جمعه ۰۲ آذر ۱۴۰۳ , 22 November 2024

تاریخ انتشار : ۰۷ آذر ۹۵
ساعت انتشار : ۴:۴۶ ب.ظ
چاپ مطلب
20 خاطره کوتاه از شهید نادر خیرخواه برای اولین بار منتشر شد؛

ماجرای دست‌فروشی «بخشدار ایران» در بازار هفتگی

مدت‌ها قبل از شهادت، منافق‌ها داخل مدرسه نامه‌ای رسانده بودند به دخترش. با این مضمون که پدرت را خواهیم کشت. دختر شهید با ناراحتی و گریه خودش را رسانده بود خانه .

به گزارش پایگاه خبری تحلیلی ماسال، هفتم آذر ماه یادآور ترور بخشدار انقلابی ماسال، شهید نادر خیرخواه بدست منافقان کوردل و ایادی آمریکای جنایتکار است.

به همین مناسبت، خاطراتی کوتاه برگرفته از مصاحبه با همسر، فرزندان و نزدیکان این شهید گرانقدر برای اولین بار منتشر می شود؛

 

 

صحنه‌ی دردناکی بود اینکه پدر کتاب‌های مدرسه‌اش را سوزاند. خشکسالی، مزارع برنج پدر را سوزانده بود و پدر که دیگر وسعش نمی‌کشید نادر را روانه مدرسه کند، کتاب‌های پسر را.

با این‌همه نادر نمی‌خواست قید مدرسه را بزند. دور از چشمان پدر، دوباره کتاب تهیه کرد. این‌بار، صبح‌ها می‌رفت یخ‌فروشی و بعد از ظهرها درس. با همین اوضاع، بالاخره از دانش‌سرای کشاورزی فارغ التحصیل شد.

***

خیلی زود استخدام آموزش و پرورش شد و شد معلم دینی و قرآن. دوران طاغوت بود و خیلی‌ها در قید و بند مسایل اسلامی نبودند. برخی معلم‌های زن با بلوز و شلوار می‌آمدند سر کلاس و برخی معلم‌های مرد اهل الکل بودند. نادر که وارد می‌شد می‌گفتند «خیرخواه آمد، خیرخواه آمد!».خودشان را کمی جمع می‌کردند.

***

زدن بچه ‌ها در مدارس رژیم شاه چیز عادی‌ای بود. اما نادر نه تنها شاگردانش را نمی‌زد، که حتی در بیان کلماتش دقیق بود. بچه‌ها از همه‌ی معلم‌ها کتک می‌خوردند الا معلم دینی و قرآن.  آقا معلم مهرش را در دل بچه می‌نشاند و بعد با اتکای به همین محبت، برایشان از اهل‌بیت علیهم‌السلام می‌گفت. از این می‌گفت که باید افتخار کنید شیعه متولد شده‌اید. از نماز و روزه می‌گفت و خوبیِ خوب بودن.

***

بازار محلی که به پا می‌شد، بساط پهن می‌کرد و لباس بچه می‌فروخت. پسرش را هم همراه می‌برد. به پسر سفارش کرده بود که فلانی آمد نسیه بدهد یا بهمانی آمد برایش ارزان حساب کند و الخ. پسر هرازگاهی شاکی می‌شد که آخر از قیمت خرید هم مگر می‌شود ارزان‌تر داد. مثل دور و بَری‌ها که می‌گفتند این‌کار برای تو مناسب نیست آقای معلم!

اما انگار هیچ‌کدامشان خبر نداشتند بساط، بهانه‌ای است برای یافتن ندارها. و حتی بعدها بستری برای پخش اعلامیه‌ها.

***

شهید-نادر-خیرخواه2

خیلی وقت نمی‌شد ازدواج کرده بودند و حالا خانه‌شان، یک اتاق کوچک بود.

شب‌ها، چند تایی از بچه‌های روستا را جمع می‌کرد و می‌آورد اتاقشان تا درس یادشان بدهد. تنها چراغ خوراک‌پزی خانه، نور می‌داد و آقا معلم تدریس می‌کرد. چند نفری که بعدها ، یکی‌شان، شد عامل ترور آقا معلم!

***

برای همسرش سوال شده بود که چرا این‌قدر دیر می‌کند.

در جواب گفته بود آخر می‌دانی من چندتا بچه دارم خانم؟! یکی را باید عقب دوچرخه بنشانم، یکی را جلو، برسانمشان خانه. پاهایشان اذیت می‌شود.

کلاس اولی‌اند!

***

اسمش امیر بود. از این فقیرهایی که هیچ ‌کس محلشان نمی‌کند. نادر اما امیر را  آورد به خانه. حالا علاوه بر پنج شش نفر از محصل‌ها و خانواده خودش، امیر را هم  در خانه استیجاری جا داده بود.

