به گزارش ماسال نیوز؛ محمود قاسم نژاد فرماندار ماسال در یادواره ۱۱ شهید ترور شهرستان ماسال خاطراتی زیبا از حضورش در جبهه های جنگ ۸ ساله بیان کرد.
بخش هایی از این خاطرات را در ادامه می خوانید؛
شهریور سال ۶۵ در عملیات کربلای ۲ در منطقه حاج عمران به همراه شماری از رزمندگان استان از جمله رزمندگان ماسالی حضور داشتم. قرار بود چندین گردان عمل کننده ارتفاعات خاصی از آن منطقه را بگیرند. گردان های مختلفی همچون گردان میثم، کردان مالک اشتر، گردان سلمان و گردان حمزه با حضور فرزندان رشید این مرز و بوم علی الخصوص شهرستان ماسال حضور داشتند.
خاطرم هست که به همراه شهید خوش سیرت به عنوان فرمانده گردان، شهید سیامک دولتی به عنوان فرمانده گروهان و شهید فلاح به عنوان جانشین گروهان و مسئول یکی از دسته ها در این منطقه حضور داشتیم.
مسئولیت من آر پی جی زن بود. یک شب قبل از عملیات ما را با کامیون هایی به نحوی که دشمن متوجه ترددمان نشود به نزدیکی منطقه حاج عمران بردند. یک شبانه روز در دره ای در همان حوالی به صورت خواب وبیداری، حاضر بودیم . همه عزیزان ما تجهیز بودند و هرکس وظیفه خودش را به وضوح می دانست.
غروب روز نهم به سمت منطقه ای که قرار بود در آن عملیات شود حرکت کردیم. شهید فلاح با آن قد رعنا، موهای بور، ریش زرد، چشم های آبی و چابکی خاص خودش، با یک شمایل بسیار خوب بغل کانال ایستاده بود و به رزمندگان می گفت که حرکت کنید و حتی می گفت نمازمغرب و عشا را سرپا بخوانید. چون میدانستیم که در این حین جایی نبود که نماز بخوانیم و یا وضویی بسازیم.
تقریبا از اول غروب شب نهم شهریور تا حدودا ۱۲ شب در این مسیرها به سمت منطقه عملیاتی حرکت میکردیم. حرکت در طول مسیر، توام بود با دیدن اجسادی از کشته های عراقی که افتاده بودند و معلوم نبود مرگشان مربوط به چه زمانی بوده است. چون منطقه همچون ییلاقات ما آن قدر سرد بود که هیچ چیزی پوسیده نمی شد. در طول مسیر با وجود پیاده روی چند کیلومتری، به محض اینکه می ایستادیم هوای سرد بر استخوان بچه ها مستولی می شد. در حالی که هنوز ۲۰ روز از تابستان مانده بود.
حول و هوش ساعت ۱۱:۳۰ متوجه شدیم نیروهای دشمن از روبروی ما با تیر رسام به یکدیگر علامت می دهند که ما اینها را شناسایی کردیم. ما با دیدن این تیرهای رسام که در دو طرف رد و بدل می شد می فهمیدیم که دشمن از حضور ما با خبر شده است. شاید حوالی ۱۲ شب بود که بارانی از خمپاره و گلوله و آتش به نحو واقعا غیر قابل تصوری بر سر ما در حال ریختن بود. به حدی که همه نیروهای ما زمین گیر شده بودند.
حدودا یک ربع بعد فرمان شروع عملیات تحت این شرایط خاص توسط شهید خوش سیرت صادر شد. در این لحظات متوجه آتش پر حجم دشمن از روبرو شدیم و آنها که سابقه بیشتری داشتند متوجه شدند دشمن از روبروی ما از بالای تپه با پدافند هوایی ای که برای هواپیما استفاده می شود به سمت نیروهای ما شلیک می کند.
دشمن توسط نفوذی ها یا هر عامل دیگری متوجه عملیات شده بود و خیلی از بچه های ما آنجا بر اثر شلیک های دشمن شهید و مجروح شدند. عزیزانی که یکدیگر را می شناختیم و تا چند روز پیش همدیگر را می دیدیم یکی پس از دیگری غرق در خون افتاده بودند و به ما می گفتند که بروید جلو.
من یک قبضه آر پی جی داشتم و یک نفرکمک آر پی جی زن به نام شهید یزدانی از شهرستان شفت که در همان عملیات شهید شد و من ماندم با ۴ موشک آر پی جی. سه تا در پشت و یک در قبضه دستگاه. توپ ضد هوایی درحال زدن نیروی های ما بود و دیدن این صحنه ها بسیار ناراحت کننده بود. میدیدم که این آتش بهترین دوستان ما را زمین می زند.
