شاید یکسالی بود که مترصد ایجاد فرصتی بودم تا به زیارت مزارت بشتابم. اما توفیق یار نمیشد. تا اینکه پنجم خرداد ۹۹ فرصتی مغتنم پیش آمد و به زیارت مزارت آمدم. اینک میخواهم از جوار حرم مطهر عمهات حضرت فاطمه معصومه سلامالله علیها چند کلامی از تو با تو و از حال و هوای این زیارت سخن بگویم.
به دیدارت آمدم، میرمحله.
اگر میرمحله شاندرمن روزگاری به واسطه سادات بنیالزهرا سلام الله علیها، به «میرمحله» موسوم گشته بود، امروز اما در پیشانی ورودی روستای میرمحله تابلویی نصب شده که روی آن درج است:
«به روستای زیبای میرمحله، زادگاه شهید سید فربود قوامی خوش آمدید».
بله امروز میرمحله را با تو میشناسند و تو شدهای افتخار میرمحله.
پرسان پرسان به «خیابان سید» روستای میرمحله رسیدم. مردی کهنسال نبش خیابان ایستاده بود. توقف کردم و سلام دادم و نام و نشانت را پرسیدم. نگاهی دقیق به چهرهام انداخت و نقلیهام را وراندزی کرد. تاکنون هرگز همدیگر را ندیده بودیم. خودم را معرفی کردم و گفتم صحرائی چالهسرائی هستم و نامش را پرسیدم. گفت آقای حسینزاده است. گویی وقتی من را ناشناس دید با احترام و مهر ویژهای سلامم را پاسخ گفت و بعد به فارسی نشانی مزارت را داد و گفت که مضجع شریفت در صحن و سرای مسجد آقا سیدطاهر روستای ما قرار دارد. تشکر و خداحافظی کردم و به سرایت آمدم.
مسجد آقا سید طاهر میرمحله، مسجدی باشکوه با گلدستههای فراز شده به آسمان برای انجام فرایض و عبادات و سایر مراسمات دینی و مذهبی و … اهالی است.
این مسجد دارای حیاط و سرایی با چشماندازی زیبا و گسترده است. اموات اهالی هم در گوشهای از حیاط مسجد آرمیدهاند. اما مزار شریف تو دارای محجر و بقعهای است که دورتادور آنرا پرچم سهرنگ ایران اسلامی زینت داده و این سبب تمایز مزار و برجستگی آن نسبت به سایر مقابر است.
به خانهات آمدم، در را گشودم و وارد شدم و سلام دادم. میدانم از آن بالا نظاره میکردی و سلامم را جواب دادی؛ اما چه کنم که چشم و گوشم را انبوهی از گناهان رنگارنگ پرکرده است تا نه چشمم به تماشای سیمایت باز شود و نه گوشم به جواب سلامم که دادی، شنوا گردد.
مزارت را پارچهای سبزرنگ که نشان از سیادت تو میداد پوشانده بود. روی آن گلدانهایی از گلهای رنگارنگ گذاشته بودند که لابه لای آن تصاویر متعددی از تمثال مبارک تو قرار گرفته بود. در یکی از تصایر درج گردیده بود که در سفری به کربلا کسی تو را نیابت کرده است.
بر بالای سر مبارکت، رحلی وجود داشت که روی آن نسخهای از کلامالله مجید روی یک قواره شالگردن قرار گرفته بود. شال قهوهای رنگ را برداشتم و بوییدم و بوسیدم و بر چشمانم نهادم. گویی یادگاری از تو بود که عطر شهادت میداد.
سپس پارچهی سبز مزارت را کنار زدم و صورت بر مزارت نهاده و لحظاتی به تو توسل جسته و با تو سخن گفتم. آنگاه پس از بوسهای، ملتمسانه تقاضای شفاعت نمودم و از تو طلب توجه به جوانان این مرز بوم را کردم.