چند روزی امیر در خانه نادر ماند.

 یک روز صبح از خواب بیدار شدند و دیدند امیر با چراغ علاء الدین پهلویش را سوزانده است. میخواست پهلویش را خشک کند که سوخته بود.

  • اووه امیر تو خودتو سوزوندی که!

دست امیر را گرفت و بردش حمام. امیر را خوب شست و یک دست لباس تمیز تنش کرد. بعد هم با هم صبحانه خوردند.

من گفتم : اگر فردا امیر چیزیش بشه مردم میگن تو کشتیش! این فقیر بوده ، پول داشته همراه خودش.

گفت :  خب بگن. خدا باید بدونه!

بعد از امیر پرسید : تو کجا میخوای بمیری؟!

امیر گفت خلخال.

صبح فردا دست امیر را گرفت و دو نفری رهسپار خلخال شدند. توی خلخال پی فامیل های امیر را گرفت و بالاخره امیر را گذاشت کنار فامیل های خودش. در جایی که دوست داشت بمیرد.

 

***

هنوز امام نیامده بودند ایران. نادر می‌رفت قم و با ساک پر از عکس و اعلامیه بر می‌گشت. سهمیه طاهرگوراب را می‌داد به همسرش. اعلامیه‌ها با پای پیاده از ماسال به طاهرگوراب می‌رسید تا بردارِ همسرش (برادر خانمش)پخششان کند.  جاهای دیگر را نادر و دوستانش رو به راه می‌کردند.

رسانه‌ی خاصی نبود و مردم عامی خیلی اطلاعات نداشتند. «۱۵ خرداد» و «۱۷ شهریور»ی شنیده بودند اما خبر نداشتند در مملکت چه خبر است.

خیلی‌ها اولین‌بار نام «آقا روح الله» را از زبان نادر شنیدند.

 

***

امام(ره) آمد. نادر خیلی خوشحال بود. رفت تهران برای دیدن امام.

کمی نگذشت که حاج سیّد تقی، امام جمعه‌ی ماسال، حکم بخشداری‌اش را صادر کرد.

 

***

داشت در ماسال با دست‌های خودش خانه کوچکی می‌ساخت که حکمش آمد.

گفت باید برویم بخشداری.

همسرش دوست داشت در خانه خودشان بمانند :

  • نادر! نه من دیگه دوست ندارم برم، میل دارم تو خونه‌ی خودمون بمونیم.
  • میدونی من برای چی میگم بریم خونه بخشداری رو بگیریم؟ واسه اینکه یه آقای «سیدی»ای از مشهد داره میاد، خونه نداره، خونه‌ی خودمون رو بدیم اون بشینه.
  • نادر ما تازه خونه رو ساختیم ، به بانک قرض داریم باید قسط بدیم…

بالاخره خانه را داد به آقای سیدی که بقول نادر معلم نمازخوانی بود و خودشان رفتند ساختمان بخشداری.

***

در اسباب زندگی بخشدار و خانه‌ی جدیدش، یک بخاری نفتی هم بود. آن زمان غالب خانه‌ها با بخاری هیزمی گرم می‌شدند. نادر به فکر افتاد که چطور بچه‌ها و خانواده را راضی کند. هوا سرد شده بود و در خانه هنوز چیزی روشن نشده بود. یک بخاری هیزمی خرید و برگشت خانه.

 گفت بچه‌ها می‌دانید چقدر خوب است هر چیزی که ما دوست داریم دیگران داشته باشند، خودمان هم همان را داشته باشیم. بعد هم بچه‌ها را تحریک کرد که باید زورتان را نشان دهید! توی حیاط بخشداری تلّی از هیزم ریخت. هیزم‌ها را از پایین پسر بخشدار می‌شکست و از بالا دخترش می‌کشید.

 

***

هر هفته یک وصیت نامه. عادت مرسوم شهید بود. وصیت‌نامه‌ی جدیدش را هفتگی می‌نوشت و می‌داد دست امام جمعه.

 

***

برای خودش عیب می‌دانست که کارگر کار کند و او نگاه. حتی اگر کار فرما باشد. سالن اجتماعات بخشداری را که می‌خواستند بسازند خودش هم دست به‌کار شده بود و همراه کارگرها زیربنای ساختمان را می‌کند.

***

یکی از چماق دارهای رژیم معدوم شده بود میراب منطقه. نوبت آب را طوری می‌داد که مزارع بعضی از انقلابی‌ها بسوزد. همزمان آقای بخشدار به مزارع سرکشی می‌کرد و در جریان مشکلات بود. شیطنت‌های میراب هم به گوشش رسیده بود. گفت دیگر تا زمانی که من زنده‌ام نخواهم گذاشت مدیریت آب منطقه به دست فلانی بیفتد مگر از کشاورزها رضایت بگیرد. از آن به بعد میراب هرچه تلاش کرد که دوباره حکم میرابی‌اش را بگیرد موفق نشد.

