یکشنبه ۰۴ آذر ۱۴۰۳ , 24 November 2024

تاریخ انتشار : ۰۵ شهریور ۹۸
ساعت انتشار : ۱۱:۵۵ ب.ظ
چاپ مطلب
روایت قربان صحرایی چاله‌سرایی از اسارت تا آزادی جهانسوز پورمحمد؛

روايت رزمنده آزاده شاندرمنی از تکريت ۱۱ + عکس

روز اول اسارت را هرگز فراموش نمي‌کنم. غروب روز 20 تيرماه 67 بود که با تک عراقيها به محاصره آن‌‌ها درآمديم و پس از يک روز مقاومت، روز 21 تيرماه گروه ما که به اسارت نيروهاي بعثي درآمد سيزده نفر بوديم.

قربان صحرائي چاله‌سرائي – ياد تمامي شهيدان وطن، جاويدان که با ايثار و بذل خون سرخ خود از حيثيت و ايمان و خاک و ناموس اين مرز و بوم دفاع کردند و مقابل هيچ زورگوي نابکاري سر تعظيم فرود نياوردند.

هشت سالي که به عنوان سالهاي دفاع مقدس از آن ياد مي‌شود، از سوي صهيونيسم جهاني و به سرکردگي آمريکاي تروريست، جنگي نابرابر و ناجوانمردانه بر مردم ايران تحميل شد که بخشي از تاريخ معاصر ايران و حتي جهان را به خود اختصاص داده است. اين هشت سال سرشار از حماسه‌هاي به يادماندني و ماندگار است که هر يک از اين حماسه‌ها بخشي از تاريخ دفاع مقدس را مي‌تواند به خود اختصاص دهد.

طي اين جنگ که صدام تکريتي به نمايندگي از استکبار جهاني فرماندهي آن‌را بر عهده داشت، روح سلحشوري و پايمردي و ايستادگي ملت ايران چنان در عرصه‌ي جهاني ظهور و بروز يافت و نمايان شد که اسباب حيرت منصفان و آزادگان دنيا را برانگيخت.

زواياي خاصي از ايثار و شجاعت اين جنگ را بايد در روزگار اسارت رزمندگان سلحشور و آزاده‌مرد جبهه اسلام را در اردوگاه‌ها و زندان‌هاي مخوف صدام پليد جستجو و پژوهش کرد که خوشبختانه در اين زمينه کتب فراواني از خاطرات آزادگان رها شده از بند اسارت صدام بعثي انعکاس يافته است. اما هنوز هستند بسياري از آزادگان سربلند که ناگفته‌هاي فراواني از روزگار اسارت در حافظه خويش نگاه داشته‌اند و بر نويسندگان و اهل قلم فرض هست به سراغشان بروند و براي آينده و تاريخ، اين وقايع ناگفته از لايه‌ي پنهان و ناشنيده از جنگ تحميلي را از حافظه‌ي آزادگان سرفراز بشنوند و به روي کاغذ منتقل نمايند.

روز ۲۶ مردادماه ۹۸، بیست و نهمین سالروز بازگشت عزت‌آفرین و پیروزمندانه مردان و زنان آزاده‌ای بود که پس از تحمل سالها آزار و شکنجه‌های جسمی و روحی در زندانها و اردوگاه های بعثی صدام پلید، توام با درد فراق و دوری از عزیزان خویش، به وطن بازگشتند و به انتظار میلیون‌ها ایرانی پایان دادند.

در این روز، صبر و استقامت و شکیبایی مادران، پدران، همسران، فرزندان و ديگر عزيزان این آزادمردان مکتب زینب سلام الله علیها و طریق حسین علیه السلام نتیجه داد و سال‌های نگرانی و شوق دیدار به پایان رسید و وعده الاهی تحقق یافت که فرمود: «و بشر الصابرین».

به همین مناسبت افتخار دیدار از آزاده و جانباز سرافراز شهر و ديارمان، جناب آقاي حاج جهانسوز پورمحمد برای این حقیر صحرائي چاله‌سرائي فراهم شد تا از خاطرات شنیدنی دوران اسارت این آزاده ايثارگر بهره‌مند شوم.

