یکشنبه ۰۴ آذر ۱۴۰۳ , 24 November 2024

تاریخ انتشار : ۱۹ مهر ۹۶
ساعت انتشار : ۸:۵۹ ق.ظ
چاپ مطلب
گفتگوی تفصیلی با زوج مبارز گیلانی؛

دستور بنی‌صدر را اجرا نکردم دو ماه حقوقم را قطع کرد/ لاهوتی می‌گفت بنی‌صدر لیاقت رهبری دارد/ سپاه مگر بازنشستگی دارد، اینجوری هرگز نمی‌شود حبیب‌بن‌مظاهر شد

گفتگو با حاج محمود با بقیه مصاحبه‌هایم فرق داشت، او از نسل اول خمینی بود با سن و سالی زیاد اما از بسیاری از ما جوان‌ها پرشورتر راجع به انقلاب سخن می‌گفت، او خسته نشده بود و با افتخار می‌گفت فرزندم را برای مبارزه به سوریه فرستاده‌ام.

به گزارش ماسال نیوز به نقل از هشت دی؛ گفتگو با حاج محمود پوراسماعیلی با بقیه مصاحبه‌هایم فرق داشت، او صفای خاصی داشت، از نسل اول خمینی بود با سن و سالی زیاد اما از بسیاری از ما جوان‌ها پرشورتر راجع به انقلاب سخن می‌گفت، او خسته نشده بود و همچنان خود را یک مبارز می‌دانست و با افتخار می‌گفت فرزندم را برای مبارزه به سوریه فرستاده‌ام.

سرویس تاریخ ۸دی؛ آدرس را که از او پرسیدم گفت خیابان شهید ریاضی، ساختمان پلاسکو، گفتم چی؟ با خنده گفت خودم اسمش را گذاشته‌ام پلاسکو؛ از بس مستحکم و استوار است، خودش آمد دم درب و ما را بدرقه کرد داخل و با شوق از دوران مبارزاتش تعریف کرد.

حاج محمود به علت کهولت سن و یادگاری‌های باقیمانده از دوران جنگ در به خاطر آوردن خاطرات مشکل داشت، خودش می‌گفت ذهنم متمرکز نیست، اینجا بود که حاج خانم ایشان به داد ما می‌رسید و کمک می‌کرد تا برخی از خاطرات را به یادش بیاورد، منتها مشکل اینجا بود که حاج خانم می‌گفت او زیاد پیش من حرف نمی‌زد، راست می‌گفت، وقتی حاج خانم گفت او همیشه در جنگ فرمانده بوده، حاج محمود اعتراض کرد و گفت نگفتم از “ف” صحبت نکن.

خبرنگار ۸دی: حاج آقا شما خودتان هر جور صلاح می‌دانید مصاحبه را شروع کنید تا برسیم به خاطرات.

حاج محمود پوراسماعیلی: بسم الله الرحمن الرحیم،(با یک دقیقه سکوت) باید عرض کنم که با یک اندیشه خاصی وارد انقلاب شدیم، اندیشه ما اندیشه قرآنی و ولایتی و استمرار دارد تا همین امروز، با خیلی‌ها در ارتباط بودم، حتی آقای متوسلیان که هم اکنون توسط رژیم صهیونیستی در اسارت است، با او هم بودم، در منطقه شش تهران، کارم فقط عملیات بوده، در چند جبهه جنگیدم، در در جبهه‌های خودی(در داخل کشور)، هم در جبهه جنگ، هم زمان طاغوت؛ کارم هم فقط عملیات بوده است، و انشالله که این اندوخته‌ای باشد برای رضای خدا در قیامت.

در سوره والعصر اشاره شده همه‌ی انسان‌ها در خسران هستند، فرقی نمی‌کند مسیحی و یهودی و مسلمان باشی، فرقی نمی‌کند آمریکایی یا اروپایی و آسیایی باشی، خدا فرموده همه انسان‌ها در زیان و خسارت هستند مگر آن گروهی که اهل عمل صالح باشند.

