به گزارش ماسال نیوز، قربان صحرایی چاله سرایی به مناسب هفته دفاع مقدس و یادواره شهید والامقام روستای معاف شاندرمن، طی دل نوشته ای خطاب به اولین شهید شهرستان ماسال، شهید جاوید الاثر محمود حسرتی نوشت:
آقا محمود، سلام
امروز ميخواهم اندكي با تو سخن بگويم، با تو كه شهيد جاويد و هميشه شاهد اين ديار هستي.
يادت خوش آقا محمود!
انگار همين ديروز بود كه پدر و مادرت شال و كلاه كرده بودند تا كم كم بساط داماديات را فراهم نمايند. هنوز از پيروزي انقلاب شكوهمند اسلامي بيش از دو سال نگذشته بود و تو تنها بيست بهار را تجربه كرده بودي كه لباس نظامي به تن كردي تا به اسلام و وطن خدمت كني. مادر تو را از زير قرآن عبور داد و پدر پيشانيات را بوسيد و به خدا سپرد و بدينگونه راهي خدمت شدي. وقتي برگه اعزام را به دستت دادند، سرنوشت، تو را به سمت «بانه» در «كردستان» رهسپار كرد.
مدتي از خدمت سربازيت گذشت و تو هر از چند گاهي به خانه ميآمدي و برق شادي از ديدگان پدر و مادر با ديدن سيماي معصوم و قد رشيدت موج ميزد. و لبخند مليحت بر دل آنان شكر ميافشاند.
آنروزها كسي خبر نداشت به زودي شخص پليدي پيدا بشود و آتش جنگي را بيفروزد كه شعلهي نمرودياش جوانان بسياري از اين مرز و بوم را همچون ابراهيم خليل در بر بگيرد، اما دستان ناپاك دشمن در كردستان آن روز با نام گروهك «كومله و دمكرات» بر سربازان و پاسداران حُرمت و ناموس اسلام و ايران ميتاخت و هر از چند گاهي قامت رعناي سروي را به خاك ميافكند و سرزمين ما، ايران به خون آن سروقامتان سرخرنگ ميشد و نهال انقلاب با اين خونها آبياري ميشد.
یادمان شهید جاوید الاثر محمود حسرتی در روستای معاف شاندرمن
يادت گرامي محمودجان!
بهار بود و باغ و بوستانها و بيشهزارهاي سرسبز روستايمان «معاف» همچون ديگر نقاط اين سامان به بنفشه و پامچال آراسته بود. بوي عطر بهارنارنج و اقاقيا همه جا ميپيچيد. پدر برهاي سفيد رنگ و شيرمست در باغچه جلوي منزل بسته بود و مادرت در آن مجمعه مسي كه از مادرش به ارث برده بود، يك قهواره چادر سفيد به همراه يك جفت كفش عروسانه گذاشته و آن را به سبزه و شيريني و گل محمدي و يك كاسه عسل آراسته بو در كنار آن آيينهاي زلال هم قرار داشت كه بر گوشهاش تسبيح متبركي از حرم امام رضا عليهالسلام آويزان بود.
همه اهل خانواده چشم به راه بودند تا تو بيايي و سفره داماديت را بگسترانند.
نوروز گذشت، سيزده طي شد، فروردين به پايان رسيد، اصلاً «چهل وپنج» بهار شد، اما از آمدنت خبري نشد كه نشد. همچنان چشمان مادر رنجديدهات به در بود كه ناگهان خبر رسيد از محمود خبري نيست. خبر رسيد كه ديگر منتظر محمود نمانيد. محمود اسير دژخيمان كومله و دمكرات شده است.
اين خبر بسيار سنگين و ناگوار بود. گرچه مادر از شيرهي جانش، تو را با نام حسين عليهالسلام شير داده بود و تو پرورش يافته مكتب حسين عليهالسلام بودي، ولي اين سامان هنوز رنگ شهادت را تجربه نكرده بود و تو اولين كسي بود كه خدا خواست به جاي رخت دامادي، رخت شهادت بپوشي.
محمودجان يادت به خير
گفتم برايت كه بهار بود و فصل گل و ريحان و كوچ به ييلاقات بيبديل تالش. به همين خاطر گله به «شالهرا» رفته بود و كوچ اهالي روستا به ارتفاعات خوشمنظر و بكر «اولمهگيريه» صعود كرده بودند. اما ديدگان اشكبار مادر از چهارچوب در كنده نميشد. او به آواز بلبلان نغمهسرا گوش ميداد و در دل براي خودش آمدنت را «ريزهخوني» ميكرد. از اين خبر ناگوار پشت پدر خميد و برف سپيدي بر محاسنش نشست. اما امان از دل مادر كه جگرش آتش گرفت و داغ شهادتت، سينه اش را همچون آهن آهيخته، گداخت.
