به گزارش پایگاه خبری تحلیلی ماسال، محمد صادق رسولی، ایرانی مقیم آمریکا درباره سبک زندگی آمریکایی ها نوشت:
از همان اولین چیزهایی که در روساخت زندگی آمریکایی به چشم میآید، هر کسی را مجاب میکند که قاعدتاً فرقهای بسیاری در این سبک زندگی با سبک زندگی ایرانی وجود دارد. مثلاً میبینید که فردی چندین دقیقه برای انتخاب بین یک نان یک دلاری و یک نان یک دلار و بیست سنتی وقت میگذارد تا بالاخره تصمیم کبرایش را بگیرد. یا این که میبینی که یکی از پررونقترین سایتهای آمریکایی، سایت خرید وسایل دستدوم است. از آن طرف میبینید که یک دانشجو یا کارمند لپتاپش را برمیدارد و به جای این که خودش در خانه، قهوهای درست کند و برایش کمتر از یک دلار خرج بردارد، میرود به یک کافهی تاریک و شلوغ و حداقل چهار یا پنج دلار پول پای یک قهوهی خیلی معمولی میدهد و همزمان با نوشیدن آهستهی قهوه، لپتاپش را باز میکند و به کارهای ماندهی روزانهاش میپردازد. وقتی که از بین زرق و برق خیابانها و مغازههای پر از اجناس لوکس وارد معابر عمومی میشوی خیابان را پر از بیخانمانهایی میبینید که با لباس مندرس و کثیف و قیافهای ژولیده، از شما چند سنت گدایی میکنند تا شاید امروز بتوانند یک چیزبرگر سه-چهار دلاری ساده از مکدونالد بخرند. حتی اگر شده بروند و درب فروشگاهها را برای مردم باز کنند.
صحبتهای چهره به چهره و تجربههای شخصی مرا بیشتر به این تفاوتها حساس کرد. یک بار داشتم به رفیق آمریکاییام میگفتم که امشب نزدیک بیست نفر مهمان داریم و با دو مبل ساده نمیشود این همه مهمان را جا داد. یکه خورد. یعنی توی خانهات دو تا مبل داری؟ برایش قابل فهم نبود که چرا یک دانشجو به بیشتر از یک مبل ممکن است نیاز داشته باشد. همین آدم حداقل سالی یک بار به تفریحات گرانقیمت خارج از آمریکا میرود: بعضی اوقات به استرالیا، گاهی به اروپا و گاهی آسیا و آمریکای جنوبی. یا این که خانم رئیس یکی از بخشهای پژوهشی شرکت یاهو داشت تعریف میکرد که همسرش در جایی کار میکرد و یک مسألهی حقوقی برایش ایجاد شد. پرسیدم همسرتان چکاره است. گفت تعمیرکار لوازم رایانهای و شبکههای خانگی. گفتم یعنی مهندس کامپیوتر است. گفت نه، دیپلم فنی از مؤسسهای خصوصی دارد تا بتواند از مجوزش استفاده کند و کار کند. حالا این خانم خودش دکترای کامپیوتر است با چند سال سابقهی استادی دانشگاه و چندین سال سابقهی پژوهش در شرکتهای معتبر رایانهای. یا این که حین یکی از معتبرترین همایشهای تخصصی رشتهمان، با چند تن از استادان بهنام آمریکایی رفته بودم نهار و یکی از استادها ما را پنج دقیقهای معطل کرد. فکر میکنید چرا؟ چون توی فهرست قیمت غذا نوشته بود که غذایش چهارده دلار است ولی با او شانزده دلار حساب کردهاند. یا مثلاً این که فقط در سه سال حضورم در این کشور با افرادی کار کردهام که همهشان بلااستثنا در چهار سال اخیر یک، دو یا حتی سه بار تغییر شغل دادهاند. اینها بماند، جوانی را میشناسم که در زمینهی پژوهشی ما سرآمد است و به تازگی از دانشگاه استنفورد فارغالتحصیل شده است. دانشگاه پرینستون (همانجایی که انیشتین استاد بوده) او را به عنوان استاد دانشگاه میپذیرد. چند ماهی نمیگذرد که حوصلهاش سرمیرود و استادی را ول میکند و میرود سراغ تأسیس یک شرکت نوپای دانشبنیاد با سرمایهای نه چندان زیاد از یک سرمایهگذار معروف. آن هم با این پیشفرض که بیشتر از نود درصد شرکتهای نوبنیاد بعد از دو یا سه سال ورشکست میشوند.
