به گزارش ماسال نیوز به نقل از تریبون مستضعفین امروز ۱ مرداد مصادف است با سالروز شهادت دانشمند شهید داریوش رضایینژاد به همین مناسبت چند روایت و خاطره از زندگی او را به نقل از کتاب شهید علم مرور میکنیم.
در یک مسأله علمی پیچیده گیر کرده بودیم و راه حلی برای آن پیدا نمیکردیم. گفتیم رضایینژاد میتواند کار را ادامه بدهد، موضوع را بااو در میان گذاشتیم و مبلغ زیادی هم پیشنهاد کردیم. بیتوجه به مبلغ پیشنهادی ما گفت: این مسأله به دردی هم میخوره؟
ما هم گفتیم: نه، به دردی نمیخوره، اما اینطوری ما اولین گروهی هستیم که توی جهان این مسأله رو حل میکنه.
داریوش گفت:
من اگه تو زندگیم بتونم، یه چوب کبریت یا یه پیچگوشتی درست کنم که به درد چهار نفر بخوره، خیلی بیشتر برام ارزش داره تا اینکه بخوام بگم دستگاهی رو درست کردم که هیچ کس مثل اون رو نداره یا مسألهای رو حل کردم که هیچ کس حل نکرده.
همکار شهید
یک روز آمدم، دیدم داریوش در آزمایشگاه من مشغول کار است. از منشی پرسیدم: من با آقای رضایینژاد قرار داشتم؟ گفت: نه. جلو رفتم و پرسیدم: داریوش اینجا چه کار میکنی؟ گفت: «بعضی از دانشجوهای تو از من سئوال داشتند، نمیشد تلفنی حل کنم. قرار گذاشتم تا در آزمایشگاه مسألهها رو حل کنم.» برای من عجیب بود. آنها دانشجویان من بودند و داریوش هیچ مسئولیتی نسبت به آنها نداشت. فقط وجدان کاری او بود که به آنجا کشیده بودش.
همکار شهید
در پروژههای علمی، وقتی صحبت از پول و قرارداد به میان میآمد، میگفت من وقتی بببینم پروژهای مفید است آن را قبول میکنم کاری هم به پولش ندارم. درست است که من هم نیازهای روزمره دارم و باید پول بگیرم، ولی آن اصل نیست. موضوع پروژه اصل است. بالاخره هر پروژهای کم یا زیاد، پولی در خودش نهفته دارد.
همکار شهید
من به عنوان همکار چند ساله داریوش خدا را شکر میکنم که داریوش خصوصیات اخلاقی زیبایش را با خودش به آسمانها نبرد. هنوز هم کسانی که در پروژهها با او کار کردهاند، هستند و مثل او سخاوت علمیدارند. خدا را شکر که به عشق داریوش پروژههای علمیرا با سرعت و ذوق و شوق بیشتری پشت سر میگذارند و پیوسته در حال جنب و جوشند.
همکار شهید
داریوش اصلاً اهل تلویزیون نبود. اما این اواخر تا از سر کار میآمد مینشست پای تلویزیون و مرتب شبکهها را بالا و پایین میکرد. گفتم: «چی شده؟ تلویزیونی شدی!» گفت: «بچهها گفتن قراره یک فیلم در مورد شهید بابایی پخش کنن میخوام ببینیم زمان پخشش کیه. نکنه از دست بدمش.» به او فرصت این را ندادند که حتی یک قسمت از «شوق پرواز» را ببیند؛ ولی ما به یاد او سریال را دنبال کردیم. بعد از آن هر جا عکسی از شهید بابایی را میبینیم یادی از داریوش میکنیم.
همسر شهید
بعد از ترور شهید شهریاری و دکتر عباسی، پیشبینی شده بود که او را هم ترور میکنند. اما داریوش هیچ کاری نمیکرد. مثلاً بیاید برویم آبدانان، یا اینکه برویم یک جای امن. شاید احساس مسئولیت میکرد و میترسید پروژهها لطمه بخورد، شاید هم اجازه نمیدادند که استعفا بدهد. نمیدانم… به هرحال داریوش اصلاً به فکر نجات جانش نبود!