همچنان که پيش‌تر گفته شد آنچه مسلم و قطعی است این است که هنوز ناگفته‌های فراوان و بسیار شنیدنی و درس‌آموزی از روزگار اسارت سلحشوران غیورمرد سرزمین‌مان وجود دارد که ثبت و ضبط آن برای آیندگان و تاریخ یک نیاز ضروری و فوری و حتمی به شمار می آید.

يادمان نرود که حضرت روح‌الله فرمود: «من در میان شما باشم و یا نباشم به همه شما وصیت و سفارش می‌کنم که نگذارید انقلاب به دست نااهلان و نامحرمان بیفتد. نگذارید پیشکسوتانِ شهادت و خون در پیچ و خم زندگی روزمره خود به فراموشی سپرده شوند.»

آزاده و جانباز سرفراز، حاج جهانسوز پورمحمد، فرزند مرحوم رمضان، در سن ۲۶ سالگي و در تاريخ ۲۱/۰۴/۱۳۶۷ در تک عراق به جبهه‌هاي جنوب، همراه تعدادي ديگر از همرزمان خود در جبهه عين‌خوش در بيست و چهارمين ماه رزمندگي خود به اسارت بعثي‌هاي عفلقي درآمد و حدود ۲۶ ماه در يکي از اسارت‌گاه‌ها و اردوگاه‌هاي مخوف صدامي به عنوان مفقودالاثر در بند و اسارت بود. اين رزمنده‌ي دلاور عرصه پيکار و ايثار و مقاومت، سرانجام با اولين گروه‌ها از آزادگان رها شده از دربند رژيم بعثي عراق آزاد شد و نهايتاً روز ۰۶/۰۶/۱۳۶۹ با ورود به ميهن اسلامي، به آغوش عزيزان خويش از جمله پدر و مادر ايثارگر و صبور خود بازگشت.

آزاده صبور و سرافراز، جهانسوز پورمحمد داراي تحصيلات کارشناسي ارشد جغرافياست. او در سال ۱۳۹۳ در کسوت معلمي از آموزش و پرورش شهرستان ماسال، پس از سالها تلاش خستگي‌ناپذير در تعليم نونهالان مردم، بازنشسته شده است. وي بارها و به مناسبت‌هاي مختلف مورد تکريم و تجليل و تقدير محافل و مراکز مختلف اداري و فرهنگي قرار گرفته و يک‌مرتبه هم در ارديبهشت سال ۱۳۸۹به عنوان معلم نمونه کشوري برگزيده شده است. او متأهل و صاحب دو فرزند دختر و پسر هست که هر دو فرزندش مشغول به تحصيلات عاليه مي‌باشند.

آقاي حاج‌جهانسوز پورمحمد خاطرات شنيدني بسياري از روزگار اسارت خويش دارد که با صبوري به پرسشهاي نگارنده پاسخ گفتند. ضمن تشکر از وي، همسر محترم، فرزندان گرامي و مادر ارجمندشان که در اين گفتگو حضور داشتند؛ به مناسبت سالروز آزادي ايشان چند خاطره از ايشان‌را براي اولين بار با هم مرور مي‌کنيم:

 

استقبال پرشور!

