از قبل اعلام کرده بودند که احتمال دارد منافقین درگیری ایجاد کنند. سپاه انزلی خیلی کوچک بود و نیروی کمیداشت که اتفاقا بعد از آن درگیری از آن نقطه سپاه تغییر مکان کرد و به جایی دیگر منتقل شد
گفتگوی اختصاصی با حجت الاسلام رهنما و حاج نادر رضایی از مبارزین انقلاب، پیرامون درگیری بندرانزلی سال ۵۹ با پايگاه خبري موج انزلي
رضایی: … از قبل اعلام کرده بودند که احتمال دارد منافقین درگیری ایجاد کنند. سپاه انزلی خیلی کوچک بود و نیروی کمیداشت که اتفاقا بعد از آن درگیری از آن نقطه سپاه تغییر مکان کرد و به جایی دیگر منتقل شد.
قبلش اعلام کردند که در تالش، با چند تا خان درگیری شده است(که عده ای رفته بودند آنجا ) ولی قضیه انزلی که ما هم برویم آنجا، این است که شب قبل از اینکه درگیری پیش بیاید حدود ۱۲ بود که در سپاه بودیم. آقای واقفی بود؛ که هم آقای قلی پور و هم آقای واقفی مسئول عمیلات بودند. اول ورود کردیم به سپاه انزلی که گفتند شما بعد از اینکه رفتید در میدان کار ما هم میرسیم.
بعد از اینکه بررسی انجام شد گفتند به خاطر احتمال اینکه درگیری اتفاق بیافتد شما باید نیرو تامین کنید در آنجا. سریع برگشتیم برای رشت که نزدیکیهای ساعت ۳:۳۰ شب برویم به سمت انزلی.
رهنما: در انزلی اصل کار زیر نظر چریکهای فدایی اقلیت بود. آنها میخواستند کل انزلی را بگیرند و علت اینکه انزلی را هم انتخاب کرده بودند از هم گسیختگی فرهنگی و قومیآنجا بود بنابر تحلیل خودشان و بعد هم انگشت را روی صیادان گذاشته بودند. آن زمان هم که اینها هر چه کار میکردند دیگران میخوردند و بدبخت بودند. انقلاب هم که شد عملا بازارها کساد شده بود و وضع مالی آنها هم خراب بود.
اینها را تحریک کردند و انزلی را عملا گرفتند و مقر سپاه را آتش زدند اولین جا بود.
صیادها راهپیمایی راه انداختند و از میدان شهر تا فرمانداری راهپیمایی کردند البته فرماندار آن موقع هم آدم مریضی بود و از جبهه ملی بود. نمیدانم اصلا چه شد؛ همه جای ایران به شکلی التهاب داشت. درگیریها و سر و صدا بود. در اینجا اصلا آنها صیادان را آورده بودند و برنامه ریزی داشتند و صیادها نمیدانستند. مردم شهر هم نمیدانستند که بعد کنترل شهر هم از دستشان خارج شد.
اصلا وقتی مردم از میدان شهر آمدند به طرف فرمانداری و شهربانی هم آنجا بود و از آنها کمک خواستند؛ ناگهان دیدند که سپاه آتش گرفته و عملا شده درگیری نظامیو تیر و تفنگ. مردم همه وحشت زده و شهر همه اضطراب بود. صیادها فکر میکردند میخواهند خواسته شان را بگویند و کسی خبری نداشت. تیر اندازی شد و آتش گرفت. همه وحشت زده و این صیادها هم کارگر بودند. عملا کنترل شهر از دست حکومت و نظام خارج شد. آن موقع شهربانی هم شهربانی نبود. در عرض چند ساعت چریکهای فدایی مسلط شدند و بقیه گروههای الحادی هم کمک کردند.
رضایی: ابتدا درگیریها تکی و انفرادی و جدای از هم پبش آمد و تجمعی هم که در شیلات پیش آمد، درگیری بزن و بکش نبود؛ یک حالت تظاهرات داشت فقط.(این صبح است).