اینک ای شهید عزیز، عقل و درک ما عاجز از ادراک جایگاه و مقامتان در نزد حضرت حق است؛ اما میدانیم که نام و نشان دنیایی و پارهای از حیات زمینیات چنین بود و هست:
نام: شهید سید فربود قوامی میرمحله
نام پدر: میرشمس
محل تولد: روستای میرمحله شاندرمن
تاریخ تولد: ۰۱ / ۰۵ / ۱۳۴۱
تاریخ شهادت: ۱۰ / ۰۵ / ۱۳۶۲
سن به هنگام شهادت: ۲۱ ساله
یگان اعزامی: لشگر ۲۱ حمزه نزاجا
وضعیت تأهل: مجرد
تحصیلات: دیپلم
محل شهادت: مهران، عملیات والفجر ۳
محل مزار شهید: میرمحله، مسجد سید طاهر
همچنین ما میدانیم که دوران ابتدایی تحصیلات را در روستای میرمحله شاندرمن گذراندید. آنگاه به علت کمبود و بعضاً نبود امکانات آموزشی، راهی رشت شدی و در منزل عموی خود سکنی گزیدی و به تحصیلات خود ادامه دادید تا اینکه دیپلم گرفتی. پس از آن به روستا و پیش پدر و مادر بازگشتی و یکسالی در امورات کشاورزی و … به پدر کمک نمودی. آنگاه عازم پادگان نظامی شدی تا خدمت مقدس سربازی را به انجام برسانی.
این روزگار، مصادف با زمانی شد که رژیم منحوس و خونخوار حزب بعث در عراق به رهبری صدام عفلقی به نیابت از صهیونیسم بینالملل و استکبار جهانی به مرزهای غربی و جنوبی کشور جمهوری اسلامی حمله برده و جنگی گسترده و همهجانبه از زمین و هوا و دریا به مدت هشت سال بر ملت ایران و اسلام تحمیل کرد.
در چنین شرایطی به ندای هل من ناصر رهبر کبیر انقلاب اسلامی، حضرت امام روحالله خمینی ره همزبان با هزاران جوان از سرتاسر کشور لبیک گفتید و همپای آنان راهی جبهههای حق علیه باطل شدید تا مقابل طغیان و تجاوز صدام پلید بایستید و از ناموس و وطن و دیانت دفاع کنید.
اینک ما میدانیم بعد از اینکه تنها سه ماه از دورهی نظام وظیفهات باقی مانده بود که در عنفوان جوانی و در بیست و یک سالگی، خدای سبحان تو را برای خودش انتخاب و گلچین کرد و سیوهفت سال پیش در چنین ایامی از مردادماه سال ۱۳۶۲ در مناطق غربی کشور به رضوان الهی نزد خود فرا خواند تا زمینیان بهتر بدانند که «وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ» سخنی حق است که فقط مخصوص آنانی است که در ره دوست جان در طبق اخلاص نهاده و تقدیم نمودهاند.
ای شهید عزیز
بگذار چند کلامی هم از عزیزانت برایت بگویم. یکی از خواهرانت میگفت که گرچه در آن زمان دوران کودکی را میگذراند ولیکن هیچ وقت یادش نمیرود مدتی از تو خبری نداشتند و وقتی به روستای میرمحله و نزد پدر و مادر بازگشتی، بعد از مدتی به تدریج متوجه شدند که در منطقه مجروح گشتهای و بخشی از پیکر رشیدت سوخته شده. به همین خاطر مدتی در یکی از بیمارستانهای تهران در بستر مداوا قرار گرفتهای. اینرا ابتدا پنهان کرده بودی ولی مگر فرزند میتواند درد و غصه و چیزی را از مادر پنهان کند؟ مادرت به بهانهی شستن پیراهنت، آن را از تنت درآورد و تازه متوجه شدند که چه اتفاقی افتاده. البته از پاسخ و شرح ماجرا طفره میرفتی اما پدر از طریق دوستانت به ماجرای مجروحیت و سوختگی شدید بخشی از دست و بدنت پی برد.
آن خواهر محترم تو هنوز هم با نگاهی پر از احساس خواهرانه و با بغضی گلوگیر یادش هست که در جداکردن و برطرف نمودن پوستهای سوختهشده از جسم نازنینت، با دیدگانی اشکبار چگونه با دستان کوچکش یاریت میکرد.
او همچنان در خاطر دارد که یکماهی نزد پدر و مادر و عزیزانت در روستا ماندی و آنگاه مجدداً به منطقه جنگی برگشتی و در آخرین مرتبه پس از توقفی ۱۵ روزه پیش پدر و مادر، آنان را وداع گفتی و راهی شدی. گویی به خودت و حتی عزیزانت الهام شده بود که دیگر بازگشتی در کار نیست و شهد شیرین شهادت به انتظار تو نشسته است که جامش را سرکشی و خانواده و بلکه کل روستای میرمحله را با اهدای خون سرخ و ایثار جان شیرین در راه دفاع از دین و وطن سربلند نمایی.