خبرنگار ۸دی: حاج آقا یادتان می‌آید چطور شد که به جریان مبارزات در انقلاب پیوستید، چطور با حضرت امام آشنا شدید؟

حاج محمود: این یک توفیق الهی بود که ما قبل از انقلاب در خیابان یادآوران، خیابان شهید رجایی رحمت الله علیه در مسجد امام حسین(ع) نازی‌آباد تهران رفت و آمد داشتیم، این را هم بگویم من اصالتا زنجانی هستم، در فومن متولد شدم، بزرگ شده تهرانم، خلاصه ما انقلابی بودن را از نازی‌آباد شروع کردیم، از بازار دوم، آقای دشتیانی نامی بود که آنجا پیش نماز بود، یک دامادی دارم به نام آقای جواد میر فرشی که با ما در مبارزات بود، آقای شمسایی که الان در بیت رهبری مداحی می‌کند، ایشان هم جلسه می‌گذاشت به همراه شهید کریمی و اینجوری بود که شروع کردیم.

(حاج خانم آقای پوراسماعیلی اینجا بود که به گفتگوی ما پیوست و توضیحاتی را ارائه کرد)

حاج خانم پوراسماعیلی: اینها قبل از سربازی چند رفیق بودند که با هم زندگی می‌کردند، در نازی‌آباد ایستگاه پل پیچ، چند نفر بودند، آقای جواد میرفرشی بود، آقای ابراهیم ابهری بود، آقای کریمی بود، چند نفر دیگر هم بودند که در انقلاب شهید شدند، اینها در خانه‌ها جلسات می‌گذاشتند.

ما تازه ازدواج کرده بودیم، ایشان مدام دیروقت خانه می‌آمد، ۲ شب، ۳ شب، و من مدام اعتراض می‌کردم که کجایی تا این وقت شب، من یک دختر غریب هستم مرا تنها خانه می‌گذاری و می‌روی، ایشان هم می‌گفت بعدا متوجه می‌شوی، ایشان از همان اول کله شق بود، اصلا گوش به حرف کسی نمی‌داد و فقط کار خودش را می‌کرد، من هم تنها بودم، یک دختر غریب که از شهرستان رفته بودم، شما تصور کنید من یک دختر جوان ۱۸ ساله که اصلا انقلاب حالی‌ام نبود، مبارزه حالی‌ام نبود، همه‌اش نگران بودم که کجا می‌رود، البته بعد رفته رفته وارد راه انقلاب شدم.

یادم می‌آید هر وقت از دوستانش هم می‌پرسیدم که ایشان کجا هستند، آنها هم جواب سربالا می‌دادند، و می‌گفتند شما خانم‌ها نیازی نیست بدانید، من با خانم‌های همه‌ی اینها دوست بودم، چون تقریبا همه در یک دوره سنی ازدواج کرده بودیم، ما خانم‌ها قرار گذاشتیم که کشف کنیم اینها شب‌ها کجا می‌روند، چرا نیستند هیچ وقت، که آخر هم متوجه نشدیم تا جریان انقلاب عمومی شد.

جلسات به صورت خانه به خانه بود، یک شب خانه ما، یک شب خانه آقای میرفرشی، آقای شمسایی هم می‌آمد، ایشان با ما رفت و آمد خانوادگی داشت، خلاصه این جلسات باعث شد که یواش یواش ما را هم آماده کردند که وارد خط انقلاب بشویم، نماز صبح‌ها در جلسات سخنرانی علامه شهید مطهری، علامه یحیی نوری شرکت می‌کردیم و باعث شد در راه انقلاب وارد شویم.