اولین پرسشی که به وجود میآید این است که این همه تفاوت برای چیست؟ نه آن معطلی برای بیست سنت تفاوت قیمت نان و دو دلار تفاوت قیمت غذا و نه آن تفریح یک ماههی گرانقیمت. این همه تغییر شغل برای چه؟ اگر این خیابانها تر و تمیز هست، تکلیف آن گداهای بیهیچچیز چیست؟ قاعدتاً یک جامعهشناس و اقتصاددادن خبره میتواند ساعتها حرف بزند و مطلب بنویسد و قصه تمام نشود ولی یک دانشجوی مهندسی مثل من عجله دارد که زود نتیجه بگیرد. روی خیلی عجولانهی داستان میشود این که مردم آمریکا خیلی راحت میتوانند یک خودروی درست و حسابی آلمانی یا ژاپنی بخرند، سالی یک یا دو ماه سواحل هاوایی بروند، کریسمس را بروند سواحل فلوریدا که زمستانش مثل تابستان گرم است، اگر بچهدار شدند چند ماه مرخصی با حقوق بگیرند، اگر بیمار شدند بدون دغدغه و با داشتن بیمهی درمانی مناسب درمان شوند و آنقدر تهش پول روی دستشان باد بکند که به خیریهها کمک کنند. احتمالاً این روی قصه در ایران خیلی متواترتر از بقیهی روایتهاست. راستش را بخواهید دروغ هم نیست ولی راستِ راست هم نیست. مثل این است که مثلاً یک آمریکایی بنشیند سریالهای صدا و سیمای ایران را رصد کند و بعدش نتیجه بگیرد که نود درصد ایرانیها در شمال شهر تهران زندگی میکنند و دغدغهی اصلی خانوادهها این است که مرد خانه زن دوم نگیرد و آیا دختر سی و پنج سالهی خانواده بالاخره قصد ازدواج دارد یا نه.
قصهی زندگی آمریکاییها قصهی پرغصهای است که نمیشود آن را فقط توی مسائل اقتصادی جستجو کرد. به نظرم این زندگی و این سبک اقتصادی ناشی از نوع نگاه متفاوت آمریکایی به زندگی است. شک ندارم که اگر ایرانیجماعت هم، همین نگاه را به زندگی داشته باشد چند سالی نمیگذرد که وضعش شبیه بشود به آمریکاییجماعت؛ چیزی شبیه به همان اتفاقی که برای ژاپن افتاد. آیا میخواهم به این نتیجه برسم که ایران ما باید ژاپن بشود؟ اینقدرها هم عجول نیستم. اگر ناراحت نمیشوید میخواهم رویی از این سبک زندگی را بگویم که کمتر در گفت و گوهای خودمانی مردممان گفته میشود. قاعدتاً آن طرف مثبت را بارها شنیدهاید: رعایت اصول اخلاقی و صداقت در کار، احترام به مشتری، قدرت بالای خرید، در دسترس بودن و تنوع انتخاب برای خرید و از این جور چیزها. حالا بگذارید روی دیگر داستان را بگویم که به نظرم یا کم گفته شده یا اگر هم گفته شده کمتر شنیده شده است. اولین نکته این است که نوع نگاه آمریکایی به زندگی اجزایی دارد که پاریشان با زندگی ایرانی مشترک است، مثل اهمیت پیشرفت مادی و خیلیهاشان هیچ سنخیتی با ایرانیها ندارد، مثل فردگرایی مطلق یا ارزشگذاری افراد به کارآیی و درآمدزاییشان. واقعیتی که به نظرم در زندگی آمریکایی وجود دارد این است که مبنای این زندگی بر پیشرفتهای مادی فردی ایجاد شده و بقیهی مسائل تبعات آن است. این که در این جامعه، قوانین و قواعد کوچکترین چیزها در حد خرید یک خودکار در حد قانون اساسی یک کشور پیچیده است از همین جا نشأت میگیرد. در این رقابت پیچیدهی اقتصادی، رقبا منتظرند که گافی در رفتارهای رقیبشان ببینند و او را از صحنهی رقابت حذف کنند. حالا در چنین جامعهای شمای کارمند یا کارگر هم باید حواست جمع باشد که با کوچکترین خطایی از عرش حقوق بخور و نمیر به فرش (سنگفرش) خیابانخوابی نرسی.