روز اول اسارت را هرگز فراموش نمي‌کنم. غروب روز ۲۰ تيرماه ۶۷ بود که با تک عراقيها به محاصره آن‌‌ها درآمديم و پس از يک روز مقاومت، روز ۲۱ تيرماه گروه ما که به اسارت نيروهاي بعثي درآمد سيزده نفر بوديم. در شرايط بسيار بحراني در ميان آتش و خون به اسارت درآمديم و با وضعيت بسيار وخيم و زجرآوري در حاليکه دستانمان را از پشت بسته بودند، با يک دستگاه آيفاي نظامي به پشت خط منتقل کردند. آيفا، پر از مهمات بود. بر اثر شدت آفتاب سوزان منطقه تمام آن مهمات گويي در تنوري گداخته، داغ شده است و ما روي آن مهمات گداخته نه مي‌توانستيم بنشينيم و نه بايستيم. با همان وضعيت ما را منتقل کردند به جايي که ديديم بله، تعداد زيادي از سربازان و نيروهاي ايراني و برخي از هم‌رزمان ما اسير شده‌اند و آنجا هستند. از جمله رزمنده‌اي از همرزمانم که متأهل بود و مادرش را هم سرپرستي مي‌کرد و حدود هشتاد روز بود که در جبهه حضور داشت و به مرخصي نرفته بود و اينک ايشان را در بين اسرا مي‌ديدم. ديدن آن رزمنده اسير اندکي قلب مرا تسکين مي‌داد؛ چه آنکه من مجرد بودم و وقتي به وضعيت وي مي‌انديشيدم و با خود مقايسه مي‌کردم به خودم دلداري و اميد مي‌دادم.

در ساعات اوليه‌اي که وارد خاک عراق و به پشت خط آنان منتقل شديم، چند ساعتي ما را در گوشه‌اي نشاندند. در همين حال من براي سرنوشت و آينده‌ي خود، به فکر عميقي فرو رفته بودم. ناگهان سيلي محکم يک بعثي هر فکر و خيالي را از سرم پراند!

شب در همان جاي اوليه سپري شد. فرداي آن‌روز ما را سوار بر اتوبوس از شهر رُماديه عبور دادند. مردم شهر، دو سوي خيابان‌ها را اشغال کرده و جشن گرفته بودند و با هلهله و پايکوبي و رقص و شادي و شعار عليه ما از ما استقبال گرمي کردند! گاهي هجوم مي‌آوردند به سمت پنجره اتوبوس تا ما را اذيت و آزار برسانند و حتي کتک بزنند و ما ناچار مي‌شديم شيشه پنجره اتوبوس را ببنديم.

در داخل اتوبوس تعدادي از اسرا نشسته و تعدادي هم ايستاده بودند. ما حق هيچگونه صحبت کردن با هيچ کس را نداشتيم. اسيري از بچه‌هاي رشت ايستاده و اسير ديگري به او تکيه داده بود. چند مرتبه آن اسير رشتي به اسيري که به وي تکيه داده بود به لهجه گيلکي گفت: «ويريز، جان تي مار ويريز، بُکُشتي امه را، ويريز»! در همين شرايط تا خودش را جابجا کرد ناگهان آن اسير نقش بر کف اتوبوس شد. بعثي‌ها به گِرد آن جمع شدند و معلوم شد وي در همان حال به شهادت رسيده. پيکرش را از اتوبوس به بيرون بردند و ما نفهميديم او چه کسي بود و چه شد و بعثي‌ها با پيکر آن شهيد مظلوم چه کردند؟ اين اولين شهيدي بود که در آستانه‌ي اسارت و در اوج غُربت و مظلوميت از جمع ما در ميان هلهله و شادي دشمن بعثي و پليد، غريبانه به شهادت رسيد. شهادت مظلومانه وي بر چهره و قلب اسراي داخل اتوبوس حُزني گلوگير و حالي رقت‌انگيز مُستولي کرد و بر روحيه‌ي بچه‌ها تأثير عميق و ناگواري گذاشت.