یادم می‌آید در جریان مبارزات حاج محمود یک بار دستگیر شد، چند روز پیدا نبودند، ماجرا از این قرار بود که ایشان به همراه دوستانشان، ماشین آقای ابراهیم ابهری که یک بنز بود را گل مالی می‌کردند و می‌رفتند، رفتن با خودشان بود و آمدن با خدا، یکی از همین شب‌ها بود که آقای پوراسماعیلی برنگشت، من هرچه پرسیدم به من نگفتند دستگیر شده است. حاج محمود بعد از شش روز فرار کرده بودند و برگشته بودند.

حاج محمود: پدر من مداح بود، در همین فومن در سقاخانه مداحی می‌کرد، ما که رفتیم تهران با هم می‌رفتیم مسجد نازی‌آباد برای نماز، پدر آقای میرفرشی که همسایه ما بود دعوتمان کرد برای حضور هیات‌های مذهبی؛ جلسات هفتگی داشتیم، احکام می‌آموختیم، افرادی که به ما آموزش می‌دادند عموما تحت تعقیب ساواک بودند، اشخاص بازاری هم می‌آمدند به ما آموزش می‌دادند، خود همین آقای میرفرشی جد اندر جد در بازار تهران فرش باف و فرش فروش بودند.

یادم می‌آید پسر امام جماعت همین مسجدی که ما می‌رفتیم اعلامیه‌های امام را نمی‌پذیرفت، من همیشه می‌گفتم این آقا مشکل دارد صبر کنید می‌بینید، بعد که انقلاب شد ایشان را اعدام کردند چون گروهکی شده بود.

به هر حال آن زمان پیدا کردن افراد شاخص، و عالم آگاه و با بصیرت سخت بود، ولی ما پیدا می‌کریم بالاخره یک جایی را و می‌رفتیم، مثلا صبح‌های جمعه می‌رفتیم پای منبرهای آقای مطهری، می‌رفتیم پای درس آقای مفتح، مساجد مختلف می‌رفتیم و سعی می‌کردیم تغذیه بشویم و انرژی داشته باشیم برای حرکت.

یادم می‌آید اولین مشروب‌فروشی را در نازی‌آباد ما آتش زدیم.

خبرنگار ۸دی: چه شد که به فکر مبارزه مسلحانه افتادید؟

بچه‌ها در این اندیشه بودند که مبارزه مسلحانه بشود، منها اگر امام اجازه بدهد، ما به امر امام حرکت می‌کردیم، اما امام هیچ وقت دستور کار مسحانه نمی‌داد و فقط می‌گفت کار فرهنگی، مثلا می‌گفت ارتش برادر ماست و ما به آنها گل هدیه می‌دادیم.

خبرنگار ۸دی: حاج آقا این گروه شما چگونه تشکیل شد، یک مقدار توضیح دهید چه کارهایی انجام می‌دادید؟

حاج محمود: من لیاقت این حرف ها را ندارم ولی به هر حال عرض می کنم، ما سعی می کردیم با محوریت ولایت حرکت کنیم، چون آن زمان هرکسی یک طبلی برای خودش می زد، ما سعی می کردیم از مسیر اصلی که مسیر ولایت و مسیر قرآن است خارج نشویم، چون در جریان انقلاب گروه های انحرافی هم بودند، هرکسی پیدا می شد و برای خودش قرآن تفسیر می کرد بدون اینکه اعتقادی به علما داشته باشد، اعتقادی به رهبری نهضت داشته باشد.

ما گوش به فرمان امام بودیم و مثل بقیه از سوراخ سوزن به مسئله نگاه نمی‌کردیم، وسیع‌تر نگاه می کردیم و عمل می‌کردیم، هم ایران را در نظر داشتیم هم جهان، چون پرچم اصلی قرآن ” قولوا لا اله الا الله تفلحوا” جهانی است، و این پرچم پرچم سنگینی بود و به دوش کشیدن این پرچم توسط رهبری یک حجم وسیعی از معنویت می‌خواهد.

