به گزارش ماسال نیوز ۱۷ خرداد خبرها حکایت از وقوع دو عملیات تروریستی در حرم مطهر امام (ره) و مجلس شورای اسلامی داشت، حادثه ای که چند ساعت بعد مسئولیت انجام آن را گروه تروریستی تکفیری داعش به عهده گرفت. در این دو عملیات تلخ تروریستی ۱۷ هموطن روزه دار به شهادت رسیدند که در میان آنان نام یک گیلانی که در عملیات تروریستی واقع در مرقد مطهر امام (ره) به شهادت رسیده بود به چشم میخورد، این گیلانی کسی نبود جز شهید مازیار سبزعلی زاده کارگر ۳۵ ساله فضای سبز مرقد مطهر.
با گذشت چند روز از ۱۲ رمضان خونین تهران، اعتماد در گزارشی به سراغ خانواده این شهید گیلانی عملیات تروریستی داعش در مرقد مطهر رفته است و با آنان به گفتگو نشسته است.
«بابا عاشق زینب بود، خیلی دوستش داشت. زینب از آمپول و سرم میترسید. بابا حواسش بود زینب سرما نخورد تا کارش به آمپول بکشد. حتی یکبار هم سرم نزده بود. »
حالا زینب همانطور که نشسته دست راستش را بالا زده و رگ دستش را نشان میدهد که در اثر تزریق پی در پی سرم کبود شده و باد کرده. او فرزند ٨ ساله مازیار سبزعلیزاده یکی از شهدای حمله تروریستی روز چهارشنبه در حرم است، پدرش یکی از باغبانهای فضای سبز حرم امام خمینی بود.
او میگوید: «دیروز رفته بودیم بهشت زهرا بابا را ببینیم. پارچه سفید را کنار زدند تا صورتش را ببینم. یک طرف صورتش خیلی آسیب دیده بود و یکی از لپهایش سرجایش نبود. اجازه ندادند صورتش را نوازش کنم. حالم بد شد و دکتر آمد به من سرم بزند. گریه کردم بیشتر به خاطر اینکه بابا هیچوقت اجازه نمیداد دکترها به من سرم بزنند. امروز صبح هم حالم بد شده بود و دکتر آمد سرم وصل کرد. وقتی خوابیدم خواب بابا را دیدم. توی خواب داشتیم با هم بازی میکردیم که از خواب پریدم.»
زینب ٨ ساله وقتی از بازیهایش با پدر میگوید، میخندد. انگار که پدر روبهرویش نشسته و او را به بازی فرامیخواند. سرش را روی زانوی مادر میگذارد. مادر نگران، دستهای سفید و یخ کرده دختر ١٢ سالهاش را در میان دستهایش فشار میدهد. میگوید: «تو برو تو اتاق؛ اینجا نشستهای و از بابا حرف میزنی دوباره حالت بد میشه. » اما زینب گوشش به این حرفها بدهکار نیست و از جایش تکان نمیخورد. عمویش دستهایش را به نشانه آغوش برای زینب دراز میکند. زینب روی پای عمویش مینشیند و میگوید: « ما اصلا باورمون نمیشد که باباست. اول فکر کردیم یکی دیگه است. اما بعد که آمدیم خانه گفتند خودش بوده. من به دوستهام میگم بابام واسه ایران جانش را داده.»
خانه فرزانه و مازیار یک سوییت یک خوابه است با حیاطی کوچک در صالحآباد، آن طرف اسلامشهر. خانهای کوچک در یکی از کوچههای خیابان نگارستان که دیوارهای آجریاش را با بنرهای تبریک و تسلیت پوشاندهاند. دری که نیمیاش آبی رنگ است و نیم دیگرش را ضد زنگ زدهاند باز میشود و محمد در آستانهاش ظاهر میشود. لباسهای سرتاسر سیاه پوشیده و همراه با عموها و پسرعمویش مهمانها را به خانه دعوت میکند.