 بوسه مادر بر گونه فرزندش آزاده جانباز جهانسوز پورمحمد در روز آزادی

بوسه مادر بر گونه فرزندش آزاده جانباز جهانسوز پورمحمد در روز آزادی

تونل پذيرايي

از لحظه اسارت تا ورود به اردوگاه رُماديه سه شبانه‌روز گذشت. چون اردوگاه رُماديه پر شده بود و جا نداشت ما را به جايي موسوم به جزيره تکريت بردند. زماني که به تکريت ۱۱ رسيديم شب شده بود. از اتوبوس‌ها پياده شديم. ورودي اردوگاه تکريت دستور دادند به دسته‌هاي پنج نفري تقسيم شويد. سپس سرهاي‌تان را پايين بيندازيد و زمين را نگاه کرده پشت سرهم وارد آسايشگاه اردوگاه شويد. من کنجکاو شدم و آهسته مختصري سرم را بلند کردم و يواشکي نيم‌نگاهي انداختم و خواستم ببينم چه خبر شده؟ در اين فاصله ديدم دو سوي مسيري که بايد وارد آسايشگاه بشويم دسته‌هاي حدود ۱۵ نفري ايستاده‌اند در حاليکه در دست هر يک از اين غول‌چماق‌هاي بدقواره‌ي بعثي، باتوني، شيلنگ‌پاره‌اي، کابلي، چيزي هست! گروه اول از اسرا که وارد شد همه شنيديم و ديديم که دادشان به آسمان بلند شده! يکي مي‌گويد: يا اباالفضل، ديگري مي‌گويد: واي مادرم، آن‌يکي مي‌گويد: آخ و همينطور داد و فرياد و آخ و ناله‌ي تک تک گروه پنج‌نفره اول در آسايشگاه پيچيد.

بعثي‌ها بر دو سوي مسير صف بسته و تونلي ايجاد کرده بودند و بدين صورت با ضربات مهلک باتون‌هاي خود پذيرايي گرمي از اسرا مي‌کردند. نوبت که به گروه ما براي رد شدن و اين استقبال گرم و پرشور رسيد، و وقتي ديدم ديگر هيچ راه گريزي از اين کتک‌خوردن نيست، نااميد از همه‌جا، به خدا توکل کردم و از اعماق وجودم متوسل شدم به بقعه متبرک امام‌زاده شفيع در شاندرمن که از بدو تولد با فضاي معنوي آن مأنوس بودم. گفتم يا امام‌زاده شفيع، هيچ راه گريز و نجاتي از اين استقبال کابلي و ضربات باتون اين بعثي‌هاي از خدا بي‌خبر نيست، به تو پناه آورده‌ام؛ فقط کاري کن به چشمانم آسيبي نرسد. با هر دردي مي‌توان کنار آمد ولي ضربات کابل و باتون به چشمانم اگر اصابت بکند چه کنم؟! با اين توسل به ساحت مقدس امام‌زاده شفيع ناچار وارد تونل پذيرايي شده و از آن عبور کردم در حالي‌که اصابت شديد و وحشتناک ضربات محکم و سنگين بعثي‌ها همراه با نعره‌هاي وحشيانه آنان را بر کمر، پهلوها، پشت و پاهاي خود تحمل مي‌کردم تا اينکه در آستانه‌ي ورودي به آسايشگاه ناگهان ضربه‌ي محکمي به پَسِ گردنم اصابت نمود. با اين ضربه احساس کردم مغزم تکان خورد و سپس سرم گيج شد و چشمانم سياهي رفت و ديگر نفهميدم چه گذشت. ساعاتي بعد ديدم رفقاي اسيرم مرا مشت‌و مال داده و به اين صورت مرا به هوش آوردند. آن شب تا صبح بچه‌ها آه و ناله کردند و درد کشيدند. آثار درد و جراحت و کبودي ضربات اين استقبال پرشور! تا بيش از شش ماه بعد همچنان در تن و پيکر ما باقي مانده بود.

 

آسايشگاه يا …؟

اسمش آسايشگاه بود. تالشان ضرب‌المثلي دارند و مي‌گويند که خدا چنين روزي را براي کافر هم پيش نياورد تا چه رسد به مسلمان. سوله‌اي که ما را داخل آن انداخته بودند نامش آسايشگاه بود وليکن …

کف آسايشگاه سيمان‌کاري شده بود و هيچ نوع فرش و حتي پاره‌موکتي در آن‌جا وجود نداشت. از طرفي جاي‌جاي آن پر از لجن و کثافت و آب مُرده بود. در اين آسايشگاه هيچ دستشويي و توالتي وجود نداشت. فقط در گوشه‌اي از آسايشگاه جايگاهي درست شده بود که در آنجا لوله پليکايي تعبيه کرده بودند تا به هنگام دفع ادرار از آن استفاده شود! و بچه‌ها ناچار بودند از اين فضا استفاده کنند. در طول ۲۴ ساعت از شبانه‌روز، فقط روزها به مدت دو ساعت، نوبت به نوبت قفل بسته‌ي در هر آسايشگاه را باز مي‌کردند تا اُسرا در حياط به دستشويي بروند و قضاي حاجت کنند. …

از تيرماه که وارد آن آسايشگاه شديم تا اوايل پاييز به مدت سه ماه روي همان کف سيماني و بدون هيچ زيرانداز و رواندازي شب و روز را سپري کرديم.