از هر طرف به ما حمله می‌کردند، یکبار همراه آقای ابهری و جواد میرفرشی و ریاحی رفتیم برای بدست آوردن اسلحه که اگر مبارزه‌ی مسلحانه‌ای شد ما اسلحه داشته باشیم و به طرف سمنان رفتیم که یک حرکتی بکنیم، و متاسفانه دیدیم فضا آنقدر به لحاظ امنیتی خطرناک است که نمی‌توانیم کاری کنیم.

داشتیم می‌آمدیم، یادم می آید آن روز یک گلوله ژ.س همراه خود در جیبم داشتم، گاردی‌ها هم همه‌ی راه‌ها را بسته بودند و اجازه ورود به سمت نیروی هوایی را نمی‌دادند، آنجا را محاصره کرده بودند و در کمین بودند ما هم که ریش داشتیم به ما مشکوک شدند و جلوی ما را گرفتند، یادم می آید آن افسر پلیس به ما می گفت همه اش تقصیر شما ریشوهاست که مملکت شلوغ شده، و ما را دستگیر کردند، که بعد از چند روز به هر ترفندی بود از دست آنها گریختم.

خبرنگار ۸دی: دوران سربازی هم اهل مبارزه بودید یا هنوز وارد راه انقلاب نشده بودید، از فضای آن موقع سربازی برایمان تعریف کنید.

حاج مجمود: من سربازی در ارتش در تربت حیدریه خدمت کردم، در خود سربازی هم کتاب “دکتر و پیر” شهید هاشمی‌نژاد را برای ارتشی‌ها می‌خواندم، از نهج‌البلاغه برای ارتشی‌ها می خواندم و می گفتم برای طاغوت خدمت نکنید، برای قرآن خدمت کنید، به خاطر همین افکار و رفتار انقلابی من را شلاق زدند، زندانی کردند.

یکبار یادم هست یک افسر ارتش من را خواست و به من گفت چرا ریش می گذاری، گفتم ریش که زدن ندارد، زدن ریش گناه است، ابهت آن سرهنگ را آن روز شکستم جلوی همه‌ی درجه‌دارها، به او گفتم جلویت وایمیسم، داد زدم این را ببرید زندان، این را که گفتم من را خواباندن و شروع کردند زدن.

(شهید هاشمی نژاد در حدود بیست سال قبل از پیروزی انقلاب اسلامی در کتاب ” مناظره دکتر و پیر”، در بخشی از تفکرات خود نموداری از ویژگی‌های تمدن غرب و هویت اسلامی را ترسیم کرد. آن هنگام که کشور زیر سلطه تمدن غرب و سیاست‌های ضد اسلامی حکومت وقت بود و حکومت از هر وسیله و ابزاری برای سرکوب تفکرات ناب و حرکت های اسلامی استفاده می‌کرد و جامعه هر آنچه را که اصالت داشت از اروپا می دانست و مذهب را به عنوان یک پدیده خرافی و کهنه و بی مصرف برای دنیای امروز به حساب می آورد.)

خاطره‌ی دیگری که الان یادم می‌آید از یک افسر ارتشی است به نام مولوی که پدرخانمش امام جماعت گمرک بود، هر وقت من را می‌دید می‌گفت آشیخ محمود خیلی تندی، یکبار به او گفتم من برایت خیلی متاسفم، پدر خانمت پیش‌نماز است بعد تو آمدی برای ظالم خدمت بکنی، البته ایشان هیچ‌وقت خانمش را به مهمانی‌های ارتش نمی‌برد و حتی این افسر را به خاطر همین موضوع سینه‌خیز بردند در پادگان، (باخنده می‌گوید:) اما باز من به او می‌گفتم تو خیلی نوکر شاهی، این کارهایت برخلاف آیات صریح قرآن است و خیلی با او کلنجار می‌رفتم.

