحوه ازدواج انقلابی ها بود، آنهایی که انقلابی بودند دنبال دخترهای انقلابی بودند و اصلا هم توجه نداشتند که خانواده اش چطور فکر می کند، یعنی پیش می آمد یک انقلابی می رفت خواستگاری دختر انقلابی یک ضد انقلاب، وقتی هم به او می گفتند این چه کاری است چرا با دختر فلانی می خواهی ازدواج کنی او ضد انقلاب است می گفتند ما با خانواده اش چه کار داریم، با خوش می خواهیم زندگی کنیم، این جو هم جو جالبی بود.
در کل فضای عجیبی بود، بعضی ها هوادار شاه بودندف بعضی ها هوادار انقلاب بودند، البته برخی هم بودند که از ترس هیچ حرفی نمی ردند و طرف هیچ یک را نمی گرفتند، خب یک فضای اینچنینی حاکم بود و برخی می ترسیدند هرکدام که دولت را در دست بگیرند نکند طرف مقابل پیروز شده و زندگی این مغازه دار مورد خدشه واقع شود.
انتهای پیام/