اینک ما میدانیم در آخرین دیدار، صبح روزی که از مادر و دیگر عزیزانت خداحافظی کردی و همراه پدر راهی شاندرمن شدی تا او تو را تا پای نقلیه بدرقه نماید، از فراقت، مادر و خواهرت، به هنگامی که رختخواب بسترت را جمع میکردند یعقوبوار بالش زیر سرت را همچون پیراهن یوسف به آغوش کشیدند و این وداع جانسوز را با اشک و آه درهم آمیختند و تو وقتی موضوع را حتی از فاصلهی دوری متوجه شدی، از پدر خواستی که آنان را به آرامش و سکون و صبر فرا خواند و تنها با امر پدر بود که مادر و خواهرت صبر زینبی خود را شروع کرده که بعد از قریب به چهار دهه همچنان ادامه دارد.
کوتاه سخن اینکه؛
ای شهید عزیزی که پای در مسیر و قدمگاه حسین مظلوم نهادی و با تقدیم برترین هستیات، یعنی اهدای جان شیرین، دین خود را ادا کردهای اما ما زمینیان اسیر هوای نفس خویشیم و گرفتار دنیای فانی. به همین خاطر بزرگان دین و اندیشه به ما از قول ائمه معصومین علیهمالسلام سفارش کردهاند که دست از دامن پاکتان نکشیم و همواره دست توسل ما به دامنتان چنگ زده باشد و ملتمس شفاعت شما در دین و دنیا و عقبی باشیم. چه آنکه شما دارای حیات طیبه هستید و همواره حاضر و شاهدید.
پس ای شهید سید فربود قوامی، تو را به مادر پهلو شکستهات زهرای اطهر علیهاالسلام قسم میدهیم این ملت رنجدیده، مخصوصا جوانانش را دریاب.
قربان صحرائی چاله سرائی
قم مقدس ـ نهم مرداد ۹۹، مطابق با نهم ذیالحجه ۱۴۴۱، روز عرفه
تصاویری از مزار و یادمانهای شهید سید فربود قوامی میرمحله
سلام بر شهیدان مدافع وطن, سلام بر شهیدان مدافع حرم, سلام بر شهیدان مدافع سلامت و سلام بر شهید مدافع وطن و مام میهن, شهید سید فربود قوامی
مرا بوا چمع یارون کی کشتَه، چیگی خنجر چَوُون دیلی کُو نشتَه؟ خدا زار بکشع هر کسی کشتَه، اَوِن شینَه مع شُون تنخا پسَشتَه(پس هَشتَه) – از دوبیتی های سال های پنجاه.
فربود = بودنگاهِ فر ایزدی؛ دارای هستی فر ایزدی؛ دارنده ی شکوه فر ایزدی. فربود، نامی ست همچون فریدون = جایگاهِ فر ایزدی. واژه ی تالشی فری دون، عبارت است از فر + ی نسبت + دون(دان). فری دون = فردان، واژه ای ست مرکب مثل نمکدان. فربود نیز در اصل فری بود، است. که به مرور ی نسبت آن حذف شده. مثل واژه ی تالشی فریبُرز(فری بُورز) = بورز فر ایزدی = بلندای فر ایزدی. نام تالشی بورزو، نیز در همان بورز = بلندا، بلندی، بُن دارد. بورزو = بلند بالا. در شهرستان ماسال آن نام را بر مردان می نهند. تا جای که یاد دارم، فقط یکبار در شهرستان ماسال، در شاندرمین بکار رفته بود.
قربان چاله سرایی زیبا می نویسد. زمانی مقاله ای در باب راهِ شاندرمین به ییلاقات شاندرمین و نامواژه های آن مسیر نوشته بود که از کار های ماندگار است. متأسفانه در این “زندگی” پر از بیداد هنوز وقت نکرده ام به واژه های راز آگین و تاریخی آن مقاله بپردازم. در تالش زمین ایران، کمتر از آن دست می نویسند. بیشتر بیهوده چانه زدن و انشا نویسی مرسوم است. بگذریم.
زند یادش جاوید!
ای که جان در رهِ میهن فدا کرده ای؛ از دور، از هزاران کیلومتر دورتر از مزار شریف تو در خیال زانو می زنم و سر فرود آورده، بر خاک می سابم.
سلام بر شهيدان
و درود برشما. از اينکه به مقام شهيد احترام نهاده و مقابل جاننثاري مجاهدي از مجاهدان در دفاع از ميهن سر تعظيم فرود آوردهايد، سپاسگزارم.