یادم می‌آید یکبار در محرم بود، فکر کنم روز عاشورا بود که مراسمی در مسجد پادگان برگزار شد و به من گفتند برو مداحی کن، من هم رفتم بالا شعر انقلابی ” زیر بار ستم نمی‌کند زندگی” را خواندم، که گوش‌ها تیز شد و لطف الهی بود که من را نگرفتند.

اصلا با این اندیشه که بتوانیم از پادگان‌ها حمل اسلحه کنیم به بیرون وارد ارتش شده بودم، چون من همیشه در فکر این بودم که با رژیم شاه مبارزه کنم.

از همان پادگان با بچه‌های علیه سلام در بیرون ارتباط داشتم، بچه‌هایی که در خط ولایت بودند. البته به هر حال بعضی هم کج و معوج شدند، پدر همین آقای واعظی که الان مداح هست، ایشان کفاش بودند در تربت حیدریه، یک روز یادم می آید ایشان رفت بالا مداحی کند یکدفعه دیدم شاه را دعا کرد، گفتم این هم که باطل شد، همین که شاه را دعا کرد گفتم باطل شد، راه ولایت راه علی (ع) و رسول الله است، ظالم را چرا دعا کردی، با اینکه آن زمان خودم نظامی بوذم آمدم به بچه ها گفتم، به آقایان حسنلو و قاسملو، گفتم چون ایشان شاه را دعا کرده و وجهه داده است به ظالم، ایشان باید استغفار کند.

خبرنگار ۸دی: کمی از مبارزات خود در انقلاب بگویید.

حاج مجمود: ما از همان اول شورشی بودیم، آرام نداشتیم، از زمانی که خودم را شناختم کارم عملیات بود، شوخی هم با کسی نداشتم، فروشندگی هم نکردم، هرچه داشتم در طبق اخلاص گذاشتم، هم با منافقین مبارزه داشتم، در همین شهر فومن حکم اجرا کردم، چه خودی چه غیر خودی.

یادم می آید در بهشت زهرا اعلامیه و نوارهای امام را با وانت شخصی خودم پخش می کردیم، اعلامیه ها را در دریچه پمپ بنزین پنهان می کردم و می بردم بهشت زهرا و پخش می کردم، یکبار اعلامیه ها را به حاج خانم دادم تا ببرد پخش کند که گاردی ها دنبالش کردند.

حاج خانم: آن روز گاردی‌ها بهشت زهرا را محاصره کرده بودند با توپ و تانک برای اینکه از کارهای انقلابی جلوگیری کنند، ایشان وانت جلوی درب پارک کردند و اعلامیه‌ها را به من دادند تا زیر چادر قایم کنم، من هم زیر چادر با یک بندی آن اعلامیه‌ها را به کمرم می بستم، یک چاقو هم ایشان داشت که به من می‌داد تا حمل کنم، دم در که می‌رسیدیم از هم جدا می شدیم و قرارمان این بود هر که زودتر رسید به وانت منتظر باشد تا نفر بعدی برگردد.

آن روز خیلی شلوغ بود، گاردی‌ها دور تا دور بهشت زهرا را گرفته بودند، هیچکس هم نمی‌توانست کاری بکند یا شعاری بدهد، فقط مبارزین مخفیانه نوارها و اعلامیه ها را پخش می کردند، من دیدم هر مسیری می روم گاردی ها ایستاده اند و نگاه می کنند، من هم دیدم اینجوری است روی قبر ها می نشستم و اعلامیه ها را آنجا می گذاشتم، انهایی هم که مشتاق بودند می آمدند بر می داشتند.

