کتابخانه ماسال نیوز؛ ساعتهاست که نشستهام پای کتاب “داستان سیستان” امیرخانی، یکی از محبوبترین نویسندههایی که میشناسم، تا قسمتی از آن را انتخاب کنم و برای شما بنویسم. اما هرچه پیش میروم تردیدم بیشتر میشود و انبوه تکههای انتخابی هم بیشتر! به مرز کلافگی رسیدهام. در اینترنت پویش میکنم: رضا امیرخانی + داستان سیستان. چیز دندانگیری حاصل نمیشود. از نظرم معرفی هایی که نوشته اند، نه کامل اند و نه جذاب. و می دانم که شما دوستش ندارید!
حالا که اینطور شد بگذارید حرف هایی را که سال ها قبل، پیش از خواند این کتاب برای معرفیاش، تحویل عدهای از دوستان دادهام را به شما هم بگویم، بعد هم قسمتهایی از کتاب و بعدتر در پناه خدا.
سبک نوشتهی این کتاب سفرنامه است، سفرنامهای که طی آن سه موضوع محور اصلی شده و در این سه محور مشاهدات عینی و واقعی دارد، که تعجب خیلیها را بر میانگیزد. اول از چگونگی سفرهای رهبری چه ازجهت مالی و بریز و بپاشهای نامرئی سفرها و چه تعداد محافظین و… میگوید. دوم باب سادهزیستی خانواده رهبری و فرزندانشان است و سوم مردم اند، که اختلاف بین شیعه و سنی شان در حد همان بریز و بپاش های بی جا کم رنگ و نامرئیست.
***
“… با جوان ها آنقدر دنبال ماشین [رهبر در استقبال مردمی در زاهدان] دویدیم که سرتیمِ حفاظت از بالا فریاد کشید، عزیز من بس است، بروید کنار دیگر … فریادش با آن عزیز من جور در نمی آمد. اما به هر صورت رفتیم کنار. با آن دو جوان زاهدانی نفس نفس زنان برگشتیم سمت جمعیت. بلندقدتره شلوار لی پایش بود و یقه اش را هم تا ناف بازگذاشته بود. یک گردن بند طلای خفن هم انداخته بود. همان جور که چشمهایش را پاک می کرد به آن یکی گفت :
– جون تو خودش بودها. خود خودش بود. خوب شد دیدمش. باید می دیدمش. امشب پوز بچه ها می خوره…
آن یکی هم که سر و وضعش تفاوت چندانی نداشت، سری تکان داد. جلوتر رفتم. چپ چپ نگاهم کردند. چیزی نپرسیدم اما خودشان جواب دادند :
– اگر همین جوری ، خود خودش بایستد جلو، آدم پشتش می ایستد… حالا نوبت من بود که چشم هایم را پاک کنم…”
***
” «مولوی قمرالدین! یادتان هست که من آمدم به مسجد شما؟ به شما گفتم که بین دوازده ربیع که شما جشن می گیرید و هفده ربیع که ما، این پنج روز – یک هفته را عید اعلان کنیم. شما هم قبول کردید. یادتان هست؟»
مولوی چشمهایش را ریز می کند و به رهبر نگاه می کند. انگار تازه آقا را به جا آورده است. سرش را تکان می دهد و بلند بلند می گوید :
-ها والله ها والله یادمه!
آقا لبخند می زند و ادامه می دهد :
بعد مشکلی پیش آمد. قرار گذاشتیم اما متأسفانه خورد به سیل… یادتان هست؟ بعد رو می کند به جمعیت که بله! من و مولوی قمرالدین از فردایش افتادیم به کمک به سیل زدگان. من از دوستانم در تهران و مشهد و سایر شهرها کمک می گرفتم و با کمک همین مولوی قمرالدین در ایرانشهر و نیک شهر توزیع می کردیم کمک ها را…
مولوی سر تکان می دهد و اشک توی چشم های این پیر تکیده جمع می شود. انگار او هم دوباره آقا را دیده است. جوان لاغر اندام تبعیدی را…
حالا می فهمم که مردم چرا محبت کسی را در دل جای می دهند. مردم نه فریفته ی قدرت می شوند و نه گرفتار هیبت. محبت از دروازه های بزرگ قدرت، دل را فتح نمی کند، بل از پنجره های کوچک ضریح خدمت متواضعانه گذر می کند… در حافظه ی تاریخی مردم، کمک یک جوان لاغراندام تبعیدی به سیل زده ها بیشتر ماندنی است تا آمدن حتی یک ره بر مملکت…
امیرالمؤمنین در اوصاف مؤمن در خطبهی همام میفرماید: صبر و علم را تؤامان داراست و سخن را با عمل همراه کرده است”.
***
نام کتاب: داستان سیستان، ۱۰ روز با رهبر | نویسنده: رضا امیرخانی | موضوع: خاطرات | ناشر: قدیانی | ۳۰۲ صفحه
***
علاقه مندان به خرید این کتاب و کلیه کتاب های معرفی شده در بخش «کتابخانه ماسال نیوز» در ماسال و شاندرمن میتوانند با شماره ۰۹۱۱۹۸۲۶۳۹۳ و یا شناسه @pabaste در تلگرام ، تماس حاصل نمایند.
انتهای پیام
[…] به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از ماسال نیوز؛ ساعتهاست که نشستهام پای کتاب “داستان […]