به گزارش ماسال نیوز به نقل از سرویس سبک زندگی فردا؛ عرفانه سادات سید محمدی: این اولین سالی بود که قرار بود لحظهٔ تحویل سال، کنار پدر و مادرم نباشم! وقتی فهمیدم باید با قطار سفر کنیم و مسافت بسیار دوری در انتظار ماست، دچار دلشوره و استرس میشدم. مدام نگران بودم که چه کسانی قرار است همسفر ما در کوپه قطار باشند.
همسرم عکاس است. وقتی باهم سوار قطار شدیم و کوپهمان را پیدا کردیم یک خانم و آقای مهربان و دلنشین دیدیم که روبروی هم کنار پنجره نشسته بودند، یک زوج جیرفتی که برای درمان چشم مرد، به تهران آمده بودند و به زودی پدر و مادر میشدند. با دیدن این زوج یک نفس راحت کشیدم و نگرانیهایم از بین رفت.
وقتی رسیدیم یک نفر از طرف مُعرّفمان دنبال ما آمد و همراه هم پیش حاج آقا فراهانی، مسئول گروه جهادی «فدائیان عدالت» رفتیم. روحانی پرجنب و جوش و مهربانی بود که از ما خواست منتظرش بمانیم تا خطبه عقدی را بخواند و برگردد. ما با شنیدن این خبر چشمهایمان از خوشحالی برق زد و از او خواستیم تا ما را همراهش خودش ببرد. چرا که خطبهٔ عقد یک دختر و پسر جهادی بود!
چه کسی فکرش را میکرد که نرسیده به کرمان، بتوانیم به مراسم عقد دو جوان جهادی در رودبار جنوب برویم. جلوی یک ساختمان باریک دو طبقهٔ قدیمی پیاده شدیم، جلوی ساختمان کمی شلوغ بود. از گلهای ریخته شده روی پلهها میشد فهمید که عروس و داماد بالا منتظر عاقد هستند.
وارد طبقه بالا شدیم و با دو اتاق با در باز رو به رو شدیم. در یکی از اتاقها چند چمدان و کیف مسافرتی و چند دختر با چادر مشکی ایستاده بودند که انگار میخواستند جایی بروند. در اتاق بغلی اما سفره عقد پهن بود و عروس و داماد حضور داشتند. علاوه بر این دخترهای زیادی و چند نفر از آقایان و عاقد هم در اتاق بودند.
در آن اتاق من سادهترین سفره عقد عمرم را دیدم. پیدا بود تزئینات سفره عقد نتیجهٔ زحمات دختر خانمهای حاضر در اتاق است که از دوستان عروس خانم بودند. حاج آقا فراهانی ما را به جمع معرفی کردند و سر سفره نشستند. ما هم برای عکاسی آماده شدیم. با سلام و صلوات خطبه عقد شروع شد و بعد از «بله» گرفتن از عروس خانم، با سلام و صلوات هم تمام شد، دقیقا مثل مراسم عقد در دوران جنگ، همان اندازه ساده، زیبا و بدون گناه.
تازه بعد از مراسم بود که ما فهمیدیم که دخترها با آن وسایل آماده به رزم، داشتند آماده میشدند بدون عروس خانوم – ثریا – به اردوی جهادی بروند. ساختمانی هم که ما داخل آن بودیم، در واقع خوابگاه این دخترخانمها بود که برای حفظ قرآن و یادگیری معارف، از روستاهای اطراف به آنجا آمده بودند.
چند سالی میشد که ثریا و سکینه در همین خوابگاه، با هم دوست شده بودند، یکسالی بود که سکینه، از ثریا برای برادرش ارسلان خواستگاری کرده بود ولی خانوادهٔ ثریا دلشان به این ازدواج راضی نبود، چون دختر اهل روستای دازان بود که از شهر دور بود و دلشان نمیخواست دخترشان را به راه دور شوهر بدهند. ارسلان اما انقدر در این مدت رفته بود و آمده بود، تا بالاخره خانواده دختر راضی شده بودند.
حاج آقا فراهانی ارسلان را به ما معرفی کرد، طلبهای جوان، چابک، لاغر، خوش خنده با پوست آفتابسوخته، اهل رودبار جنوب که از بچههای گروه جهادیِ حاج آقا بود و قرار بود در «چاهعلی» به جمع دوستان جهادگرش اضافه شود.