حالا نگو یکی از همان اول متوجه ما بوده است، همین که کارم تمام شد و آمدم که بیرون بیایم یک گاردی دنبالم افتاد، هوا هم داشت تاریک می‌شد، همه به دنبال من دویدند، آن موقع‌ها از دم در بهشت زهرا یک جوی‌های بزرگی درست کرده بودند تا ته که مثلا اگر می‌افتادی داخلش فقط سر بیرون می‌ماند، دو طرف جوی‌ها هم کاج کاشته بودند، من هم که دیدم چاره‌ای ندارم و اگر وایسم من را می‌گیرند، اگر هم می‌گرفتند حسابم با کرام‌الکاتبین بود، پریدم داخل جوی، اینها هم می‌رفتند و می‌آمدند، از کنار من رد می‌شدند ولی من را نمی‌دیدند، می‌گفتند الان اینجا بود، چی شد، بالاخره از من صرف نظر کردند.

به سختی از آن مهلکه فرار کردم و خودم را رساندم به وانت که دیدم ایشان آنجا منتظر ایستاده و بسیار نگران و عصبانی است و مدام می‌گفت کجا بودی تا حالا، ماجرا را برای ایشان تعریف کردم و آمدیم خانه، ایشان آن شب در جلسه با دوستان مدام می‌گفت این دختر شهرستانی نزدیک بود دستگیر شود، اگر دستگیر می‌شد چکار می‌کردیم، این دختر شهرستانی ترسیده بود که من هم برگشتم به شوخی گفتم به ایشان بگویید دور بر ندارد، این بچه تهران فرار کرد آمد پیش وانت ولی من تا آخر آنجا قایم شدم وقتی تاریک شد بیرون آمدم که همه زدند زیر خنده.

حاج محمود مسئول پخش نوارها و اعلامیه‌ها به فومن هم بودند و از تهران اعلامیه را می‌آوردند خانه آقای ابرشهر، اعلامیه‌ها را می‌دادند به آقای صالحی، ولی مکان آنها خانه آقای ابرشهر بود.

خبرنگار ۸دی: از ۱۷ شهریور خاطره‌ای دارد؟

حاج مجمود: شروع ماجرا از اولین نماز عید فطر بود، یادم می‌آید بعد از نماز در نازی‌آباد، همه آمدیم برای نماز جمعه، گروه‌های مختلف مردم بعد از نماز عید آمدند به سمت محل نماز جمعه، بعد از نماز جمعه راهپیمایی آغاز شد، در آن راهپیمایی آیت الله بهشتی حضور داشت، آیت‌الله مفتح بود، آیت‌الله غفاری بود، اولین مرگ بر شاه را در آن روز آیت الله غفاری گرفت و گفت بگو مرگ بر شاه.

بعد از پایان راهپیمایی و شعار مرگ بر شاه اعلام کردند که برای روز ۱۷ شهریور فلان جا راهپیمایی است همه بیایند آنجا، رفتیم میدان شهدا، میدان ژاله سابق، تا جایی که یادم می‌آید ظاهرا حکومت نظامی اعلام کرده بودند و ما رفتیم که حکومت نظامی را بشکنیم، آن‌ها از اول دستور داشتند برای کشتن، مردم مشغول شعار دادن بودند که یکدفعه کشتار را شروع کردند، خیلی وضع وخیمی بود، فجایع بزرگی رخ داد در آن روز.

یادم هست قبل از شروع ماجرا یک ماشین پلیس داشت از آنجا رد می‌شد که سنگ را برداشتم و به سمت آن پرتاب کردم، سنگ خورد به شیشه ماشین و شکست.

حاج خانم:  اطراف میدان را محاصره کرده بودند و از هر کوچه‌ای که می‌خواستید فرار کنید یک سرباز و گاردی آنجا ایستاده بود، من به همراه خواهر حاج آقا آن روز در راهپیمایی شرکت کردم، ما وقتی می‌خواستیم فرار کنیم خدا به ما رحم کردی و سربازی که سر کوچه ایستاده بود با ما همکاری کرد، خب بعضی از سربازها بودند که همکاری میکردند مردم را فراری می‌دادند یا تیراندازی نمی‌کردند، آن سرباز ما را از آنجا رد کرد، یادم می‌آید آنقدر کشته زیاد بود که ما از روی جنازه‌ها راه می‌رفتیم، پای برهنه از آنجا فرار کردیم، حتی این سرباز با ما آمد و به سربازهای دیگر می‌گفت که با اینها کاری نداشته باشید اینها می‌خواهند بروند خانه خودشان، چند کوچه را رد کردیم و بالاخره فرار کردیم، البته یادم هست تا رسیدیم خانه ساعت شده بود ۱۱ شب، اهل خانه انتظار نداشتند برگردیم، حاج محمود هم پابرهنه فرار کرده بود و کفش دامادی‌اش را آنجا جاگذاشته بود.