همسر شهید
تلفن همراهش زنگ خورد. داریوش دستش بند بود. گفت: ببین کیه؟ دیدم نوشته مشکوک. گفتم: مشکوک دیگه کیه؟ گفت ولش کن. جواب نده. چند روزیه زنگ میزنه و از من اطلاعات میخواد. رقم خوبی هم پیشنهاد میده.
این روزهای آخر مرتب تماس میگرفت و دیگر خبری هم از پیشنهاد رقمهای بالا نبود. فقط تهدیدش میکرد. آخر سر هم کار خودش را کرد.
همسر شهید
داریوش یک شب شیراز بود، اما یک مرتبه غافلگیرمان کرد، زنگ خانه را زد. دویدم دم در. گفتم:«مگه تو شیراز نبودی؟» گفت:«دلم خیلی برای آرمیتا تنگ شده بود نتونستم طاقت بیارم» این همه راه آمده بود تا تهران، شب را پیش آرمیتا ماند و صبح دوباره رفت شیراز!
همسر شهید
بعد از حضور حضرت آقا در منزل ما و لطف بینهایت ایشان، مستند آرمیتا که پخش شد توجه تمامی رسانهها به آرمیتا جلب شد و دیگر او را رها نمیکردند. دیگر آرمیتا خسته شده بود، ما هم همینطور.
جایی اسمی از داریوش نبود، بلکه این آرمیتا بود که شهرت یافته بود و از این جشنواره به آن برنامه و از آن برنامه به آن مراسم و جلسه دعوت میشد. جشنوارهها و مراسمهایی که اغلب مسئولین آن، آرمیتا را ابزار مطرح کردن خودشان قرار داده بودند و این موضوع ما را آزار میداد.
همسر شهید
رفتار داریوش با دیگران به صورتی بود که پس از مدت کوتاهی، هر کس احساس میکرد که جزو دوستان صمیمیداریوش است. برای همین کم کم داریوش در زندگیش جایی پیدا میکرد و جزء مهمیاز زندگی آن فرد میشد. او اهل جنب و جوش و تحرک بود و در زندگی افراد زیادی صاحب نقشهای مهم بود. برای همین، وقتی به شهادت رسید تا مدتی زندگی خیلی از کسانی که با او رابطه داشتند، فلج شده بود.
همسر شهید
در روزهای بعد از شهادت، همه جا حرف از داریوش بود و ذکر خیر او میکردند. پدرش میگفت: هر سال دو سه بار برای من پول میفرستاد تا به فقرا بدهم. پدر خانمش را هم که دیدم به این موضوع اشاره کرد. بعضی از رفقای نزدیکش هم گفتند مبلغی برای فقرا به حساب ما میریخت. تازه فهمیدم داریوش چقدر اهل انفاق و اخلاص بوده. ایشان پول را تقسیم میکرد تا مبلغ انفاقی به چشم نیاید و هیچ کس پیش خودش فکر نکند: «داریوش چقدر دست و دل باز است.»
دوست و همشهری شهید
برای ما که همیشه او را شاداب و سرحال و خندان و خوش برخورد و خوش پوش میدیدیم، خیلی سخت بود که در عاشورا او را با چشمهای سرخ و گلوی بغض گرفته و سر و روی پریشان ببینیم. همین چهره غم گرفته او خیلیها را به گریه میانداخت و عاشورای آبدانان را عاشوراتر میکرد.
دوست و همشهری شهید
وقتی داریوش میآمد آبدانان، خیلی با ما گرم میگرفت، با هم کوه میرفتیم، صحرا میرفتیم،شوخی میکردیم، او برایمان آواز میخواند، به فامیل سر میزد، سر به سر رفقا میگذاشت، مدام میگفت و میخندید. هیچ موقع از کارش و از مرتبه علمیاش چیزی برای ما نمیگفت. سئوال هم که میکردم به صورتی که خود ما هم نفهمیم از جواب فرار میکرد. حقا که روی تواضع را کم کرده بود.