که به یک باره چند نفر آمدند داخل سپاه نارنجک دستی انداختند، کوکتل هم انداختند. ما نزدیک ۱۲۰ نفر داخل سپاه بودیم که تعدادی ما و برخی هم خود بچههای سپاه انزلی بودند؛ البته تعدادی از بچههای انزلی رفته بودند شیلات، تعدادی هم اطراف بلوار را گرفته بودند که اگر احیانا درگیری خواست ایجاد شود آنها باشند. حالا نگو یک دسته از گروههای چپ مثل چریک فدائی و … هم بودند داخل شهر به بچهها گفته بودند که آماده باشید. فرمانده سپاه آن موقع انصافا خیلی زحمت کشیده بودند و یا همان آقای مومنی که گفتم از آدمهایی بود که قبل از انقلاب زندان کشیده بود که الآن فکر کنم بازنشسته سپاه باشد.
اول بحث تصرف نبود ولی آنها که آمدند(چریکها بودند، فدائیها بودند) صیاد دیگر در این قضیه نقشی نداشت. میگفتند عده ای از کردستان آمده بودند از گروههای وابسته بودند و اینجا را عملیاتی کرده بودند.
میخواستند در چند نقطه ایران شلوغ بشود تا هنوز انقلاب پا نگرفته (کمر خم کند). که یکی از آنها همین قضیه بود. یقینا این کارها با هماهنگی بعضی از بچههایی که در نیروی دریایی بودند انجام میشد. اصلا آنها به اینها سلاح داده بودند که بعدا مشخص شد آن تعداد از بچههای نیروی دریایی بودند هم فراری بودند و هم مجروح شده بودند با آن تیرهایی که ما زده بودیم. درگیری که شروع میشود میآییم بیرون سپاه. وقتی آمدیم بیرون، تعدادی از مردم بودند و تعدادی از گروهکها که در بین مردم پخش شده بودند که عامل تحریک درگیری با ما بودند. مردم عادی هم نمیفهمیدند مثلا بعضیها میگفتند که آره حق ماست که با اینها برخورد کنیم و در انزلی واقعا مردم شناختی از انقلاب و اسلام نداشتند.ما آمدیم به بیرون سپاه. گفتند هر سلاحی که هست سوزنها را در بیاورید اگر اسلحه را هم گذاشتید اشکال ندارد تا اینها بخواهند سوزن برای اسلحه پیدا کنند خیلی طول میکشد. سلاحهای خودمان را که مال سپاه بود. ما آمدیم سریع سوزن اسلحهها را در آوردیم و کسی هم که توانایی داشت ۴ یا ۵ اسلحه با خودش میبرد بیرون که دست آنها نیفتد. چون داشتند میآمدند آنجا را تسخیر کنند مخصوصا با آن نارنجک دستیهایی که میآمدند و میانداختند. آنها تعدادشان به صد و خورده ای میرسید.
ما هم ۱۲۰ نفر بودیم ولی قصد تیر اندازی نبود؛ بعد ما نسبت به اینها شناخت نداشتیم بعد مردم هم آمدند با اینها. آنجا دو تا مدرسه هم بو. دبیرستانی هم بودند. دختر و پسر هم بودند آن طرف بعد اینها آمده بودند و بین آنها بودند و ما که نمیتوانستیم مردم عادی را بزنیم؛ آنها هم که خودشان را نشان نمیدادند که ما کی هستیم.
ما آمدیم و هر کس به توان خودش چند تا اسلحه بر میداشت همه اسلحهها ژـ ۳ بود و ما شاء الله سنگین هم بود مثل کلاش یا اسلحههای الان نبود که مثلا تیرباری را راحت بر میدارد و میبرد و سریع حمل و نقل میشود و سبک هم هست.
