داستان طنز- نوشته بی سرپناه؛ خونه نشسته بودم که یک مرتبه دیدم یکی دارد در خونه را از جا می کند انگار یک تیشه برداشته باشند به در می زدند.
سریع یک لنگه دمپایی پوشیده و یکی نپوشیده خودما به در رسوندم دیدم چنگیز با چشمهای از دیگ بیرون زده و گوش های لبو شده و چهره طوفان زده پشت در وایستاده، خیلی خیلی ترسیدم گفتم حتما خدای ناکرده کسی مرده یا اتفاق ناگواری رخ داده، با ترس پرسیدم چنگیز چی شده چرا خودت در را باز نکردی بیایی داخل خونه؟
گفت: ببین زن! این آخرین بارت باشه که منو چنگیز خالی صدا بزنی، حتما از این به بعد باید به من بگی آقا چنگیز ، تو کی میخایی احترام گذاشتن به بزرگان را یاد بگیری؟!
از تعجب دو تا به صورتم زدم که بیدارم یا خواب، خوب به خودم اومدم دیدم نه بابا … بیدارم.
چنگیز منو کنار زد خیلی غرور آمیز به سمت خونه حرکت کرد. همین که به اتاق رسید به من دستور داد: چشمات نمی بینه من وسط اتاق سر پا وایستادم، سریع بدو برو صندلی بیار بشینم، نمی دونی من دیگه نمی تونم روی زمین بنشینم، اون دوران زمین نشستن تمام شده است… دوران آقایی من فرا رسیده است.
با نگاهی به چهره مرده شور برده و سر و هیکل زیر هجده چرخ رفته اش، گفتم: مرد! مگر دیوانه شده ای این حرکات چیه از خودت درمیاری؟! نکنه سرت به جایی خورده یا یارانه ها را زیاد کرده اند، این همه احساس بزرگی می کنی؟!
چنان عصبانی شد و جاروی زوار در رفته یک قرن گذشته را به سمتم پرت کرد و گفت: نگفتم از این به بعد کمتر از آقا نباید به من بگی؟ باز وایستادی داری منو نگاه می کنی، برو صندلی را برای من بیار.
از ترس جان رفتم سه پایه خیلی وقت دوپا شکسته را براش آوردم، وقتی روش نشست، هیکل نتراشیده اش پهن موکت از وسط موش زده شد… زود بلند شد دو تا پشتی بی تار و پود رو هم گذاشت و روی آنها نشست…
دوباره به من امر فرمود سریع برو سوابق تحصیلی، کار، مدیریتی و … منو بیار میخام برم خودما معرفی کنم!
به سرم کوبیدم گفتم وای دوباره خلاف کردی میخایی بری خودتا زندان معرفی کنی؟ حالا منو و ده تا بچه قد و نیم قد گشنه ات باید چه خاکی بر سرمون کنیم، هر چند بود و نبودت زیاد فرقی نداره …
وای چشمتان روز بد نبیند چنان غضبناک به سمتم گرگانه قدم برداشت که از هوش رفتم … بعد چند دقیقه به هوش اومدم گفت: زن تو چرا منو درک نمی کنی؟ همین کارارو می کنی که من تو آینده نزدیک به فکر یک همسر باکلاس باشم!
اینا که گفت، اندرونم آتش گرفت، گفتم آخه کی تو را آدم حساب می کند، با عصبانیت گفت با من یکی به دو نکن سریع سوابق منو جمع کن به من بده، من تا دیر نشده برم خودما معرفی کنم…
گفتم مرد عاقل باش … آخه تو چه سابقه ای داری که میخایی من برات جمع کنم؟
گفت زن تو حرف نزن، من فقط کم کم یک دکترا، حداقل چیزی هست که دارم!
گفتم: مرد! آخه تو کی دکترا گرفتی؟ گفت باز تو زبان درازی می کنی،هر روز نمی شنوی مردم دارند منو دکتر صدا می زنند؟ یادت نیست بیست سال پیش سه روز تو مطب همسایه دکتر مون کار کردم؟
گفتم مرد خجالت بکش … بقیه سوابق رو چکار می کنی، گفت یادت نیست حصار همسایه کناری را من درست کردم، گفتم: مرد حسابی اون که به هفته نکشید رو سر همسایه آوار شد…
گفت: زن ساکت میشی یا تو را راهی خونه نه نه بابات کنم؟ مگه تو نمی بینی من مدیریت همه این منطقه را دارم!