اين نحوه‌ي استقبال و استقرار در آسايشگاه تا حدود ساعات نيمه‌شب به درازا کشيد. وقتي اندکي از هياهوي استقرار کاسته شد متوجه شديم شخصي در آستانه‌ى دَرِ ورودي آسايشگاه ايستاده و به زبان عربي داد مي‌زند:

«عبدالرضا، واحد واحد، صمون صمون»!!

مو بر بدنمان سيخ شد!  در دل خود گفتيم خدا خانه‌تان را خراب کند! پس از اين همه شکنجه و کتک‌ مفصلي که با شعار «حَرَس خميني» به ما زده‌ايد حالا مي‌خواهيد به تک‌تک ما «صابون» بخورانيد!؟ خدايا! صابون را بايد چگونه بخوريم؟! مگر صابون را هم مي‌شود خورد؟! مسئول آسايشگاه نامش عبدالرضا بود.

با نگراني و اضطراب منتظر مانديم که چه بلايي مي‌خواهند بر سر ما بياورند! در همين اوضاع و احوال ديديم چند سطل آوردند که داخل آن چيزي شبيه نان فانتزي ما ايراني‌ها بود و گفتند مي‌خواهيم به شما غذا بدهيم!

تازه در اين زمان بود که متوجه شديم اينها به نان، «صَمون» مي‌گويند و الحمدلله صابوني در کار نيست! صَمون‌ها را آوردند، چه ناني! قسمت بيروني و رويه‌ي نان به شدت سفت و خشک و غيرقابل خوردن و داخل آن خمير و ناپخته! به هر دو نفر يک صمون دادند. آن‌شب اکثر بچه‌ها نتوانستند آن‌را بخورند به خيال اينکه فردا غذاي بهتري خواهند آورد! اما کدام فردا؟ کدام غذاي بهتر؟ زندگي ما بدين‌ منوال در اين اردوگاه تازه آغاز شده بود. …

 

شام شاهانه!

مدت‌ها از استقرار و در حقيقت زندگي ما در اين آسايشگاه واقع در جزيره تکريت مي‌گذشت تا اينکه عصر يک روز، گفتند که امشب براي شما شام شاهانه‌اي خواهيم آورد! همه مي‌دانستيم از بعثي‌ها به ما خيري نمي‌رسد، دعا مي‌کرديم خدا شرّشان را از سر ما کم کند، شام شاهانه پيشکش! با اين‌حال چند نفري بودند که با نگراني و البته اندکي خوش‌خيالي گفتند که شايد دلشان به حال ما سوخته و شايد واقعا مي‌خواهند غذاي بهتري بياورند!

همه منتظر بودند تا ببينند اين شام شاهانه چيست که خبرش قبل از خودش در کل اردوگاه پيچيده!؟

