چهارشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۳ , 05 February 2025

تاریخ انتشار : ۱۸ مهر ۹۱
ساعت انتشار : ۷:۵۱ ق.ظ
چاپ مطلب

نیگار ماشی (۲)؛ روایتی از شهید دانیال امامی

«و گمان نکنید شهدا مرده اند، بلکه زنده اند و نزد خدایشان روزی می خورند». شهید دانیال امامی به خانه مادر آمده بود تا عید و سال نو را به وی و برادر و خواهران و همه اعضای خانواده اش تبریک بگوید

«و گمان نکنید شهدا مرده اند، بلکه زنده اند و نزد خدایشان روزی می خورند». شهید دانیال امامی به خانه مادر آمده بود تا عید و سال نو را به وی و برادر و خواهران و همه اعضای خانواده اش تبریک بگوید

ماسال نیوز شهید دانیال امامی شهدای ماسال

در شماره ۴۰ و ۴۱ نشریه (خانه خوبان) خاطره ای از مادر شهید دانیال امامی با عنوان «نیگار ماشی» چاپ کردم که با استقبال شما روبرو شد. بخش جالب این کار، رسیدن نشریه به دست مادر شهید و شادمانی ایشان بود. خاطره واقعی زیر، گزارشی است از این ماجرا که آقای قربان صحرایی چاله سرائی به همراه تصاویر شهید برای ما ارسال کرده اند.

پرده اول: عیدانه

شاندرمن، روستای چاله سرا، منزل نیگار ماشی (مادر شهید دانیال امامی)، جمعه چهارم فروردین ۱۳۹۱، حال و هوای عید است و زمان دید و بازدید عیدانه و انجام صله ارحام. امشب به این «خانه» مهمانانی وارد خواهند شد، دامادهای خاله نگار به همراه دختران و نوه هایش از یک سو و تنها پسر و عروس وی به همراه نوه هایش از طرف دیگر. همه فرزندان خاله نگار جمع اند. بساط سفره هفت سین پهن است و رحلی زیبا بر خود می بالدکه صحیفه سجادیه را در آن میان به آغوش کشیده است. آیینه و آب و ماهی نیز افتخار می کنند که در دو سمت قرآن کریم مستقرند. بر پشانی تُنگ بلورین، روبانی به رنگ گل لاله بسته شده، روبانی دیگر از همین قماش، کمر کش سبزه را میان داری می کند. ماهی داخل آن تنگ، سکون و آرامش ندراد. تو گویی او بی قرار و منتظر است. کسی چه می داند، شاید مسافری را به انتظار نشسته است که هیچ کس آمدنش را منتظر نیست. اما همه می دانند آن صحیفه، آیه ای چون ستاره می درخشد که همواره آرام بخش و تسلی دهنده خانواده ها و محفلی این چنین است: « وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يرْزَقُونَ(آل عمران/۱۶۹)». دختران نیگار ماشی و پسرش آقای «مُطَلِب» امروز در پیچ و خم کوران حوادث زمانه،  سرد و گرم روزگار از آنان آدم های آبدیده ای ساخته است. آقای مُطلب به همراه دامادها، مُخده ها و متکاهایی که بوسیله دختران نیگار ماشی تزیین شده است، تکیه داده و سرگرم صحبت اند. آنان برنامه های سال نو را با همدیگر به شور نشسته اند. نیگار ماشی روی صندلی که در کنار دیوار سمت قبله قرار دارد، نشسته است. بالای سر نیگار ماشی، قاب عکسی است که با «لبخندی» جاودانه «شاهد» اعمال و رفتار این خانواده است. نیگار ماشی با تأملی ژرف و نگاهی عمیق همراه با امید، به بازی گوشی ها و بالا و پایین پریدن های نوه ها خیره شده است. او شاید به یاد شوهر مرحومش افتاده بود؛  پدر این دختران آقای مُطلب، اینک چند دهه از فوتش می گذشت و نیگار ماشی با خود می اندیشید چگونه برای فرزندان هم مادری کرده و هم پدری. خدایش رحمت کند، امروز جایش خالی بود تا «ورجه، ورجه» نوه هایش را  به تماشا بنشیند. دختران خاله نگار هم در آشپزخانه مشغول رتق و فتق امور منزل و تدارک شامند. آنچه که از آشپزخانه استشمام می شود، ظاهرا در آن سرا غازی به مطبخ رفته تا از مهمانان نیگار ماشی با «فسنجان» و «کوکوی گردو» به همراه «برنج کته» پذیرایی کند. امروز نیگارماشی خود به باغچه رفته تا از آن «باغچه» دیر آشنای جلوی منزل، مقداری سبزیجات محلی مانند برگ سیر، ریحان، پیازچه، شاهی و تربچه سر سفره بیآورد تا طراوت بهاری را به فرزندانش هدیه کند. هنگامی که سبزیجات را از باغچه می چید، ناگهان شوری عجیب همراه با حسی غریب ولی آشنا بر دلش چون نسیم سحری گذر کرد. آن حس شیرین، قد خمیده اش را لحظاتی استوار نگه داشت. نیگار ماشی ایستاد ودستی بر پیشانی نهاد و دیدگان مهربانش را به آن دور دست ها فرستاد، اما خبری نبود. به خود آمد و به کارش ادامه داد.

