به گزارش پایگاه خبری تحلیلی ماسال به نقل از روزنامه ی اعتماد، چند لحظه بعد آتش نشاني، اورژانس و نيروي انتظامي جسد مرد را پايين آوردند و از داخل جيب كتش نامهاي را پيدا كردند كه با دستي لرزان و خطي نامفهوم روي تكه كاغذي مچاله اين جملهها را نوشته بود: «… ميدان شوش، اول شوش شرقي، بهمن ميرزايي كرمانشاهي چشمهام آب سياه دارن هيچ جارو نميبينم.
مدارك من همين جا هستند چون نميبينم خودكشي كردم.» بهمن ميرزايي كرمانشاهي مردي كم حرف، مغرور و سر به زير، ساكن مسافرخانهاي متوسط در ميدان شوش بود. شايد هنوز هم خانوادهاش ماجراي خودكشي او را نميدانند؛ خانوادهاي كه به گفته صاحب مسافرخانه ميانه خوبي با او ندارند. حالا شايد با ديدن اين نامه بدانند آن مردي كه هفته پيشروي پل ميرداماد خودش را دار زده بهمن ميرزايي كرمانشاهي، پدر، همسر يا خويشاوند آنها بوده است.
كسي بهمن را نميشناسد
مسافرخانهاي كه بهمن آدرسش را در نامه نوشته در طبقه دوم يك ساختمان دو طبقه در ميدان شوش است؛ ساختماني با يك در كوچك و قديمي. يك عكاسي قديمي در طبقه اول ساختمان است كه داخل ويترين ديوارياش عكس دختربچهها و پسربچههاي دهه شصتي نصب كرده. هر طبقه ساختمان به چند بخش تقسيم ميشود و راه پله مركزي تكههاي شرقي و غربي ساختمان را به هم متصل ميكند. نيم طبقه دوم پر از توليديهاي پوشاك است. مردان ميانسال و پير يكي در ميان پشت چرخ خياطيهاي قديمي نشستهاند و همين كه تازه واردي را ميبينند سرشان را از روي چرخ خياطي بلند ميكنند و نيم نگاهي به او مياندازند. هيچ يك از آنها نه بهمن را نميشناسد و نه خبر خودكشياش را شنيده است.
مردهاي ميانسال همين كه اسم مهمانپذير كسري، بهمن و ماجراي خودكشي روي پل ميرداماد و نامهاش را ميشنوند پشت سر هم سوال ميپرسند:
نامه تو روزنامه چاپ شده؟
اين بهمن اينجا زندگي ميكرده؟
يكي از مردها كه نسبت به بقيه كنجكاوتر شده از جايش بلند ميشود و جلو ميآيد تا داستان را كاملتر بداند. خنده پهني تمام صورتش را گرفته. او بهمن را از روي كم بينايي چشمهايش ميشناسد و تكانهاي سرش حضور بهمن در مسافرخانه را تاييد ميكند. عينكش را از روي چشم برميدارد و چشم به راه پله مشرف به مهمانپذير ميدوزد. ميگويد: «ميديدمش كه براي بالا و پايين رفتن از پلهها مشكل دارد اما حتي يكبار هم با او هم صحبت نشدم. اينجا كسي با كسي كاري ندارد.
هزارتا آدم جورواجور هر روز اين پلهها را بالا و پايين ميروند و كسي از اسم و رسم آنها خبر ندارد. » پلههاي موزاييكي كوچك و كمارتفاع ساختمان قديمي بر اثر پاخوردن به مرور زمان ساييده و لغزنده شدهاند. پنج تا پله مشرف به مهمانپذير را با موكت خاكستري رنگ پوشاندهاند. برخلاف بوي دود و سروصداي اتوبوسهاي قديمي و آدمهاي خسته و معتاد بيرون، داخل مهمانپذير ساكت و آرام است. تختهاي فلزي را با ملافههاي سفيد و رنگي پوشاندهاند و پتوهاي پشمي قديمي را كه از دور تميز به نظر ميآيد روي بالشها انداختهاند. پردهها از جنس و رنگ ملافههاست كه آنها هم از دور تميز به نظر ميآيد. در اتاقهاي بيمسافر باز است و آفتاب ارديبهشت از پشت پردهها روي تختها سايه انداخته. صداي صاحب مهمانپذير از داخل يكي از اتاقها ميآيد. پذيرش مهمانخانه نخستين اتاق در سمت راست راهرويي است كه اتاقها در دو سمت آن قرار دارند.