روی دیگر این سبک زندگی، فردگرایی است. اینجا همه چیز طوری طراحی شده که خودت گلیمت را از آب بیرون بکشی. این که پسر و دختر آمریکایی باید خودش برود دنبال زوج مورد علاقهاش یا از هجده سالگی به بعد باید دستش توی جیب خودش باشد از همین جاست. میگویند در این کشور فاصلهی رفاه با بیخانمانی فقط شش ماه است. کافی است که از کارت اخراج شوی و ظرف شش ماه نتوانی کار دیگری پیدا کنی. خب اگر مستأجر باشی که نمیتوانی اجارهات را پرداخت کنی و اگر خانهدار باشی نمیتوانی مالیات و قسط خانه را بپردازی. بانک هم با تو شوخی ندارد و خانه را مصادره میکند و والسلام. دیگر کس و کارت پا نمیشود بیاید کمکت کند و دستت را بگیرد. توی این سبک زندگی، حتی اگر ببینی کسی برایت مرامی میگذارد نباید شک کنی که تهش یا یک سود لحظهای وجود دارد یا سود بلندمدت. مثلاً این که توی مغازه که راه میروی و از کنار کسی رد میشوی و به او لبخندی میزنی برای این است که فرداروزی که او میرود توی ادارهاش و قرار است کار امثال تو را راه بیندازد، به یاد لبخند ملیح تو، کارش را بهتر انجام دهد. حالا اگر فرض کنید این رفتار به عادت تبدیل بشود، ناخودآگاه گمان میکنید که گربه برای رضایت خدا به شکار موش رفته است.
حالا این وسط دولت چهکاره است؟ دولت مثل مدیر آن وسط ایستاده و با قانونگذاری و مالیات پیچ و مهرههای این نظام پیچیده را شل و سفت میکند. مثلاً همان اول حتی تا چهل درصد از حقوقت را باید مالیات بدهی: مالیات فدرال برای خرج اعطینای دولت و ارتش و خدمات عمومی، مالیات ایالتی برای ساختن جاده و زیرساختهای عمومی و حتی بعضی وقتها مالیات شهری. برای هر خریدی یا جابجابی هم باید مالیات بدهی: عوارض ورود از نقطهی یک به نقطهی دو و برعکس، عوارض خرید از مغازهها، عوارض مسکن، عوارض خودرو، عوارض پست و محمولات پستی و الخ. البته این مالیاتها اصلاً شوخی نیست: مثلاً فرض کنید یک خانه اجارهاش بشود ماهی ۱۰۰۰ دلار و شما میخواهید از شر مستأجری خلاص شوید. به فرض محال که آنقدر پول داشته باشید که نقداً خانه را بخرید، آن وقت احتمالاً ماهی صد دلار هزینهی نگهداری خانه (مانند نگهداری شیرآلات و پول برق و گاز) دارید و شاید ماهی چهارصد دلار مالیات مسکن بدهید (عددها فرضی است ولی مفروضات از واقعیات فاصلهی زیادی ندارد). حالا اگر احتمالاً خانه را با وام خریده باشید، شاید این تفاوت به صفر میل کند. این هم دلیل روشنی است که چرا برخلاف ایران که پر از مسکن خالی است، صاحبخانههای آمریکایی علاقهی ویژهای به اجاره دادن خانهشان دارند.
برای قوانین دولتی البته رقبای اقتصادی هم بیکار ننشستهاند و نقشه کشیدهاند که چطوری میشود دولت را مجاب کرد که راههای انحصار سرمایه را مطمئنتر کند. البته قوانین آنقدرها انعطاف دارد که راه را برای رشد یک آدم نوپا باز کند. همین است که میبینید هر سال صدها و هزاران شرکت نوبنیاد با ایدههای نو و بکر تأسیس میشود و دولت هم قوانین دست و پا گیر برایشان نمیگذارد و آخرش هم از این صدها و هزاران، درصد خیلی کمی موفق میشوند. البته بماند که این موفقها تا آخر عمرشان باید سهم امامشان را به سرمایهگذاران اولیه که همان سرمایهداران اصلی جامعه هستند بدهند. این وسط بگذارید یک مثال واقعی از بیکار ننشستن سرمایهدارها بگویم. ایالت کالیفرنیا یکی از پردرآمدترین و البته مرفهترین مناطق زندگی در آمریکاست و نبض کشاورزی و فناوری اطلاعات در این منطقه است. این منطقه یک مشکل اساسی دارد و آن حمل و نقل عمومی است. مثلاً اگر بخواهید بدون خودروی شخصی از جایی به جای دیگر بروید باید تا چند ساعت وقتتان را تلف کنید. چرا این اتفاق افتاده است؟ داستان این بوده که شرکتهای خودروسازی میبینند که با این وضع رشد حمل و نقل عمومی در این ایالت نانشان آجر شده است. لذا تصمیم میگیرند سهام حمل و نقل عمومی را بخرند و بعد خرد خرد فیتیلهی آن را پایین بکشند و از آن طرف بر حجم تبیلغات خودروهایشان بیفزایند؛ به همین سادگی.