بالاخره انتظار به سر رسيد و شام را آوردند. تُن ماهي بود! در نگاه اول تُن ماهي بدي به نظر نرسيد، چه اينکه بعد از مدت‌ها چنين غذايي در آن محيط گرفتاري و اسارت، غنيمت به شمار مي‌رفت. هرچند من قبلاً هم تن ماهي و اصولاً با ماهي ميانه‌اي خوبي نداشتم و آن‌شب هم اتفاقا لب به تُن ماهي نزدم. اما بچه‌ها آن‌شب اين تن ماهي را همراه صمون‌هاي خشکي که پيش‌تر داده بودند به عنوان شام شاهانه خوردند. نيم‌ساعتي نگذشته بود که کم‌‌کم بوي بدي از گوشه‌و کنار آسايشگاه بلند شد و با سرعت کل فضاي آسايشگاه را فرا گرفت! پس از آن آهسته آهسته، يکي شکمش را گرفت و ديگري به سمت لوله‌پليکايي که به عنوان دست‌شويي ادرار کوچک در داخل آسايشگاه تعبيه کرده بودند، دويد و … چشم‌تان روز بد نبيند؛ تُن ماهي شده بود بلاي جان همه بچه‌ها! آن شب تا صبح؛ حتي تا روز بعد تمام جمعيت بيش از ۱۳۰۰ نفره اردوگاه و از جمله آسايشگاه پرجمعيت ما درگير گرفتاري اين شام شاهانه شده بود!! شامي که خيلي از بچه‌هاي اسير را دچار اسهال خوني کرد و تعدادي به همين دليل و عدم رسيدگي بهداشتي از سوي مسئولان اردوگاه به شهادت رسيدند …

پيش‌تر گفتم درهاي آسايشگاه در طول شبانه‌روز و به صورت ۲۴ ساعته بسته بود و در حقيقت ما داخل آن به نوعي زنداني بوديم. طبق برنامه‌اي که داشتند هر روز فقط دو ساعت درها را باز مي‌کردند و بچه‌ها به حياط آسايشگاه مي‌رفتند به عنوان هواخوري و استفاده از دست‌شويي!

از نظر غذا به بدترين شکل بر ما مي‌گذشت. تعدادي از اسرا بيشتر ايام سال را روزه مي‌گرفتند. آزاده‌اي از شيراز با ما هم‌بند بود که طول سه ماه تابستان را با زبان روزه سپري مي‌کرد….

يکسال بعد از اينکه از اسارت ما سپري شد براي اولين بار براي ما چاي آوردند.  …

 

بدتر از دوري پدر و مادر!

در آستانه زمزمه‌هاي آزادي همه بچه‌ها نگران بودند که حالا به ياري خدا از دست صدام خلاص مي‌شويم و به ايران بر مي‌گرديم؛ اما يقيناً ما را به جهت از دست دادن اسلحه و تجهيزات نظامي که در اختيار داشتيم و از دست داده‌ايم، بازخواست و مؤاخذه مي‌کنند، خدايا! چه جوابي بايد براي اين موضوع به مسئولان بدهيم!؟ اين نگراني و فکر و خيال مثل خوره به جان بچه‌ها افتاده بود و بدجوري ذهن همه را به خود مشغول کرده بود. درد فراق و دوري از پدر و مادر و اقوام و وطن دردي جانسوز و طاقت فرسا بود. اما در کنار آن نگراني از پاسخگويي در خصوص تجهيزات نظامي تحويلي، بچه‌ها را بسيار پريشان و مضطرب کرده بود. چاره‌اي نبود، بالاخره خود را براي هر نوع مجازاتي در اين زمينه آماده کرده بوديم.

ما را از مرز خسروي وارد ايران کردند. در نقطه صفر مرزي وقتي وارد خاک ايران شديم و اتوبوس عراقي که ما سوار بر آن بوديم توقف کرد، بلافاصله چند پاسدار وارد اتوبوس شدند. چهره نوراني و جذاب آنان توجه همه ما را به خود جلب کرد. آنان وظيفه داشتند يک يک آزادگان را از اتوبوس پياده و به تناست تک‌تک اسراي عراقي را جايگزين کنند. يکي از آزادگان با صداي بلند گفت: ما فقط گرسنه‌ايم! غذا مي‌خواهيم. آن پاسدار گفت: خيلي خوش آمديد، قربان قدم‌هايتان، شما آبروي ايران را حفظ کرديد، شما براي ايران اسلامي عزت‌آفريني کرديد، رهبر معظم در کنار مردم منتظر شماست، مرحبا به شما، آفرين به استقامت و صبر و شکيبايي شما، …

اين نحوه‌ي برخورد و استقبال پاسداران، کلاً آن نگراني و اضطراب‌مان- در خصوص مؤاخذه و پاسخگويي براي اسلحه و ديگر تجيهزات نظامي را به طور کلي از ذهن ما پاک کرد.