آقا بهمن ساكن مهمانپذير كسري
صاحب صدا مردي ميانسال است. پشت دخل ايستاده و با ته لهجهاي نامعلوم از ماجراي خودكشي مسافر شش ماهه مهمانپذيرش اظهار بيخبري ميكند. اما وقتي داستان را ميشنود و همزمان آدرس مهمانپذيرش را با دستخط بهمن همراه با نامه خودكشي در صفحه اول روزنامه ميبيند بهت زده سكوت ميكند. او بهمن را به اسم «آقابهمن» ميشناسد و بعد از شنيدن خبر خودكشياش چند ثانيه بيآنكه پلك بزند روزنامه را جلوي چشمهايش نگه ميدارد.
يعني الان ايشون فوت شده؟ نه خودكشي كرده.
اسمش بهمن بوده؟ بهمن ميرزايي كرمانشاهي.
«ما يه آقا بهمن داشتيم كه كرمانشاهي بود اما يه مدتيه ازش خبري نيست. » بهتزده و شمرده شمرده خبر خودكشي آقابهمن را در روزنامه ميخواند. دستش را روي خطها نگه داشته تا كلمهها را گم نكند. روي هر كلمه اندكي مكث ميكند و ادامه ميدهد.
سفري براي خودكشي
كلمهها به زور از دهانش بيرون ميآيد: «آقابهمن شش ماه اينجا زندگي ميكرد. اما اينطور نبود كه دايم هر شب بيايد. گاهي دو هفته پيدايش نميشد، گاهي هم هر شب ميآمد. ميدانستيم چشمهاش مشكل دارد. يك عينك قديمي دورمشكي به چشمهايش ميزد. هيچوقت به ما نميگفت دنبال دوا و درمانش هست يا نه. خيلي مغرور بود و داستان زندگياش را به كسي نميگفت. فهم و شعورش بسيار بالا بود.
سر به زير بود و با هر كسي صميمي نميشد. فقط با يكي، دو تا از بچهها هرازگاهي خيلي كوتاه به صحبت مينشست. البته آدم مغروري هم بود و مشخص بود كه يك زماني براي خودش كسي بوده. انگار كه مشكل مالي نداشت. به نظرم بيشتر مشكل افسردگي داشت. از خانوادهاش طرد شده بود و دوست و آشنايي هم نداشت كه بيايد به او سر بزند. البته خودش هم دوست نداشت كه برود خانوادهاش را ببيند يا اينكه خانوادهاش بيايند و به او سر بزنند. پنج تا بچه داشت. يك روز يك آقايي آمد اينجا و پيغام گذاشت كه به او بگوييم يكي از پسرهايش فوت شده، گمانم دايياش بود. آن شب كه خبر را به او داديم گريه كرد و غصه خورد. اين را ميدانم كه زن و بچهاش ميدانستند او در مهمانپذير زندگي ميكند اما هيچوقت سراغش را نميگرفتند.
خانوادهاش ساكن كرج بودند. حدود يك هفته پيش آمد و كليد اتاقش را تحويل داد و گفت: «ميخوام برم شهرستان. نميدونم سفرم چقدر طول ميكشه. وقتي رفت نگران چشمهايش بودم. اما نميدانستم كه داستان آن چشمها قرار است بالاي طنابي كه يك سرش به پل ميرداماد بسته شده تمام شود.»
انتهای پیام /