حالا سؤال اینجاست که آیا در این سبک زندگی، میشود معنوی هم زیست؟ به نظر حقیر در چنین فضایی، داشتن یک زندگی معنوی حقیقی رؤیایی بیش نیست. بله، اینجا پر است از کلیسا و مسجد و کنیسه ولی… ولی شما حداقل هشت ساعت در روز مشغول کار هستید، یک تا دو ساعت در رفت و آمدی، معمولاً روزی دو ساعت مشغول غذا خوردن، هشت ساعت استراحت اجباری، چیزی که تهش میماند چهار ساعت در شبانهروز است به علاوهی آخر هفته. آن چهار ساعت هم احتمالاً وقف اتلاف وقتهایی مثل این میشود که برای خرید آنلاین یک وسیلهی ساده باید چندین ساعت توی سایتهای خرید بگردید تا از میان این همه رقیب و این همه انواع یکی را بگزینید. آخر هفته هم که این قدر خسته از این تنوع و تکثر هستید که یا باید سر به بیابان بگذارید یا گوشهی خانه بغ کنی و با ترِکهای دیوار مأنوس باشی. البته الان ترکهای دیوار هم پیشرفته شدهاند. اینجا هم رقبا نشستهاند و برایت نقشه کشیدهاند. حیف نیست که عکسهای عروسی دوستانت را از شبکههای اجتماعی نگاه نکنی؟ آن وسط هم اگر گوشهی صفحهی وب، تبلیغ وسایل مختلف بود که به کسی برنمیخورد. اگر هم خواستی سر به بیابان بگذاری، کلی رقیب برای شرکتهای مسافربری و هتلداری وجود دارد. راستی وقتی هتل را میخواهی انتخاب کنی، آن گوشهی تصویر اگر تبلیغی چیزی دیدی، زیاد نمیخواهد توجه کنی. اگر هم میخواهی بررسی کنی که هوای آخر هفته چطوری است، سایتهای رقیب هواشناس هم تو را در تیررس تبلیغات قرار میدهند. این تنوعگرایی و تکثرگرایی در همه جای این فرهنگ رسوخ کرده. مثلاً این که در عرف آمریکایی تو باید هر روز یک پیراهن داشته باشی و پیراهنت باید عرفاً بیست روز یک بار دوباره استفاده شود. خب، اینجا هم شرکتهای رقیب پوشاک که بیکار ننشستهاند. گاهی اوقات هم میبینید که این تنوعگرایی جزئی از وجودت شده است و دوست دارید همه چیز را متنوع ببینید حتی اگر واقعاً تنوعی در کار نباشد. تهش میشود این که میروید و میبینید دهها شرکت پوشاک با قیمتهای مختلف و اجناس متنوع وجود دارد ولی تهش همهشان را بچکانی میشود این که دو سه شرکت اصلی، به صورتی کاملاً صوری رقیبسازی کردهاند و خودشان را به چند شرکت مثلاً رقیب تبدیل کردهاند.
خلاصهاش کنم… به نظرم روی تیرهی سبک زندگی آمریکایی را میشود در دو کلمه خلاصه کرد: کار و فرار. کار میکنی و ظاهراً از آن لذت میبری و بقیهاش را سعی میکنی که از خودت فرار کنی. کار تو را با خودت غریبه کرده است و وقتی به فراغتی میرسی، میبینید که تنهایی با خودت چقدر وحشتناک است (و این شاید دلیل رفتن آن دانشجو یا کارمند به کافهی شلوغ و خرید یک قهوهی گرانقیمت باشد: فرار از تنهایی.) اینجاست که مفاهیمی مانند ساعت شادی (happy hour) ایجاد میشود که یک ساعت با چند همکار توی بار بروی و چیزی را به سلامتی بنوشی تا فردایش روزت از نو بشود و روزی از نو. راستش را بخواهید، اگر اهل بار نباشید، تنها در مخدرتان تغییر ایجاد میشود خواه سینما باشد، خواه معبد و خواه ترک دیوار.
عیب می جمله بگفتی هنرش نیز بگوی. این آدمهای تنوعگرا و تکثرگرا و فردگرا، دنیا را این طوری فهمیدهاند که دنیا همینی است که هست و باید خیلی جدی به زندگی نگاه کرد. توی این جامعه کم میبینید کسی ادا در بیاورد. اینجا بیشتر چیزها بر اساس نیاز جامعه به وجود آمده است نه برای ادا و چشم و همچشمی؛ حتی اگر این نیاز کاذب باشد. به نظرم سبک زندگی آمریکایی نیاز به مطالعهی جدی دارد ولی تقلید که بماند، حتی الگوبرداری بخشی، از این سبک زندگی مثل سم برای جامعهی ایران ما میماند. کما این که تا همین الانش بعضیهایش را داریم تجربه میکنیم مثل زندگی آپارتماننشینی و کم شدن صلهی رحم یا ترافیک و آلودگی هوا.
برای عضویت در گروه تلگرامی فرنگ نوشت روی اینجا کلیک کنید.
انتهای پیام/