حاج محمود: یکبار هم یادم هست در شاه عبدالعظیم بودم که ارتش و پلیس همه آمده بودند تا جلوی مردم را بگیرند و تهدید به کشت و کشتار می‌کردند، من وایستادم جلوی یکی از اینها و گفتم اگر می‌خواهید بکشید بیایید بکشید، حالا همه‌ی مردم ایستاده بودند و نگاه می‌کردند، من هم مدام می‌گفتم یالا چرا معطلید بیایید بزنید بکشید، می‌گفتم ما که گل تقدیمتان می‌کنیم حالا اگر می‌خواهند بکشند بیایند پس چرا معطل‌اند.

خبرنگار ۸دی: گفتید با حاج احمد متوسلیان هم آشنایی داشتید، کمی از ایشان برای ما بگویید

حاج محمود: آن زمان من در سپاه تهران در پادگان ولیعصر(عج) بودم، زمانی که در عملیات منطقه شش تهران بودم آقای متوسلیان آمده بود پیش ما، ما آن زمان بچه‌ها را برای پست‌های حساس تقسیم می‌کردیم، مثلا لانه جاسوسی را تحت پوشش داشتیم.

یادم می‌آید یکبار که احمد متوسلیان از سر پست آمده بود، نمی‌دانم چه وضعی پیش آمده بود که خیلی ناراحت بود، او بچه قرآنی بود، خیلی مانوس با قرآن بود ولی خب یک مقدار عصبی بود، آمد و اسلحه ژ-س را پرت کرد، رفتم جلو و ایشان را آرام کردم، او را دعوت به صبر کردم و گفتم کسی که اهل قرآن است که نباید عصبانی بشود، عکس هم با ایشان داشتم ولی نمی‌دانم چه شده و الان کجاست.

خبرنگار ۸دی: حاج خانم گفتند شما حراست مجلس هم بوده اید، کمی از آن دوران برای ما بگویید.

آن زمان یادم هست رئیس مجلس آقای هاشمی رفسنجانی بود، بنی‌صدر خائن ضد هوایی خودش را که مال دفتر ریاست جمهوری بود برنداشته بود اما دستور داده بود که ضدهوایی مجلس را بردارند، من رفتم پیش آقای رفسنجانی به ایشان اطلاع دادم بنی‌صدر دستور داده ضد هوایی مجلس را بردارد، من هم گفته‌ام چون بنی‌صدر گفته است من نمی‌گذارم، تا این دستور را دادم بنی‌صدر دو ماه حقوق ما را قطع کرد.

حالا آن زمان آقای لاهوتی که نماینده رشت بود می‌گفت بنی‌صدر لیاقت رهبری دارد، من رفتم به آقای رفسنجانی گفتم این آقای لاهوتی حالش خوش نیست، ما نذاشتیم این آقا ضدهوایی را ببرد او به ما می‌گوید بنی‌صدر لیاقت رهبری دارد، من گفتم همین هم برای بنی‌صدر زیاد است.

اما چه جوان نازی بود این آقای دیالمه، جوان بود اما خیلی پخته بود، مستحکم بود، می‌شناخت همه را، بنی‌صدر را هم شناخته بود، خیلی محکم می‌ایستاد در مقابل این‌ها، چون منطق داشت، پر بود، آگاه بود، قلبش یقین بود.