براي ما بيسکوييت و آب ميوه آوردند. برخي از آزادگان از فرط گرسنگي شديدي که در اردوگاه‌ها کشيده بودند تعداد بيشتري از بيسکوييت و آب ميوه را برداشتند و در جيب‌هاي خود ريختند. يکي از پاسداران گفت: قربان شما بروم، لازم نيست اين‌ها را براي ذخيره برداريد. حتي زياد از اينها نخوريد، معده‌هايتان کوچک است، ما از همه‌ي آنچه که بر شما گذشته باخبريم؛ برايتان پذيرايي مفصل با غذاي خوب و مناسب تدارک ديده‌ايم، …

نکته‌ي بسيار جالب و ارزشمندي که لازم است به آن اشاره کنم نحوه استقبال مردم ايران اسلامي بود. از همان قصر شيرين تا اسلام‌آباد و … مردم عزيز ما در دو سوي جاده ايستاده بودند و به قدري شيرين و گرم و صميمي از ما استقبال کردند که ما تصور مي‌کرديم اسارت اصلي را اين مردم کشيده‌اند و نه ما! …

 

آدينه انتظار

وقتي هواپيما در باند فرودگاه سردار جنگل رشت بر زمين نشست، من جزو دو سه نفر اولي بودم که از هواپيما پياده شدم. به محض پياده شدن به درگاه الهي سجده شکر بجا آوردم و با خوشحالي و افتخار، خاک وطن و گيلانم را بوسيدم. آنجا تابلوهايي نصب کرده بودند. روي هر تابلو نام شهرهاي استان گيلان نوشته شده بود: لاهيجان، رشت، بندر انزلي، صومعه‌سرا، رودسر، ماسال، و …

اعلام کردند هر آزاده کنار تابلوي شهر خود مستقر شود.

بلافاصله من خودم را به تابلوي ماسال رساندم. بعد از من دو نفر ديگر به نام آقايان سيامک (سيابرار) حسين‌پور و عيسي قاسمي از آزادگان شاندرمني از هواپيما پياده شدند و آمدند کنار من ايستادند. آن‌روز فقط ما سه نفر که اتفاقاً هر سه از شاندرمن و از غرب گيلان بوديم در جمع آن آزادگان حضور داشتيم و بقيه‌ي آزادگان همه از شرق گيلان بودند که به شهرهاي خود بازگشتند.

پس از حدود ۲۶ ماه مفقودالاثري و گمنامي، در حاليکه هيچ يک از اقوام از زنده بودن يا عدم زنده بودن ما اطلاع نداشتند، به فضل الهي و با دعاي خير و صبر و شکيبايي پدران و مادران و همسران و فرزندان و ديگر اقوام و خويشاوندان، و به طور کلي مردم ايران، روز سه‌شنبه ششم شهريور ۱۳۶۹ از قيد اسارت رژيم بعث عراق رهايي يافته و به وطن بازگشتيم. پس از چند روز قرنطينه پزشکي و ديگر مسائل اداري مربوط، روز بازگشت و حضور ما در گيلان، مطابق با جمعه نهم شهريور ۱۳۶۹ بود.

سه روز از آزادي و ورود ما به ايران مي‌گذشت؛ حتي در حالي وارد گيلان شده بوديم که نه پدر و مادر و نه هيچ يک از اقوام و آشنايان از آزادي ما با خبر نبودند. اين موضوعات خود خاطراتي براي ما به يادگار گذاشت که شنيدني است …

 


2 ديدگاه

  1. گيلاني گفت:

    سلام و درود بر همه ايثارگران و آزادگان و شهيدان سرزمينم. آنچه بر آزادگان قهرمان ما در اردوگاه‌هاي رژيم بعثي صدام در زمان اسارت رفته با هيچ شرح و بياني قابل وصف و معرفي نيست. آفرين به همت و دلاورمردي و غيرت و ايثارشان.

  2. حمید گفت:

    خدا قوت. درودبر شهدا ایثارگران جانبازان رزمندگان. درود خدا بر مدافعین حرم