در آن موقعیت و با آن وضعیت خیلی سخت است که آدم تصمیم بگیرد که چه میخواند بکند. خیلی سخت بود. میآمدند در گوش آدم حرف میزدند. تعدادی میآمدند جلو و فحش بی ناموسی میدادند، ما حرفی نمیزدیم. بچهها میخواستند بزنند، گفتم درگیر نشوید. بگذارید هر چه دلشان میخواهد بگویند. اگر فحش هم میخواهیم بخوریم، به خاطر انقلاب میخوریم. یک عده ای به همین خاطر که دیدن اینها فحش میدهند و بچهها جواب نمیدهند برگشتند. چون آنها به مردم فهمانده بودند که ما سرکوبگر مردم هستیم، و یک سرکوبگر هرگز اجازه نمیدهد به خودش که فحش بخورد. برخی برگشتند و رفتند. آن تعدادی که ماندند دیگر تیراندازی شروع شد. تیر اندازی هوایی و زمینی ولی معلوم نبود که چه کسی تیراندازی میکند. بچههای ما هستند یا آنها. گفتند متفرق شویم و برویم به سمت شهرابنی. شهربانی هم داخل بلوار بود ـ فکر کنم الان آنجا شهرداری باشدـ ما آمدیم رفتیم داخل ساختمان شهربانی، تعدادی هم بیرون. حالا داریم میبینیم و مانده بودیم که چکار کنیم تا نزدیکیهای ۲:۳۰ بعد از ظهر شد که عده ای نماز نخوانده بودیم، غذا نخورده بودیم که نوبتی بودیم تا بقیه غذا بخورند و نماز بخوانند. اینطور تغییر مکان میدادیم که نزدیک ساعت ۴:۳۰ یا ۵ کارهای ما طول کشید. که درگیریهای داخل شهر هم شروع شده که بعضی کنار پل درگیر شدند از بچههایی که با قایق میآمدند، کنار پل بالا و در خیابان تیراندازی میکردند که تعدادی هم از بچههای نیروی دریایی بودند ـ بالاخره در ارتش هم بودند که مخالف نظام و انقلاب باشند ـ که در همین درگیریها ـ خدا حفظ کند آقای مومنی را و خدا رحمت کند شهید نادر صفایی راـ که نمیدانم تا الان کسی خاطره ای از آنها جمع کرده ولی اگر به یاد آن بچهها باشی خیلی با ارزش است. همین شهید نادر صفایی که میگویم بچه با ادب و مخلص و نماز شب خوان بود. من به شخصه میگویم اکثر اوقات نماز شب او ترک نمیشد. آن روز درگیری چهره اش نشان میداد که شهید شدنی است. در چهره اش کاملا نشخص بود یک حالت نورانی به خودش گرفته بود که از قضا داخل همان ساختمان شهربانی شهید میشود.
نیم ساعتی از این وقایع گذشته بود که باران شدیدی زد. آن باران واقعا برای ما نعمت بود که نه درگیری ادامه پیدا کند و نه کشت و کشتاری بخواهد بشود و نه اینکه مردم فکر بدی نسبت به سپاه داشته باشند. چون واقعا مظلومیت سپاه در همین بود که در شهربانی بیاید و آن تعداد شهید هم بدهد که مردم بفهمند سپاه مظلوم بود. آنها از سمت دریا هم تیراندازی میکردند. یعنی اگر آر پی جی میزدند همه را میکشتند ولی آن موقع آر پی جی نبود و اگر بود، این کار را میکردند ولی با تیر بار میزدند با اسلحه ژـ۳ یا یوزی میزدند.در بلوار بود و فضای باز اصلا کسی را نمیتوانستی بشناسی. از توی دریا تیر اندازی میکردند. توی قایق نشسته بودند و تیر اندازی میکردند. ما نه قایقی داشتیم و نه امکاناتی داشتیم که با آ«ها درگیر شویم. اصلا فکر سپاه هم این نبود که با آنها درگیر شود. میخواست قضیه را به شکل آرامیحل کند. سپاه نرفته بود که برای نظام مشکل آفرین شود.
باران که میآید همه چیز میخوابد. البته پراکنده تیر اندازیهایی میشد که یکباره بچههایی مثل شهید عباد الله عزت پژوه و امیر گل و بقیه از طرف هشتپر میرسند. وقتی این کمک آمد ما هم نیرو گرفتیم. وقتی نیرو گرفتیم دیگر قضیه تمام شده بود که آنها رفتند و دیگر خبری نبود.
