دوشنبه ۰۵ آذر ۱۴۰۳ , 25 November 2024

تاریخ انتشار : ۲۶ آبان ۹۶
ساعت انتشار : ۷:۱۶ ب.ظ
چاپ مطلب

گورهای دسته‌جمعی در روستاهای زلزله‌زده +عکس

صدایش آرام است و شمرده کلمات را بیرون می‌ریزد؛‌ آنقدر که انگار همه هزار توی ذهنش را بالا و پایین می‌کند تا مبادا چیزی جا بماند؛ ردیف قبرها را نشان می‌دهد که تا آنطرف قبرستان کشیده شده؛ قبرهایی که در هرکدامش چند پهلوان یکدیگر را در آغوش گرفته‌اند.

به گزارش ماسال نیوز؛  به نقل از خبرگزاری تسنیم: انگشت‌های چاق گوشت آلودش را دور تنه قطور حریفش قلاب کرده و زور می‌زند؛ پا‌های کوتاهش را ستون می‌کند و هرچه قدرت دارد توی انگشت‌ها و بازویش می‌ریزد؛ عرقش را با آستین‌های گل و گشاد چوخه اش پاک می‌کند و دوباره دست به کار می‌شود؛ زور می‌زند تا حریف چغرش تکانی بخورد، ولی حریف الوار‌های گردن کلفت نمی‌شود؛ تا جایی که نفس دارد زور می‌زند و دست آخر روی خاک ولو می‌شود؛ وا می‌دهد و خاک می‌شود؛ مثل پهلوان‌هایی که در خاک نشسته اند؛ دو قطره از روی صورتش می‌چکد روی خاک؛ روی همان خاکی همه زندگی اش زیر آن خاک شده…

می‌گویند دیدن اشک یک مرد سخت است؛ شاید برای همین است که وقتی نمی‌تواند جلوی سیل اشک هایش را بگیرد داد می‌زند؛ مردانه و خش دار؛ مثل پهلوانی که ناامید از همه جا صدایش را در گلو می‌اندازد تا رد اشک هایش را لابه لای عربده‌های مردانه اش گم کند؛ داد می‌زند تا به خودش بقبولاند که کار از کار نگذشته؛ تا یادش برود چطور شب با تابوت سیاهش آمد و همه چیزشان را خاک کرد؛ تا بگوید ناجوانمردانه همه زندگی اش را باخت؛ آن هم فقط در چند ثانیه. داد می‌زند از فرط استیصال.دست‌های لرزانش را جلوی چشمهایم تاب می‌دهد و درست مقابل صورتم فریاد می‌کشد؛ آنقدر نزدیک که سردی نفس هایش تنم را می‌لرزاند؛ مثل زلزله؛ می‌گوید: «نه فقط امام عباس، تپه ماران، تایشه ای، قادریه، جابری و کیله سفید هم تمام شدند؛ همه خانه‌ها خراب شد؛ همه چیزمان خاک شد؛ حتی عزیزهامان» ته ریش خاک گرفته اش هماهنگ با دست‌های چاک خورده اش می‌لرزد و با هر باز و بسته شدن لب‌های ترک دارش، دق و دلی ۵۰ ساعت بی کسی و بی چیزیش را یک جا توی صورتم می‌ریزد: «از اون شب تا حالا هیچکس نیومد سراغمان؛ دریغ از یک بطری آب معدنی، دریغ از یک چادر» … ۵۰ ساعت از مهیب‌ترین زلزله‌ای که پهلوان‌های ریش سفید کرمانشاهی حتی در داستان‌ها هم نشنیده اند گذشته و این‌ها را مردی می‌گوید که به پهنای صورتش اشک می‌ریزد و از زور بغضی که توی گلویش گیر کرده داد می‌زند: «خودم با همین دستهام پدرم را از زیر خاک بیرون کشیدم و دفنش کردم؛ تنهایی؛ هیچ کمک دولتی نبود»روستای امام عباس، تقریبا خاک شده؛ سگ‌های ولگرد سلانه سلانه لابه لای تل خاک‌های جا مانده از زندگی اهالی پرسه می‌زنند؛ لابه لای زن و مرد‌هایی که کپه کپه کنار خانه‌های خاک شده شان چمباتمه زده اند؛ رو به تک درخت بزرگی که بیرون روستا هنوز سرپاست؛ درختی که همه عزیزانشان را توی چند ساعت زیر آن خاک کردند؛ زمان کش آمده و کند می‌گذرد تنها زمانی همه از جا بلند می‌شوند که دو خودروی سواری از جاده خلوت کنار روستا سرکج می‌کنند داخل کوچه‌های خاکی؛ فقط آن جا است که دوباره صدای بچه‌ها بلند می‌شوند و به هوای بیسکویت و آب معدنی و نان دور ماشین‌ها حلقه می‌زنند؛ ماشین‌هایی که چراغ کم رمق و رنگ و رو پریده امید را برای امام عباسی‌های باقی مانده روشن می‌کنند تا بفهمند هنوز برای خیلی‌ها عزیزند.