اولاش قرار بود ما برای عکاسی از همان گروه برویم، اما با غافلگیری مراسم عقد، و بعد از آن دیدن منطقهٔ چاهعلی و محل کار گروه جهادی، همسرم از ارسلان خواست که روی زندگی ارسلان کار کنیم. چرا که هفتهٔ بعد، یعنی همان هفتهٔ اول فروردین، جشن عروسیشان در دازان برگزار میشد و علاوه بر آن، یک گروه جهادی دیگر هم در روستای «طَبَق»، نزدیک دازان، مشغول به کار بودند. بنابراین تصمیم بر این شد که ارسلان به آن گروه بپیوندد و همسرم برای عکاسی پیش او بماند.
روستای دازان در بخش طبق، از منطقهٔ «زِهکَلوت»، واقع در رودبار جنوب، استان کرمان، قرار داشت. از آدرساش پیدا بود تهِ دنیاست! ولی این موضوع را تا وقتی که به آن روستا نرفتیم، نفهمیدیم.
حاج آقا فراهانی ما سه نفر، یعنی من، همسرم و ارسلان را تا زهکلوت رساند، از آنجا با یک مزدای دوکابین سفر را آغاز کردیم. تا یکی دو ساعت جاده خاکی و صاف بود و اطراف جاده چیزی بین بیابان و دشت بود، گاهی وقتها هم یک موتورِ «ایژ» از کنار ماشینمان رد میشد.
کمکم یک سری «کَپَر» از دور پیدا شد (کپر سازهٔ منظمی است که با چوبِ نی به صورت گنبدی ساخته میشود و روی سطح بیرونی آن را با پارچه و پلاستیک میپوشانند تا از آب و سرما تا حدی محفوظ باشد. کپرها در مساحتهای ۴ تا حدود ۲۰ مترمربعی ساخته میشود). من که تصور میکردم به مقصد رسیدیم از راننده پرسیدم:«دازان اینجاست؟» گفت:«نه، اینجا تازه «نَمداد»ه!» لبخندی زدم و سعی کردم با دقت بیشتری به آدمها و سبک زندگیشان نگاه کنم. دور تا دور هر کپری پر خاک و سنگ بود، این تمام آن چیزی بود که بچهها برای بازی و بزرگ شدن داشتند. هیچ چیزِ لولهکشی یا سیم کشی شدهای آنجا دیده نمیشد.
بین راه به هر جا میرسیدیم راننده نگه میداشت با چهار نفر خوش و بش میکرد، اگر جا داشت دو نفر را هم سوار میکرد و به روستای بعدی میرساند. بعد از «نمداد»، دوباره به جایی رسیدیم که اول تعدادی کپر دیده میشد و بلافاصله یک جایی شبیه شهرک بود که حدود ۴۰، ۵۰ تا چهاردیواری سیمانی با یک پنجره و یک در و یک کولر ساخته شده بودند، که یکی از این چهاردیواریها تبدیل به بقالی شده بود. راننده توضیح داد که این خانهها را به عنوان مسکن مهر، دولت نهم و دهم ساخته و تحویل داده است. هر چند چهاردیواریها خیلی ساده بودند اما به نظرم از کپر بهتر بود، به خصوص در فصل سرما و بارندگی.
این بار دو خانم سوار ماشین شدند و تا روستای بعدی همراه ما بودند، از لباسهایشان پیدا بود که به قصد عروسی یا مهمونی به جایی میروند. بالاخره جادههای نسبتا صاف جایشان را به تپهها و درههای سنگلاخ دادند! حدود دو ساعت ماشین در این جادههای ناهموار جلو میرفت. البته مناظر اطرافمان زیبا بود ولی این وضعیت ما در ماشین تعریفی نداشت. علاوه بر دل و رودهمان که نزدیک مخلوط شدن با همدیگر بود، هر از گاهی سرمان به سقف ماشین هم میخورد!
از آخرین تپه و دره که رد شدیم خانههایی را دیدیم که از پایین تا بالای یک تپهٔ بزرگ، بین کوهها ساخته شده بودند. جای زیبایی بود.