باران خیلی شدیدی باریده بود که شهید عباد اینها میآیند و قضیه را تمام شده میبینند که ۵ تا شهید دادیم و ۲ یا ۳ مجروح که البته نه به شکل مجروحیت آقای آرمون.
که ما زخمیها را بردیم بیمارستان. آنها هم مجبور بودند زخمیهایشان را بیاورند بیمارستان که به ما اعلام شد باید بروید در بیمارستانها در کل حوزه گیلان جهت شناسایی که ما هم فردای آن روز ماموریت پیدا کردیم برویم بیمارستان پورسینا.
سه روز با لباس شخصی ـ با همان شکل و قیافه قبل از انقلاب که شلوار لی و کاپشن لی میپوشیدیم، سبیل میگذاشتیم و ریشها را میزدیم ـ در بیمارستان و اطراف آن بودیم که ۲ تا ۳ تا از آنها آمده بودند که بچهها شناسایی کردند و آنها دستگیر شدند که اکثرا از کردستان و آن اطراف آمده بودند…
رهنما: آن موقع من رشت بودم. یک مشکل خانوادگی داشتم و در رشت مانده بودم. در سپاه نشسته بودم آقای انصاری من را دید گفت: «امام زنگ زده و گفته اند که انزلی را دریابید، انزلی را باید آزاد کنید» شهید انصاری به من گفت من تا فردا میخواهم خبر خوشحال کننده ای به امام بدهم و از این مسئله خیلی ناراحت بود. روز یکشنبه بود. گفت تو برو آنجا من تا چهارشنبه قول میدهم و بقیه کارها با من که من تا دوشنبه به امام خبر بدهم و بقیه کارها با خودم. با بچههای سپاه رفتیم. بچههای فومن و صومعه سرا هم آمدند و به صورت غیر رسمیو متفرقه وارد انزلی شدیم. من در ورودی غازیان با لباس آخوندی سخنرانی کردم، بچههایی که از رشت آمده بودند و با بچههای انزلی و مردم جمع شدند در میدانی نزدیکی نیروی دریایی بود. در آنجا سوره زلزال را شرح دادم که باید از خانههایتان بیرون بیایید. قیامت از همین جا شکل میگیرد. اگر صیاد بودند چرا سپاه را آتش زدند ـ مسجدی را هم متعرض شده بودند و خراب کرده بودند ـ چرا مسجد را متعرض شدند. اینها با دین شما درگیرند. صیاد به این کارها چکار دارد، صیادها همه مسلمانند. آنها همه تکبیر گفتند و گفتیم که اگر درگیر نشوید و خونی ریخته نشود همه در امن میمانید. اولین کاری که کردیم فرماندار را گرفتیم و معلوم شد که فرماندار با اینها سر و کار و رمزی دارد از آن طرف امیرگل و سایر بچهها از تالش رسیدند که درگیری میشود.
اصل کشت و کشتار قبل از این بود. آنها که اول میخواستند سپاه را بگیرند این کشت و کشتار شد. در باز پس گیری و وقتی فرمانداری و فرماندار گرفته شد اینها کشته ندادند.
خلاصه وقتی فرمانداری گرفته شد و اعلام شد که سلاحتان را زمین بگذارید جمعیت حرکت کردند به سمت سپاه که اصلا طاقت درگیری با مردم را نداشتند و مردم هم آمدند.
البته عده زیادی از آنها از بچههای انزلی نبودند و بعد از اینکه چند تا از سر شاخههای آنها را گرفتند بقیه وا رفتند و عقب نشینی کردن و سلاحها را دادند و بعد آرام شد.
که بعد از ظهر هم سخنرانی گذاشتند که شهید انصاری آمد صحبت کرد و گفت از طرف امام اختیار تام دارم و صیادها بیایند حرفشان را بزنند و کشت و کشتار از شما نیست که فردا یک تظاهرات خیلی خوب مردمیشد و محکوم کردند و علنا انزلی آرام شد.