یادم می‌آید یک‌بار یک جلسه با آقای بازرگان داشتیم و بچه‌ها مدام از ایشان سوال می‌کردند و ایشان جواب می‌داد، من به ایشان گفتم اصل موضوع را بگویید، به ایشان گفتم یک سوال دارم از شما آقای بازرگان، شما بفرمایید ببینم چرا دنبال جمهوری دمکراتیک هستید، مگر امام نفرموده جمهوری اسلامی نه یک کلمه کم نه یک کلمه زیاد، این جمهوری دمکراتیک را از کجا آورده‌اید، گفت من نگفتم و جواب نداد، من در دلم گفتم همین جا دارد دروغ می‌گوید، دموکرات یعنی چه، دموکرات یعنی بی‌دینی، یعنی لامذهبی.

یک روز هم یادم می‌آید آقای بهشتی آمدند، ایشان را در آغوش گرفتم، جلسه‌ای برای برادران سپاه داشت، عجب اخلاقی داشت ایشان، روحش شاد، خیلی مظلوم بود ایشان، آن زمان خیلی به ایشان حمله می‌شد. (حاج محمود وقتی یاد شهید بهشتی افتاد از شدت ناراحتی روی دسته مبل می‌زد و زیر لب زمزمه می‌کرد: بهشتی بهشتی با خون خود نوشتی، استقلال آزادی جمهوری اسلامی).

درگیری‌های زیادی با منافقین در آنجا داشتم، هر وقت می‌آمدند تجمع کنند سعی می‌کردم آن‌ها را متفرق کنم.

“عکس اولین سفر حج جمهوری اسلامی به همراه برخی از مسئولین و نمایندگان مجلس، پیرمرد نشسته در وسط آقای حجازی فر است که بخاطر تعریف های زیاد از حد از امام خمینی از سوی ایشان مورد اعتراض واقع شد.”

حاج خانم: حاج محمود در حفاظت مجلس که بود پاسدار نمونه شناخته شد و بعد اولین حج جمهوری اسلامی را به همراه آیت‌الله خامنه‌ای رفت، ایشان مکه بودند که قضیه تسخیر لانه جاسوسی اتفاق افتاد، وقتی ایشان برگشت او را از مجلس منتقل کردند برای حفاظت لانه جاسوسی، از آنجا هم آمدیم برای فومن.

حاج محمود: آن زمان ما خیلی مشکل داشتیم، خیلی‌ها بودند در همین مجلس که تمایلات طاغوتی داشتند، خدا را شکر که الان آقای آملی لاریجانی آمده رئیس قوه قضائیه شده است، هرچه قدر حلقه عدالت تنگ‌تر شود دشمنی‌ها بیشتر می‌شود، باید قدر ایشان را دانست، مرد بزرگی است، همین خودی‌ها تا منافع خودشان را در خطر می‌بینند در برابر ایشان طغیان‌گری می‌کنند.

خبرنگار ۸دی: کلام آخر:

حاج خانم: حاج آقا سه سال و نیم جبهه دارند، جانباز شیمیایی هم هستند، همین الان هم مشکلات و بیماری ایشان ناشی از همان شیمیایی بودن است، جانباز شدند اما درصد نگرفته‌اند از بنیاد جانبازان، حاجی هر وقت هم جبهه بوده فرمانده بوده است…

حاج محمود: ” ف” را بیاور بیرون، ولش کن، از “ف” صحبت نکن، فرماندهی چیه. درصد جانبازی چیه، در نامه اعمال باید ثبت بشه… در پایان این را هم بگویم من به خود سپاه حمله کردم، گفتم بازنشستگی چیه، سپاه مگر بازنشستگی دارد، همه شما علمدارید، اینجوری هرگز نمی‌توانید مثل حبیب بن مظاهر باشید.

عکس ها و اسناد:

انتهای پیام/