دوست و همشهری شهید
یک روز مهمانشان بودیم. صحبتمان گل انداخته بود که آرمیتا آمد. او را نوازش کرد و بوسید. او را سخت در آغوش گرفته بود و میفشرد انگار میخواست آرمیتا را بخشی از وجودش کند. آرمیتا که رفت داریوش گفت: «من نمیدونم اونایی که تو حادثهای کشته میشن چی به سر بچهها شون میآد؟» بعد از شهادت دکتر، این جمله مدام در ذهن من تکرار میشد. آن را با یکی از نزدیکان شهید مطرح کردم. ایشان گفت: «مثل اینکه یادتون رفته شهدا زندهاند.»
دوست شهید
دوران جنگ بود و مردم، تمام شهر را خالی کرده بودند. ما هم در کوه چادر زده بودیم. بعداز ظهرها که حوصلهمان سر میرفت، با بچهها میرفتیم داخل شهر و شیطنت میکردیم. میرفتیم داخل خانهها و مغازهها، زمین فوتبال و پارک و…
داریوش هیچ وقت داخل خانهها و مغازهها نمیآمد. میگفت: کار درستی نیست. یک روز داشتیم بازی میکردیم که یک مرتبه متوجه شدیم داریوش نیست. آن روزها شهر خیلی ناامن بود و این مارا بیشتر نگران میکرد. چند ساعتی دنبال داریوش گشتیم، آخر سر او را در آزمایشگاه مدرسه پیدا کردیم. بازی را رها کرده بود برای خودش آمده بود آزمایشگاه و داشت یک چیزهایی درست میکرد که ما سر در نمیآوردیم.
برادر شهید
یکبار که داریوش از کار و بارم پرسید گفتم: دارم خیلی جدی کار میکنم تا یک قطعه زمین بخرم. داریوش در جوابم گفت: « برای کار و زمین و خانه و ماشین وقت زیاد داری، اما برای درس خواندن خیلی وقت نداری.» خدا میداند که امسال فقط به عشق داریوش آزمون دکتری دادم و قبول شدم.
برادر شهید
برای یک کار علمی، در سایت «سیویلیکا۱» جستجو میکردم چند تا مقاله خوب پیدا کردم. یک مرتبه اسم داریوش به چشمم خورد. باورم نمیشد که برادرم در این سطح علمی باشد. روز بعد، داریوش را دیدم و گفتم : «داداش، شما، تو سطح عالی مقاله داری و ما نمیدونیم.» داریوش مثل همیشه خندید و با زیرکی و طبع شوخی که داشت، بحث را عوض کرد.
برادر شهید
خانمش به من زنگ زد که: «داریوش تیر خورده» خیلی تعجب کردم، آخر مگر جنگ است که تیر خورده باشد! گفتم: «حالش چطوره؟ زندهس؟» گفت: «آره زندهس» من که تهران نبودم، از کندوان راه افتادم که بیایم، رفقایم مرتب زنگ میزدند و تسلیت میگفتند. من هم به همهشان میگفتم: «نه، الحمدلله داریوش زندهس» چون خانمش چند دقیقهای یک بار زنگ میزد و میگفت: «عمو، داریوش میگوید آرام بیا. دلواپس شماست.» من هم یقین کرده بودم که داریوش هنوز زنده است. واقعاً هم زنده است. هنوز بودنش را احساس میکنم.
برادر شهید
به من فقط گفته بودند، داریوش تیر خورده است. دیگر نمیدانستم که شهید شده است، تا به بیمارستان برسم، فقط خداخدا میکردم که داریوش زنده باشد. میگفتم: «خدایا حتی اگر شده داریوش از گردن به پایین فلج بشود، فقط بین ما بماند. من خودم تا آخر عمر نوکریش را میکنم.» میگفتم: «خدایا! ما بدون داریوش میمیریم، زندگی بدون داریوش برای ما سیاه و تاریک است.» اما چند دقیقه بعد شخص دیگری به من زنگ زد و خبر شهادت ایشان را به من داد.
برادر شهید