 

پرده دوم: جمعه انتظار

عصر جمعه است و حس «انتظار» که با شیعیان اُنس و الفتی دیرینه دارد، در این سرا نیز جاری است. در این حال و هوا، ندایی از کنار خیابان می آید: «نیگارماشی، نیگار ماشی!» گوش ها تیز می شود. برای نونهالان این صدا چندان آشنا نیست، اما در گوش نیگار ماشی این صدا خیلی آشناست. یکی از نوه ها را صدا می زند. و می فرستدش دم در، کسی نیست جز کربلایی حبیب، با محاسن سفید و سیمای سرخش. کربلایی، تاکسی نارنجی اش را کنار متوقف کرده و اکنون با مجله ای به دست، پشت در ایستاده. کربلایی حیبیب، این پیر غلام امام حسین (ع) را همه می شناسند، از جمله نیگار ماشی و پسرش مُطلب و حتی نوه هایش را. افتخار جلوداری هیئت های عزاداری، غریب به نیم قرن است که بر پیشانی کبلا حبیب مهر شده است. پسرک سلامی به کبلایی می کند و کبلا حبیب با مهربانی دستی بر سر پسرک کشیده و بوسه ای بر سرش می زند و سال نو را تبریک می گوید و برایش دعای خیر و سلامتی آرزو می کند آنگاه مجله ای را که در دست داشته، به دست آن نوجوان داد و گفت: «این را پسرم، برای نیگار ماشی فرستاده» و با سفارشی موکد ادامه داد: «پسرجان! این امانتی را حتما ً بدست نیگار ماشی برسانید» پسرک از مهربانی کربلایی حبیب خوشش آمد و با احترام مجله را از دستش گرفت و ضمن خداحافظی، کبلا حبیب را به خدا سپرد. او هنوز گرمی نوازش محبت آمیز کبلایی رو روی سرش حس می کرد. پسرک نگاهی به مجله و عنوانش نمود: دید بر بالای صفحه عنوانش نوشته «خانه خوبان» و کمی پایین تر نمادهایی از سفره «هفت سین» خانه مادر بزرگ بر سینه جلد آن خودنمایی می کنند: تُنگ بلورین و ماهی، سبزه و سیب قرمز و …!

 