از روزی که خبر شهادت پدرش را شنیدهاند در خانهشان به روی همه باز است. خانه نوساز یک هال کوچک دارد که کاشیهای زرشکی رنگ آشپزخانه در نظر اول به چشم میآید. یک سو دراور و آینه و سوی دیگر جالباسی. دورتا دور خانه را پشتیهای کرم رنگی چیدهاند که اگر تعداد مهمانها از ١٠ نفر بیشتر شود، دیگر جایی وجود ندارد. فرزانه رحمانی، همسر جوان شهید سبزعلیزاده کنار دخترش نشسته. قاطع و مصمم نشسته و آرام و آهسته صحبت میکند.
با اندوه و افتخار به عکس همسرش نگاه میکند و میگوید: « مراسم ارتحال و روز بعدش را حرم بود. عصرش آمد خانه و گفت خستهام. افطاریاش را خورده بود و من غذایی که برای شام آماده کرده بودم را با بچهها خوردیم. سحری که از خواب بیدار شد، پریشان بود. گفت خواب دیدم دخترم رفته سر کوچه و او را دزدیدهاند. دوتایی صلوات فرستادیم و با هم روی طاقچه صدقه گذاشتیم. گفت امروز اجازه نده زینب از خانه بیرون برود. زینب را که هنوز نخوابیده بود، بغل کرد و بوسید و دور خانه چرخاند. هی میگفت دختر بابا و ناز و نوازشش میکرد. بعد رفت بالای سر محمد پیشانی او را هم بوسید و از خانه بیرون رفت.
هنوز چند دقیقه از خانه بیرون نرفته بود که دیدم برگشت. تا سر کوچه را رفته بود و دوباره برگشته بود. میگفت نمیدانم چرا از زینب سیر نمیشم. دوباره زینب را بغل کرد و موهایش را نوازش کرد. او را چسباند به سینهاش وبوسید. محمد به من گفت چرا بابا داره اینجوری میکنه؟ من گریهام گرفت و نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. به دست و پای مازیار افتادم و گفتم تو را به خدا امروز را نرو سر کار. انگار یک اتفاقی دارد میافتد و مثل همیشه نیست. پشتش به من بود. برگشت و خندید. نصیحتم کرد. گفت نگران نباش. جان تو و جان این بچهها. اگر برای من اتفاقی افتاد از بچهها مراقبت کن. ما ١٩ سال است که با هم ازدواج کردهایم و او ٧ سال است که در حرم کار میکند این نخستین باری بود که قبل از رفتنش این حال را پیدا کرده بودیم. هیچوقت از این خبرها نبود. دلم شور افتاده بود و آرام نمیشد. دوباره رفت بیرون و سر صالحآباد که رسید به موبایلش زنگ زدم. گوشی را برداشت و گفت نگرانیام بیمورد است. هر ١٠ دقیقه یکبار به او زنگ میزدم و او هر بار که گوشی را برمیداشت آرامم میکرد و میگفت که هیچ اتفاقی نمیافتد. آن روز از ساعت ۵ صبح که او از خانه بیرون رفت تا ساعت ١٠ من مدام با او تماس میگرفتم و حالش را میپرسیدم. ١٠ دقیقه از ١٠ گذشته بود که هر چه به او زنگ زدم دیگر گوشیاش را جواب نداد. هیچ خبری هم نشد. یک ساعت بعد یکی از همکارانش با گوشی مازیار تماس گرفت و گفت: شما خانمش هستید؟ گفتم بله. گفت مازیار حالش خوب نیست. اگر میتوانی همراه بچهها بیا حرم. دستهایم میلرزید و گوشی را به زور نگه داشته بودم. قسمش دادم هر اتفاقی افتاده به من بگوید. گفت مازیار شهید شده. از آن لحظه به بعد نمیدانم چه اتفاقی افتاد. از حال رفتم. محمد گوشی را از دستم گرفت و کمک کرد تا از جایم بلند شوم. سه تایی با هم آژانس گرفتیم و رفتیم حرم. هرچه التماس کردیم نگذاشتند داخل برویم. تا بعدازظهر آنجا بودیم و به ما گفتند به خانه برویم تا خبرمان کنند. هنوز باورمان نمیشد. یکی از همکارهای مازیار ما را با ماشین به خانه رساند. »
محمد دو زانو روبه روی مادر و خواهرش نشسته و با دقت به روایتی گوش میدهد که در این چند روز بارها از زبان مادر شنیده است. میان حرفهای مادر اضافه میکند: «سه نفری داخل ماشین نشسته بودیم و آنقدر حالمان خراب بود که آدرس خانه را گم کردیم. راننده آدرس را بلد نبود و ما هم به جای اینکه به صالح آباد بیاییم سر از عبدلآباد درآورده بودیم. ساعتها در خیابانها میگشتیم تا بالاخره آدرس خانه را پیدا کردیم.