همان زمان یکی از کشاورزهای متضرر پیش امام جمعه گلایه کرده بود که دوباره فلانی می‌خواهد میراب شود.

امام جمعه گفته بود «خیرخواه اگر خیرخواه است، دستش را هم ببرند برای میرابی این آقا امضا نخواهد کرد».

 همینطور هم شد.

***

وقتی حکم بخشداری را برایش زدند، گفته بود من همان حقوق فرهنگی را می‌خواهم. نیامده‌ام حقوق بخشداری را بگیرم، شنیده‌ام حقوق معلمی حلال‌تر است.

حقوق معلمی را قطع کرده بودند و حقوق بخشداری را  هم نادر نمی‌گرفت.

چند ماهی بدون حقوق زندگی سخت می‌گذشت.

***

چند روزی مانده بود تا شهادت نادر. استاندار گیلان حکم فرمانداری تالش را برایش صادر کرد.

پاسخ داده بود به استاندار که آقای انصاری! شما دیگر دارید کم‌کم مرا از درسم جدا می‌کنید.

می‌گفت چون اولین حکمم دبیر دینی و قرآن بوده است باید آخرین حکمم هم همین باشد.

دوست داشت همان معلم دینی و قرآن باشد تا بخشدار و فرماندار.

***

با آنکه مدتی از انقلاب می گذشت اما هنوز بخشی از شهر دست سپاه بود و بخشی دیگر بدست گروهک ها و منافقین. پتانسیل نیروهای چپ و ضد انقلاب در ماسال بالا بود تا جایی که حتی مسعود رجوی، اوایل انقلاب شخصا در جمع هوادارانش در ماسال سخنرانی کرده بود.

شب‌های ماسال مثل کردستان بود؛ تحویل ضد انقلاب و منافقین. گروهک ها  مسلح بودند و هر از گاهی ستون نیروهای مسلحشان را در مزارع و معابر عبور می‌دادند تا اعلام وجود کنند و ایجاد واهمه. می‌خواستند مردم را از همراهی با انقلاب خمینی(ره) بترسانند.

طوری شده بود که شب‌ها چه منافقان می‌آمدند و چه نمی‌آمدند، رعب و وحشتشان در شهر برقرار بود.

 کسی از انقلابیون جرات نداشت  آن طرف‌تر از پل ماسال برود.

چند روز قبل از واقعه، تعدادی از منافقین در سراسر کشور و از جمله در ماسال، اعدام شده بودند. ضد انقلاب ها در پی تلافی بودند. خیلی از انقلابی‌ها جرات بیرون آمدن از خانه‌شان را نداشتند. اوضاع ماسال امنیتی‌تر شده بود و خطرناک.

اما نادر اصرار داشت که به مراسمات مساجد مختلف سرکشی کند.

آن شب، مسجد «مهدی خان محله» چندمین مسجدی بود که سر کشی می‌کرد. در مسیر بازگشت، گروهی از منافقین ، بخشدار انقلابی ماسال را به همراه ۵ تن از همراهانش به رگبار بستند.

نادر شهید شد.

***

بچه تر که بود صدای خوشی در قرآن داشت. بخاطر همین جوایز زیادی از دستان آقا معلم گرفته بود. بعدها در اعترافاتش گفته بود ما از دست مغز خیرخواه در عذاب بودیم و بخاطر همین تیر خلاص را به مغزش زدم.

***

مدت‌ها قبل از شهادت، منافق‌ها داخل مدرسه نامه‌ای رسانده بودند به دخترش. با این مضمون که پدرت را خواهیم کشت. دختر شهید با ناراحتی و گریه خودش را رسانده بود خانه .

پدر گفت مگر اینطور حرف‌ها ناراحتی دارد دختر؟! تو باید مثل دختر شهید رجایی برایم سخنرانی کنی. بعد هم دست دخترش را گرفت و برد داخل اتاق خودش. به دختر گفت که من اینهایی که برایت می‌نویسم را زینب‌وار برایم بخوان.

***

در مراسم تشییع،  آیتالله احسان بخش، نماینده امام در گیلان، میکروفن را با دست‌های خودش نگه داشت و دختر شهید خیرخواه برای مردم سخنرانی کرد. زینب وار. همانطور که بابا وصیت کرده بود…

 


يک ديدگاه

  1. ماسالی گفت:

    ولی الان بخشداری بچه مردم را میزند و سوار ماشین دولتی میکند و تادید میکند که من به عنوان بخشدار خانواده شما را آتش میزنم ؟؟؟؟؟؟؟