پرده سوم: پنجشنبه بازار

چند روز بعد، پنجشنبه دهم فروردین ۹۱، شاندرمن، امروز بازار هفتگی شاندرمنی هاست. دست فروش ها و دوره گردها و به قول تالشان «بازارمج ها» بساط پهن کرده اند و مشغول فروش و داد و ستد لوازم مختلف و متفاوتی از مایحتاج مردم اند. در این بازار که قدمت و دیرینگی اش را کسی به یاد ندارد و آثار مکتوب وجودش را لااقل تا قرن ۱۶ میلادی به عقب برده اند و رونق زاید الوصف آن روزگارش را ستوده اند، همه نوع کالایی که نیاز روستائیان، کوچ نشینان و خوش نشینان این شهر را برآورده کند وجود دارد. پنجشنبه بازار شاندرمن بسان نمایشگاهی است که در آن انواع و اقسام و معجونی از کالاها و لوازم سنتی، صنعتی و صنایع دستی بومی این دیار را می توان به تماشا نشست. در یک گوشه پیرزنی گوژپشت بساطی پهن کرده و حاصل دسترنجش که چند بسته شاهی، تعدادی بسته های سیر، کاهوی محلی، مقداری سبزیجات کوهی و غیره است، قرار دارد. اندکی آن طرف تر، پیرمردی با ابزار ابتدایی و قدیمی اش مشغول جلا دادن تنها باقی مانده از ظروف مسی است که امروز تاریخی و عتیقه شده اند. در یک گوشه «حاجی عبدُل» بساط پنیر و ماست و لبنیات محلی خود را گسترده است که از دامداران و کوه نشینان این دیار خریداری نموده تا امروز به مشتریانش عرضه نماید. کمی بالاتر از وی زولبیا پزی کهنه کار، مشغول ریختن مواد زولبیا و بامیه به داخل تشتی پر از روغن است. در کنارش دو نفر به تهیه و تدارک «رشته خوشکار» سنتی گیلانیان مشغولند و تعدادی مشتری هم صف کشیده اند تا از این سوغاتی برای خانواده های خویش ببرند. به هر گوشه این بازار که بنگری، بساطی گسترده است و فروشندگان و مشتریانی بر سر کالاهای مورد عرضه و تقاضای خویش مشغول چانه زنی اند.

 

پرده چهارم: ایستگاه تاکسی

در ایستگاه تاکسی خط چاله سرا-امام زاده شفیع، کبلا حبیب کنار تاکسی خود در نوبت و منتظر مسافر است. ناگاه از دور مردی با عجله خودش را به کبلایی می رساند. او «مُطلب» پسر نیگار ماشی است، همینکه مطلب به کبلایی رسید، پاکت های پیاز و سیب زمینی و گوجه و خیار که در دست داشت، همه بر زمین افتاد و در حالی که اشک از دیدگانش سرازیر شده بود، کبلایی را به گرمی در آغوش کشید! دیگر رانندگان و بازاریان با تعجب، حاج و واج مانده اند که چه اتفاق افتاده؟! آنگاه که آقای مطلب اندکی آرامش یافت، به کبلا حبیب گفت: تو آنروز با خانه خوبان «مهمانی» را به جمع خانواده و مهمانان ما اضافه نمودی که بیش از ۲۶ سال پیش خدایش برگزید و رخت شهادت بر تنش کرد و به نزد خویش فراخواند. حضور آن مهمان عزیز، مهمانی ما را دگرگون کرد و روحی معنوی به ضیافتمان بخشید. حتی احساس می شد طعم غذاها نیز عوض شده است، گویی نسیمی بهشتی بر سفره شام وزیده است. همه احساس می کردند میزبان، شخص دیگری است. حتی نیگارماشی هم در آن ضیافت مهمان بود و نه میزبان و ما اینچنین بار دیگر به زنده بودن شهیدان باورمند شدیم.

 

پرده پنچم: خانه خوبان در خانه خوبان

آقای «مطلب» راست می گفت. در مجله «خانه خوبان» به نقل از آقای داریوش صحرایی، پسر کبلا حبیب، خاطره ای از شهید دانیال امامی، پسر نیگار ماشی چاپ شده بود که نه تنها هیچکدام از اعضای آن خانواده از آن خاطره اطلاعی نداشتند، حتی شاید نیگار ماشی هم به آن رویداد توجه نکرده بود . اما در آن شب، کنار سفره هفت سین و ضیافت شام، نیگار ماشی به همراه تمام اعضای خانواده اش با خواندن خاطره پسر شهیدش، حضور وی را با همه وجود حس کرده بودند؛ حضوری که قرآن کریم به حقیقت برای تمام طول تاریخ در همه اعصار متذکر شده و می شود :«و گمان نکنید شهدا مرده اند، بلکه زنده اند و نزد خدایشان روزی می خورند». شهید دانیال امامی به خانه مادر آمده بود تا عید و سال نو را به وی و برادر و خواهران و همه اعضای خانواده اش تبریک بگوید. سکوتی شیرین اما غریب ساعتی بر مهمانان نیگار ماشی جاری شده بود. هر کدام از آنان در آن سکوت به دانیال شهیدشان گوش فرا داده بودند. تو گویی او از بهشت برایشان سخن می گفت و از هم نشینی با عرشیان.

 

نوشته قربان صحرایی چاله سرایی، تاریخ انتشار هیجدهم مهرماه هزار و سیصد و نود و یک