واژه يا بهتر بگويم اسم «فربود» را ريشهکاوي و بررسي و معرفي نمودهايد. اين کار، کار فرهنگي قشنگي در واژهشناسي فارسي و حتي زبانهاي محلي است. بورز، بُرز هم همانطور که اشاره کرديد به نظر ميرسد براي رفعت، بلندي و بلندا در ادبيات و در اصطلاح عامه هم به مکان بلند و مرتفع و رفيع گفته ميشود. معادل فارسياش قاعدتاً بايد «بُرج» باشد. کما اينکه به ساختمانهاي بسيار بلند و مرتفع، «بُرج» اطلاق ميشود. و به نظر ميرسد حرف «ز» در بُرز يا بورز محلي تالشي همان حرف «ج» باشد در فارسي. از جمله اماکن با پيشوند برز، «برزکوه» در رضوانشهر تالش است.
در خصوص تبديل يا دگرگوني تلفظ حروف در واژگان زبان تالشي ميتوانيم «برنج» فارسي را که در گويش تالشي شاندرمني، «برج» و در گويش تالشي ماسالي «برز» تلفظ ميشود، مثال بزنيم.
نوشتهايد بنده صحرائي چالهسرائي مقالهاي در خصوص مسير شاندرمن به ييلاقات نوشتهام و نظر شما را جلب کرده است. اولا از توجه شما سپاسگزارم. ثانياً، بله سابقاً که حوصلهي بيشتري داشتم و مشغلههاي ذهني کمتر بود دو يا سه عنوان مقالهي به صورت مشروح و مفصل نوشتم که بخشي کمي از يکي از آن مقالات منتشر شد با عنوان «مرغک يا شاندرميني لاله روار» که در آن سعي شده بود اماکن و اسامي محلي تالشي، آنچنان که بوميان تلفظ ميکنند آورده شود. بعدها آن مقاله را به شکل ديگري بازنويسي کردم با عنوان از شاندرمن تا کلور که هنوز البته منتشر نشده.
همانطوريکه مخاطبان محترم ميدانند در گذشته مسير رفت و آمد بين شاندرمن در استان گيلان و خلخال در استان اردبيل فعلي، پس از ناحيه «لليکون» به دو شاخه منشعب ميشد: شاخه سمت راست از مسير آرجهپا به سمت کلور ميرفت و شاخه سمت چپ از مسير «لَچور» به خشکهدريا و نهايتا «شال» در استان اردبيل منتهي ميشد.
در مقاله «از شاندرمن تا کلور» سعي کردم بر اساس اسناد موجود و شواهد شفاهي و گفتگو با معمرين محلي، تمامي راهها، درهها و چشمهها و پلها و کوهها و هرآنچه که در اين مسير نامي دارد و نکتهاي براي گفتن داشت را در آن بياورم.
اميد که روزي بتوانم آنرا منتشر نمايم.
شاید برای افرادی این سوال پیش آید که چرا صحرائی؟ زیرا در قدیم مرسوم بود به همراه فامیلی نام محل زندگی نیز نوشته شود. حد اقل در گیلان زمین این شیوه رواج داشت. علیزاده لیپایی، صفوی میر محله – تالش. عابدی کلوری – تات. راد بازقلعه ای(افراشته) – گیلک و …
هنگام گرفتن شناسنامه به احتمال قوی آن خانواده اختیار را به ثبت احوالی ها داده. یا اینکه کدخدا چنان تصمیمی گرفته. چالَه سرا، نام روستایی ست مثل میلَه سرا.* پس چاله سرا باعث ابتکار نوشتن صحرا نیز شده. در واقع یکبار سرا را درست نوشته اند، و بار دوم همان را صحرا ساخته اند. وقتی از لع سَر = جایی که دیواره ی سست و بلندِ رودخانه ی ماسال ریزش دارد، لع می کند، می توان لوحه سرا ساخت، چرا از سرا نتوان صحرا ساخت؟
البته این ها مهم نیست. باید انسان بود. باید نیک زیست.
عارفی بزرگ را گفتند: شنیده ایم بر آب راه همی روی!
گفت: چوب پاره ای بر آب رود؛ انسان باید بود.
