به گزارش ماسال نیوز، رمان خالکایی نوشتهی رضا دادجوی (۱۳۹۳)، در ۳۵۱ صفحه در قالب یک داستان است که هر چند به گفتهی نویسندهی کتاب، تمام وقایع و شخصیتهای این داستان غیر واقعی هستند اما با برخی واقعیتها و حوادث جامعهی پیش از انقلاب ماسال و شاندرمن فاصلهی چندانی ندارد. بریده هایی از متن این رمان بلند را که مربوط به روزهای منتهی به پیروزی انقلاب اسلامی است در ادامه میخوانید:
بعد از مرگ ارباب، برادرش خدایار تا دو سال امور قلعه را در سیاخونی بر عهده گرفت. خدایار آخرین گله ارباب را به غریب خان داد و دیگر به سیاخونی برنگشت. انقلاب در راه بود. مردم به رهبری آیت الله خمینی به دنبال سرنگونی شاه بودند. در ماسال بحثهای سیاسی داغ بود. همه احزاب فعال بودند. روحانیون، جوانان و دانشجویان نقش اساسی را در بیداری مردم ایفا میکردند.
احد در طی سی سال صاحب چهار پسر و چهار دختر شده بود او پنج هکتار زمین کشاورزی در طاسکوه خرید و یک کارخانه برنجکوبی در سراکه کنار رودخانه خالکایی احداث کرد. او با در اختیار گرفتن گله گوسفند جعفرخان از تمام مراتع سیاخونی به عنوان چراگاه استفاده میکرد. سیفی بگ دیگر متحد ارباب بر اثر سکته قلبی از دنیا رفت. همه چیز به سرعت در حال تغییر بود. سال ۵۷ از راه رسید. صدای انقلاب از هر سو به گوش میرسید. دامنه اعتراض و اعتصاب مردم از تهران به شهرهای کوچک رسیده بود. ماسال هم در التهاب بود. روز شنبه ۲۰ بهمن ۵۷ یک روز سرد آفتابی بود. احد برای خرید هفتگی به بازار ماسال آمده بود و برای دیدن جعفرخان به دفترش رفت.
او همراه آدمهایش در دفتر خودش کنار کارخانه برنج کوبیاش در حال بحث و گفتگو بود. یک گروه از مردم که علیه شاه شعار میدادند و با نیروهای دولتی درگیر و چند نفر زخمی و دستگیر شدند. آن روز ساعت ۲ بعد از ظهر درگیری سختی بین مردم و چماقداران در گرفت. چماقداران با فریاد و هیاهو به مغازهها یورش میبردند و اقدام به غارت مال و اموال مردم میکردند.
آنها شیشههای زیادی شکستند و اموال زیادی را تاراج کردند. جعفرخان در ترس و هراس بود. نیروهای تودهای و چماقداران به خونش تشنه بودند اما چون محافظه کار بود کمتر خشم نیروهای انقلابی را بر میانگیخت. احد بعد از خرید سریع به طبق سر بازگشت.
چماقداران به دفتر جعفرخان یورش بردند. جعفر به کمک رحمان و بگ احمد قصد فرار از معرکه را داشت که در حلقه محاصره نیروهای حزب توده و چماقداران گرفتار شد. هرج و مرج همه جا را فرا گرفته بود. مدیریت اوضاع از دست نیروهای دولتی خارج شده بود. جعفرخان زیر مشت و لگد در حال مرگ بود که بگ احمد با فداکاری و از جان گذشتگی، خودش را روی او انداخت. فیض پسر رحمت که عضو دو آتشه حزب توده بود قصد داشت با چماق سر جعفر را مورد اصابت قرار دهد که بگ احمد سرش را میان دستانش گرفت و ضربه به دست بگ احمد اصابت کرد و استخوان دستش را شکست. با داد و فریاد رحمان و یحیی و سعدالله، چند رعیت جعفرخان از راه رسیدند و او را به کوههای اطراف فراری دادند. جعفرخان با فداکاری بگ احمد از مرگ حتمی نجاب پیدا کرد.
روز دوشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ انقلاب اسلامی بعد از سالها مجاهدت، ایثار و فداکاری مردم ایران به رهبری آیت الله خمینی به پیروزی رسید.
غروب بود و احد به دره سیاخونی چشم دوخته بود …
انتهای پیام/