در میان تل خاک‌های ردیف به ردیف گورستان روستا قدم می‌زند؛ چروک‌های روی صورتش آنقدر عمیق هست که بتواند نه فقط تصاویر لحظه زلزله، که حتی بقایای خاطره‌های تلخ ۴۰ سال پیش را توی ذهنش مرور کند؛ صدایش آرام است و شمرده شمرده حرف می‌زند؛ انگار برای هر کلمه و خاطره، با وسواس، هزارتوی ذهنش را بالا و پایین می‌کند تا چیزی جا نماند؛ از دستور بنی صدر برای عقب نشینی از خاکی که تا دوردست‌ها ادامه دارد تا روز‌هایی که این خاک در اشغال عراق بود و قسمت او و اهالی منطقه‌شان آوارگی و بدبختی شد؛ از روز‌های بعد از جنگ که تنها ویرانی خانه و شهادت جوان هایشان به آن‌ها رسید تا همین دو روز پیش که زندگی شان باز لرزید و فرو ریخت و سهمشان تلی خاک شد. حتی زن همسایه شان را هم از قلم نمی‌اندازد؛ زنی که همسرش در همان سال‌ها شهید شده و با دخترش دو تایی زندگی می‌کنند و این سه شب را بدون چادر گذرانده اند فقط به خاطر اینکه مردی نداشته تا برایشان چادری دست و پا کند.

آخرین ردیف گورستان را نشان می‌دهد که حدود ۱۰۰ نفر از اهالی کوئیک حاتمی، کوئیک عزیز صیفوری، کوئیک حسن و کوئیک مجید دسته جمعی کنار هم خوابیده اند؛ گور‌هایی که هر کدامشان ۵_۶ نفر از عزیزهایشان را یک جا کنار هم خوابانده اند؛ می‌گوید «هیچ کس کمک حالمان نبود؛ فقط بیل مکانیکی یکی از اهالی گودال‌ها را کند و همه شان را یکجا دفن کردیم؛ برای بعضی‌ها نماز خواندیم و برای بعضی‌ها هم نشد؛ نه اینکه نخواستیم، نشد…»

می‌گوید: آن شب همه در خانه بودیم؛ زمین لرزید و همه جا شد تاریکی؛ ظلمات؛ صدای جیغ و غرش در هم پیچیده بود؛ خاک بود که به آسمان بلند می‌شد؛ آنقدر که چشم، چشم را نمی‌دید؛ وقتی خاک‌ها خوابید تازه فهمیدیم خانه خراب شده‌ایم.

دستش را به سمت تپه خاکی باقی مانده از کوئیک‌ها می‌گیرد و می‌گوید بوی لش مرده تمام روستا را گرفته؛ لش باد کرده دام‌ها؛ هنوز هم زیر آوارند؛ از صبح گودالی درست کرده‌ایم و هر کدام را که بیرون می‌کشیم داخلش می‌اندازیم، ولی تمامی ندارد.

این حال و روز همه روستا‌های زلزله زده است؛ از ثلاث باباجانی تا ازگله؛ از امام عباس تا کوئیک؛ از سرپل ذهاب تا اسلام آباد غرب؛ همه روستا‌هایی که این روز‌ها در سایه غفلت برخی دستگاه‌های مسئول، شب‌های سرد را به روز می‌رسانند؛ روستا‌ها و مناطقی که به گفته اهالی‌اش شرمنده مرام تمام مردم ایران شدند، ولی تمام نگرانی و غصه‌شان، هفته‌ها و ماه‌های سردی است که در کمینشان نشسته‌اند؛ روز‌هایی که شاید در مقایسه با امروزشان روشن‌تر نباشد.