* میلَه سرا، یعنی جشنگاه، محل تفریح، جای پیکنیک. و خَرَه میلی، یعنی جشن بزرگ، جای جشن بزرگ. چنانکه اَسپَه ریسه = اَسبَه ریسه، کهن ترین میدان چوگان بازی رسمی(دولتی، حکومتی) ایرانیان نیز در همان ناحیه قرار دارد. سال های سال در پی اش رفتم تا اینکه در فارسی دری افغانستانی معنی آن را یافتم. بعد از بانوی شاعری افغانستانی در باب آن پرسیدم. برایم نوشت که اصل آن واژه از آنِ اردو است و از زبان اردو به دری وارد شده. بعد از یک فرد اردو زبان پرسیدم. گفت آری، ما آن را برای پیکنیک و گردش بکار می بریم با تلفظی دیگر؛ مشدد – میلَّه. که در جهانِ هَزار بَرِ زبان، امری ست عادی و طبیعی.
بله، اين طبيعي است ممکن است براي برخي وجه تسميه صحرائي چالهسرائي جاي سئوال و ابهام باشد و البته افراد متعددي طي ساليان گذشته از بنده اين موضوع را پرسيدهاند.
اجمالا برايتان بگويم بنده از مرحوم عمويم به نام محرمعلي صحرائي چالهسرائي که در فروردين ۱۳۸۸ و در سن ۸۲ سالگي به رحمت حق شتافت، پرسيده بودم اينکه چرا نام فاميلي ما صحرائي. ايشان مکرر برايم به نقل از مرحوم پدرشان به نام قربان صحرائي چالهسرائي که در دهم شهريور ۱۳۴۸ به رحمت حق پيوسته بودند توضيح ميدادند که در زمان تنظيم و صدور شناسنامه در دوره پهلوي اول، مأمور ثبت احوال روستا به روستا و محل به محل ميگشت و با مراجعه به خانههاي مردم بومي برايشان «سجل» صادر ميکرد. امروزه ما به سجل، شناسنامه ميگوييم. هنگامي که به منزل پدر بزرگ پدرم به نام «آقااحمد» رفته بود آن مرحوم به اتفاق فرزندانش در ييلاق تابستاننشين خاندان صحرائي يعني «سيفآستونه»ي شاندرمن سکونت داشت.
لازم به توضيح اينکه: آنزمان بيشتر رايج بود نام خانوادگي را بر اساس، نام محل سکونت، نوع شغل، و … و يا نام پدر يا پدربزرگ يا يکي از نياکان پدري تنظيم و در شناسنامه درج و صادر کنند. مثلا براي کسي که نامش فرضاً «علي» و نام پدربزرگش «محمد» بود؛ با توجه به ذوق مأمور ثبت احوال و البته به نظر ميرسد با عنايت به ساير شناسنامههايي که در آن محل و يا محلهاي اطراف صادر کرده، احتمال ثبت اين اسامي برايش بالا بود:
علي محمدپور، علي پورمحمد، علي محمدزاده، علي محمدنيا، علي محمدي و … علاوه بر اين هر محل يا چند محل باهم يک دفتر اختصاصي در اداره سجل احوال آنروزگار داشتند. مثلا روستاي چالهسرا و محلههاي اطراف با مرکزيت «چالهسرا» دفتري مخصوص به نام چالهسرا داشته. آنوقت با توجه به نام فاميلي و هويت محلي هر شخص، نام محل زندگي هم به عنوان پسوند به دنبال نام فاميلي قيد ميشده.
مرحوم عمويم ميگفت که وقتي به منزل پدربزرگم آمدند، مأمور ثبت احوال نگاهي به اطراف انداخت و چشماندازهاي وسيع و خوشمنظر مراتع سرسبز سيفآستونه را که ديد، خيلي به وجد آمد و گفت «چه صحراي قشنگي! شما که در اين صحرا! زندگي ميکنيد و از اين طبيعت زيبا بهره ميبريد خوب است شهرت و نام خانوادگي شما هم بشود صحرائي». و چون آن منطقه در تيول و حکمراني محلي با مرکزيت چالهسرا بود، پسوند چالهسرائي نيز بر صحرائي افزوده گرديد و بدينترتيب نام پدر بزرگ پدرم با نام «آقااحمد صحرائي چالهسرائي» در دفتر سجلاحوال کشور ثبت گرديد.
درود و ممنونم از توضیحات شما. اگر آن مقاله ی تکمیل شده ی خود را منتشر کنید با کمال میل می خوانم.
در ضمن ممکن است کسانی بگویند جناب چاله سرائی «بُرج» واژه ای ست عربی.