گفتم: چنگیز مدیریتت کجا بود هر چه آدم در به داغون مثل خودت دنبالت برای کارهای دور از جون خودت خلاف هستند.
کلاه زوار در رفته خودش را به سمتم پرت کرد و چند برگ کاغذ جمع و جور کرد و داخل گونی برنج شیکی گذاشت و یک دست کت و شلوار از اجداد به ارث رسیده اش را به تنش آویزان کرد و کمی حشره کش خوشبو به خودش پاشید و رفت….
چند روزی سر و کله چنگیز خونه پیدا نشد، بعد از مدتی دیدم در داره از جا کنده میشه، حدس زدم چنگیز باشد، هر چه با تیشه به در زد، نرفتم تا اینکه بعد چند دقیقه دیدم، خودِ خودِ کفن گرفته اش هست. چنان به سمتم حمله ور شد، جا خالی دادم سرش به دیوار ترک برداشته خونه از اساس وارفته خورد و دیوار سوراخ شد! به زحمت به پاهاش طناب بستم، سرش را از دیوار بیرون کشیدم، حیف دیوار خراب شد...
روی پشتی ها نشست و گفت: صبر کن چند روز دیگه، وقتی گذاشتمت، رفتم زن حسابی گرفتم که من و احساسات و موقعیتما درک کند، حساب کار دستت میاد…
یک لحظه خنده ام گرفت.
گفت حالا بخند.
گفتم: مرد تعریف کن ببینم چی شده… آخه این حرفها چیه می زنی…
گفت یک چای بیار کوفت کنم تا برات بگم… یک چای از یخچال بیرون اومده جلوش گذاشتم…
گفت: چند روز پیش قهوه خانه شنگول پنجه طلا نشسته بودم که یک مرتبه رفقا گفتند دارند برای یکی از شهرها که ظاهرا شهر ماسال نام دارد، شهردار جدید پیدا می کنند و همه اهالی شهرهای اطراف رزومه خودشان را ارائه دادند تا شهردار شوند، وقتی در مورد رزومه اونها شنیدم، گفتم من چرا رزومه پربار و پروزن خودما ارایه ندهم و نروم شهردارشون نشوم؟ من که سر تر از همه اینها هستم. تازه با خیلی از اهالی آنجا رفاقت آن هم چه رفاقت دیرینه ای دارم… پس مثل خیلی جاها که اصلا بند پ کار ساز نیست و اصلا تو این ولایات پارتی معنی ندارد، حتما من به عنوان شهردار انتخاب می شوم ….
البته یک مشکل خیلی خیلی کوچک و نادیدنی اونجا موقع ارایه مدارک سنگین وزنم برام پیش اومد و اون این بود که چندتا از اهالی بومی آنجا بودند که خیلی آرام داشتند مدارک خودشان را ارایه می کردند خیلی برگ های آنها زیاد بود چون فرصت دیده شدن خودشان و مدارکشان خیلی تو ولایت شان به آنها داده نمی شد…
نگاه سایه گستر آنها نسبت به من و مدارک بی نهایت پر و پیمون مثلا دنیا دیده ام، حال و هوای دیگری داشت که وصف ناشدنی بود و انگار اون بنده خداها به امثال من و نشستن من حسابی روی صندلی های قشنگشون عادت زده بودند…
چنگیز خواست چایی آتش ندیده را به سمتم پرت کند، پشتی ها سر خوردند، نقش بر زمین گرم شد….
یک دفعه از خواب پرید دیدم نصف پتوی موش زده ما تو دهنش شناور هست و نمی تواند فریاد بزند….
سطل آب را روش خالی کردم، بیدار شد.
گفت اینجا شهرداری ماسال؟!!
گفتم: نه ذلیل شده! اینجا قبر یک وجبی تو هست که هنوز با ده تا بچه داخلش کفه مرگتا زمین می گذاری…
انتهای پیام /