به گزارش ماسال نیوز، به نقل از الف شهریور ۱۳۹۳ بود. کبدم از دست رفته بود و در گیر و دار پیوند کبد بودم در همین بیمارستان نمازی شیراز.
تنهایی، تنها رفیقم بود و داشتم خو میکردم به وفایش!
بزرگترین آرزویم، بدیهیترین پدرانههای یک مرد بود؛ در آغوش گرفتنِ فرزندانم که تلخترین روزهایِ کودکیشان، دیدنِ آن روزها شد. رمقی نبود که بتوانم بغلشان کنم. حتی نمیتوانستم روی تخت پهلو به پهلو شوم مگر به دستِ برادرانم… برادرانِ مهربانم.
تمامِ سروهای نمازی، با من حرف میزدند. روزها و ساعتها نگاهشان میکردم. از پسِ بلوری خاکستری که روی گونههایم سُر میخورد.
بالاخره پیوند خوردم. کبدِ یک زنِ نجیبِ لُر را به من پیوند زدند. زنِ جوانی که خود سه فرزند داشت و انگار قرار بود در تنی دیگر به زندگیِ خود ادامه دهد.
هر بار که یادش میافتم… یادِ مادرِ دلشکستهی امیدوارش… مهر و غم به گلویم چنگ میزند. حسِ شیرینِ تلخیست زندگیِ دوباره در پیِ مرگِ یک انسان. حسرت به چنین درکِ نابی از زندگی… بخشیدنِ زندگی!
درست همان روزها دیدنِ نشانهای که سالها قبل طراحی کرده بودم مرا امیدوار کرد که بازگردم؛ بازگشتِ به طراحی. همین نشانهی قدیمی برایم شد سوسوی امید!
تمامِ سروهای نمازی…تمامِ سروهای شیراز با من حرف میزدند؛ دعوتم میکردند به بودن؛ به ماندن… به ایستادگی!
خدایا ممنونم
که با همین نشانهها، راه نشانم دادی!
ممنونم.
*************************
بسم الله
مدتی نبودم. واقعا”نبود”م. دو ماهی شد. نیمی از این مدت را در بیمارستان شریعتی تهران و نیمهی دیگر را در بیمارستان نمازی شیراز گذراندم بیآنکه بدانم میمانم یا میروم.
#مرگ حتی دیده بوسی هم کرده بود… حیرانش بودم تا رهایم کرد. در سه سال اخیر بار سومی بود که تجربه اش کردم.
نمیتوانم چیزی بگویم. کاش هر کسی یک بار تجربه کند. زندگیش دگرگون میشود.
دلهره ی رنج شیرین “کنده شدن” از هر چه و هر که… تنهای تنها… همانگونه که آمدم!
خدایا ممنونم! پیش از آنکه بمیرم مرا میراندی!
خدایا ممنونم!
***
در تمام این مدت جاذبه ی آسمان و زمین، مرتب بالا و پایینم میکرد. جزر و مدی که در هر افت و خیزش، شهد نفس گرم دعای دوستانم را در کام تشنهی روحم میریخت.
سپاسگزار مهر و وفای هر کسی هستم که به هر شکلی برایم “بودن” خواست.
خواه به نگاهی و خواه به اشک و آهی!
بگذرید و نرنجید اگر از سر بی اطلاعی این فقیر، نام وفاداران رفاقت، در قید امتنان نمی آید.