تكْدرخت «مايزو»ي روستا ميزبان فاختهي كوهستان بود. آن «كوكو» هر روز صبح داغ دلش را با آوازي محزون به گوش اهالي ميرساند. از اين زمان بود كه همسايگان با نواي «كوكو»ي دلسوخته، آواز حزين و جگراش مادرت را نيز هر صبح و شام گوش ميدادند. مويههايش ديگر تمامي نداشت و تو اما «محمود» خدا شدي و او تو را پيش خود برده بود. اما فراقت «حسرتي» شد بر دل اين پدر و مادر غمديده.
محمودجان!
دلمويهها و ضجههاي مادر داغديدهات را هيچ التيامي آرام نميكرد و كسي نميتوانست بر آن داغ، مرهمي بگذارد. اما در اين ميان يك چيز و تنها يك چيز دل مادر و پدرت را آرام ميكرد و آن اينكه «محمود»شان براي دفاع از كيان اسلام و ناموس ايران، به فرمان امام رفته بود و مادر گاهي به دل خويش نويد ميداد مگر عمري حسين حسين نگفتهام، حسينجان! اين هم پيشكشي است از من به سرورم زينب.
محمودجان!
درست چهار ماه از رفتنت ميگذشت كه خونخواري پيدا شد و بر اين ملت جنگي تمام عيار را تحميل نمود. آن خونخوار، «صدام» نام داشت. تو اولين شهيد شهرم شدي وبدينسان تو اولين كسي بودي كه مشعل شهادت را در ماسال و شاندرمن روشن نمودي و بر دست گرفتي. پس از آن عدهي زيادي به دنبالت آمدند تا مقابل متجاوزان بعثي و صدامي بايستند. اين جوانمردان همدوش ديگر جوانان وطن به پايداري و مقاومت در برابر دشمن پليد قامت افراشتند و عدهي زيادي همچون تو، رخت شها دت به تن كردهاند. پيكر نازنين بيشتر آنان به وطن بازگشت و امروز روستاهاي مختلف شهرمان به مضجع شريف آن شهيدان متبرك است و مدارس و اماكن و كوچهها و خيابانهاي زيادي در اين ديار به نامشان مزين شده است.
محمودجان!
اينك پدر، حسرت ديدارت را با خود به قيامت برده و مادر به نيامدنت عادت كرده است و با خود ميگويد: چيزي كه به راه حسين عليهالسلام دادهام كه پس گرفتني نيست. وليكن ما ميدانيم هرچه باشد او يك مادر است. گاهي كه يواشكي نگاهش ميكنيم و سيماي تكيدهاش را مينگريم، ميبينيم نگاهش را پس از نزديك به ۳۵ سال همچنان به در دوخته است. او به در نگاه ميكند كه شايد در اين لحظات باقيمانده عمرش كسي نشاني بياورد از يوسف گمگشتهاش.
محمودجان!
يادت به خير اي شهيد هميشه شاهد و جاويد شهرم. ما امروز اينجا جمع شدهايم تا دلمويههاي مادرت را با وي تقسيم كنيم؛ گرچه اين كار، مُحال است وليكن چه كنيم كه بضاعت ما بيش از اين نيست. ما را ببخش كه توان بيش از اين از عهدهي ما بر نميآيد اما از تو شفاعت اين اهالي را ميخواهيم در روزي كه به شفاعتت سخت نيازمنديم.
انتهای پیام/
بسم رب الشهدا
… کجاييد اي شهيدان خدايي
بلاجويان دشت کربلايي …
همه شهيدان داراي منزلت و جايگاه رفيعي در نزد خداي خويشند.
اما مظلوميت و غربت برخي از شهدا دل آدم را بيشتر به درد ميآورد .
خدا رحمت کند شهيد حسرتي را، وي يکي از شهيدان غريب و مظلوم منطقه است.
[…] نامه ای خطاب به اولین شهید ماسال (ارائه شده در یادواره شهید در اردیبهشت ۱۳۹۳) http://masalnews.ir/5943 […]
روحش شاد و راهش پر رهرو باد. دلنوشته بسیار زیبا و شکیل برای شهید سرافراز محمود حسرتی بود.
سلام آقا فردين عزيز
الهي که به شفاعت شهيدان نائل شويد و نائل شويم.
از اظهرا نظر پر مهر شما در خصوص دلنوشته خطاب به شهيد محمود حسرتي معاف سپاسگزارم.