در جواب آن عزیزان باید بگویم که فراوان واژه از زبانی به زبان های دیگر در طول تاریخ سفر کرده. پس بُرج(بورج) به ظاهر عربی می تواند از آن سفر کرده ها باشد. یک مثال: «کَی سَر» پهلوی، تالشی، آلمانی وقتی از ایران به عربی سفر کرد، شد قَیصَر و به ما برگشت. حال ببین میزان تغییر را؛ «کَی سَر» کجا و «قیصر» کجا؟
و یک گواهِ بین المللی: در زبان آلمانی، یعنی ناخواهری فارسی و دیگر زبان های ایرانی، به قلعه بُورگ می گویند، که بیشگ همان بورج است.
در ضمن حق بود در مورد بُورز هم بنویسم که واژه ای ست پهلوی، که کوتاهی کرده بودم.
یعنی آن اوی بلند ایرانی که در تلفظ تالشی، لوری، کوردی و … بکار می رود، در پهلوی نیز بکار گرفته می شود. به عبارتی دیگر تمامی او های بلند پهلوی، در فارسی دری به اوی کوتاه بدل شده. مثل او در واژه ی بسیار کهن و ایرانی تورک، که در فارسی به شکل تُرک بکار می رود. و از این دست بیشمار است.
«بُرز، اسم، پهلوی burz(بورز) – قد، قامت، بالا، بلندی. پشته، کوه.* به معنی بزرگی، شکوه و زیبایی نیز گفته شده.»(لغتنامه عمید ص ۲۵۶)
* اَلبرز = الَه بُورز(تالشی) = ابلق بلند بالا(کوه). اشاره است به قلعه ی سپید و تن تیره ی کوه. البرز واژه ای ست مثل البند = اَلَه بند = بند، بلندی، یال کوهستان در ییلاقات، که ابلق است. در ضن تالش ماسالی به گاو سپید و سیاه نیز الوند یا البند می گوید. یعنی اگر سگ سپید و سیاه باشد، چولّه، است. ولی اگر گاو ابلق باشد، اَلبَند نام می گیرد.*
* چون ما در تالشی عمومن تشدید نمی گذاریم، مگر در چند واژه مثلِ پیلّ = بزرگ، در نتیجه بعد از کشف حروف تالشی، تشدید را برای علامت تلفظ نرم بر گزیدم؛ تا هنگام خواندنِ فرض کن «شاندرمینی لّالّه روار»، بدانیم که هر دو لام نرم تلفظ می شود. لّال شکل دِگر شده ی یول یا یال = بزرگ، است. در غیر این صورت لّالّ = بزرگ، را لال، می خوانند که به معنی بی زبان است. یال اَقه = یالَه اَقه، پدر زنده یاد یدالله شریفی تاسکو بود. این غلط جا افتاده اگر اشتباه نکنم گاه در ماسال نیز بکار می رود. به هر حال اصل یال است. و به همین خاطر به موی دراز گردن اسب یال می گویند. به بخش بر آمده کوه نیز یال گفته می شود.
باری، این بحث زیبا را نیز مدیون آن شهید جاودان یاد می باشیم.
دود بر خیزد ز تو که کنده ای، فر بودی، فرخی، فرخنده ای.*
*در واژه نامه های فارسی اغلب «فَرخُندَه» می نویسند که غلط است. ولی در تالشی فرخَندَه، تلفظ می شود که تلفظ درست آن است. فرخَندَه = خنده ی فر ایزدی = شادمانی فر ایزدی. و طبیعی ست که شادمانی، مبارک نیز هست(معنی غیر مستقیم).
در ضمن این واژه ی تالشی(فَرَه خَندَه = فَرخَندَه(خلاصه)، در پهلوی نیست، یعنی خالص تالشی است.
اصلاح و پوزش: «اشاره است به قلعه ی سپید و تن تیره ی کوه.»
اشاره است به قله ی سپید و تن تیره ی کوه، درست می باشد.
در ضمن یال اَقَه همان آقا بزرگ فارسی است. البته در تالشی فقط لقب است. ولی در فارسی گویا در شناسنامه نیز ثبت می کردند. مثل نام نویسنده ی مشهور ایرانی، سید مجتبی آقا بزرگ علوی. ماسالی ها پیلَّه اَقه هم می گویند. چنانکه به زنده یاد یدالله شریفی تاسکو، پیلَّه اَقه می گفتند.
فَرّخ = رُخ فر ایزدی، روی فر ایزدی، صورت فر ایزدی = زیباترین صورت.