آخرش راننده با یکی از همکارهای قدیمی پدرم تماس گرفت و آدرس خانه را گرفت تا اینکه به خانه رسیدیم.» فرزانه به گلهایی که مردم برای اظهار تبریک و تسلیت آوردهاند نگاه میکند و میگوید: «مازیار هیچوقت بلد نبود از زندگی گلایه کند و هر وقت من یا بچهها خواستهای از او داشتیم تا جایی که توان داشت انجام میداد. حتی هیچوقت به ما نمیگفت نداریم یا نمیشود. ما حتی نمیدانستیم او چقدر حقوق میگیرد.»
برادر بزرگتر آقا مازیار از راهی میگوید که برادرش برای وطن انتخاب کرد: «خودش این را میخواست و غیرمستقیم در این مسیر شهید شد.» او از برخورد پرسنل حرم و دیدارش با سیدحسن خمینی نیز میگوید: «دیروز حسنآقای خمینی را در حرم امام دیدیم و تمام حرفهایمان را به او گفتیم. البته مسوولان هم تا جایی که میتوانستند به ما کمک کردند. دیروز که تشییع جنازه بود نزدیک به ٣٠٠ نفر به خانه ما آمده بودند آنقدر که دیگر جایی برای نشستن نبود. از حرم تماس گرفتند و گفتند هم برایشان هتل فراهم میکنند و هم هزینه افطاری را میدهند. من از لطف همه مردم ایران تشکر میکنم. ما بعضیها را نمیشناختیم اما تماس میگرفتند و پشت تلفن با بغض و گریه به ما تبریک و تسلیت میگفتند. مسوولان هم مدام هر روز به ما سر میزنند و حالمان را میپرسند. این روزهای سخت میگذرد و هفتهها و ماهها از راه میرسد. سنگینی این اتفاق روی دوش همسر و بچههای مازیار است. حالا محمد پدر خانواده است و باید از آنها مراقبت کند.»
محمد میان حرفهای عمویش سرش را پایین میاندازد تا صورتش دیده نشود. اشکها از گونهاش میغلتد و روی شلوار سیاهرنگش میافتد. به عکس نقاشی شده پدر که به دیوار آشپزخانه تکیه داده نگاه میکند و بعد با تردید به چشمهای زینب زل میزند. بعد به ترتیب عموها و پسرعمویش را، در آخر نگاهش به مادر میرسد و دوباره سرش را پایین میاندازد. چشمهای هراسان و حیرانش مدام ماجراهای چند روز گذشته را به خاطر میآورد و به آیندهای فکر میکند که قرار است بدون حضور پدرش اتفاق بیفتد. پدری که با عشق در راه وطنش جان داد و شهید شد. » محمد ١٧ ساله در رشته ریاضی فیزیک درس میخواند و ادامه میدهد: «هر وقت بابا از من میپرسید میخواهی چه کاره شوی میگفتم میخواهم مهندس هوا فضا شوم و در دانشگاه صنعتی شریف درس بخوانم. میگفت در هر رشتهای که درس میخوانی طوری زندگی کن که به کشورت خدمت کنی و همه به تو افتخار کنند.»
فرزانه از خاطراتی میگوید که با همسرش در حرم داشته. از روزهایی که با هم حرم میرفتند: «همیشه با هم به زیارت حرم میرفتیم و او برایمان نان و پنیر و گوجه و خیار آماده میکرد و بعد از زیارت جلوی پارک روبه روی حرم مینشستیم و ۴ تایی میخوردیم و میگفتیم و میخندیدم.» ناگهان بغضش میترکد و تمام تلاشش را میکند تا بغض میان گلویش را فرو دهد و دوباره آرام شود. چشمهای قرمز و صورت افروختهاش ناگفته از درد و غم آمیخته به شادیاش میگوید: «من شوهرم را در راه کشورم از دست دادهام و خوشحالم. »
روحش شاد ویادش گرامی
خدایش بیامرزد