دیدن این صحنه ها من را وادار کرد که به سمت این توپ ضد هوایی گلوله شلیک کنم. روی دو زانو ایستادم و قبضه را بر دوشم گرفتم. دستگاه چکاننده و مسلح کننده نزدیک هم هستند؛ یکی ار مسلح و دیگری را می چکانی. در یک شرایط خاص که حجم عظیمی از گلوله و آتش به سر ما بود هدف را نشانه رفتم. اما متاسفانه در آن لحظه این گلوله عمل نکرد. چرا که در مسیر و بر اثر حرکت های رخ داده موشک اندکی از دهانه بیرون آمده بود و در نهایت سوزن دستگاه عمل نکرد.
آن زمان ۱۸ سالم بود ولی توفیق داشتم سه چهار باری با عزیزانمان به عنوان بسیجی در جبهه ها بودیم. مجددا سلاحم را مسلح کردم و فورا متوجه گیر کار شدم و با یک آرامش خاطر که هیچوقت چنین آرامشی نداشته ام واصلا در آن لحظات به شلیک آتش دشمن به سمتمان فکر نمی کردم، آن توپ را به خواست خدا زدیم و صدای الله اکبر همرزمان را شنیدم.
بعد از شلیک آر پی جی و منهدم کردم ضد هوایی من باید بلافاصله از منطقه خارج می شدم چون آتش پشت قبضه تا ۹ متر مربع را روشن می کرد و گرای واضحی برای دشمن می شد. به همین خاطر من قبضه در دست، به سمت جلو حرکت کردم. چند متری جلوتر متوجه گیر پای چپم به سیم های خاردار مسیر شدم و با سینه روی سنگلاخ ها افتادم. به خودم آمدم و دیدم که دور و برم تعدادی زیادی مین هست. با خودم فکر کردم هر لحظه تکان بخورم روی هوا هستم. لحظاتی بعد متوجه شدم معبری در میدان مین هست که رزمندگان ما آن را باز کرده اند و این مین ها را از قبل خنثی سازی کرده اند. در آن لحظات اشهدم را خواندم و راز و نیازی با خدا داشتم و در فاصله یکی دو دقیقه که آتش شدیدی هم بر سرمان بود سعی کردم بلند شوم.
پشت سرم شهید خوش سرت به عنوان فرمانده گردان شهید حمزه نیروها را هدایت می کرد. پیک شهید خوش سیرت صدا کرد که بیا بالا و از آنجا خودت را خلاص کن. من گفتم قبضه ام بالاتر افتاده و باید بردارم! فکر میکردم اگر قبضه را برندارم فردا محاکمه می شوم!
از آنجا بلند شدم و در این حین خمپاره ای اطراف ما منفجر شد و من آنجا چند ترکش نصیبم شد. به هر شکلی بود کمی بالاتر در شیار کوچکی ایستایم و پناه گرفتیم. بر اساس آموزش هایی که دیده بودیم قبضه را گذاشته بودم پشت گردنم تا اگر ترکشی به من اصابت کرد به ستون فقرات و نخاعم نخورد.
عده ای از بچه ها رفتند و بخشی از قلل روبرو را گرفتند اما آتش دشمن آنقدر شدید بود باید فرمان عقب نشینی می دادند.
حوالی ساعت ۲ بامداد یکی از رزمندگان ماسالی به نام آقای احمد نورانی که تک تیرا نداز بود آمد و به بچه ها گفت به عقب برگردید. من نپذیرفتم گفتم فردا اینجا فتح می شود وسیاهی می ماند برای ذغال! اوهم گفت بمان و …
در نهایت به اصرار ایشان برگشتیم.
آن زمان شهید سیامک دولتی یک ساعت کامپیوتری داشت. دوستی را دیدم که این ساعت کامپیوتری در دست اوست. گفت سیامک دولتی آنطور که میخواست شهید شد. سیامک دولتی می گفت من باید سینه ام تیر بخورد و همانطور هم شد. آن رزمنده گفت من کاری از دستم بر نمی آمد و فقط ساعت شهید را برداشتم.
با سختی خاصی و با همراهی یکی از رزمندگان چند کیلومتری راه رفتیم. من کلاشینکف او را برداشتم و او قبضه من را آورد. تشنگی بر همه ما مستولی شده بود. برادر شهید سیامک دولتی، یعنی شهید سیروس دولتی هم همراه ما بود اما خیلی مجروحیت پیدا کرده بود. تاکید می کردند که به ایشان نگویید شهید سیامک دولتی شهید شده است.
در مسیر برگشت شاید چند صد بار بر اثر انفجار خمپاره می افتادیم و هر بار نای بلند شدن دیگر نبود. در این مسیر عزیزان رزمنده دیگری را هم می دیدیم.
یکی از مجروحین که ظاهرا روحانی بود را در مسیردیدم. آدم خوش قیافهی تپلی بود که به پشت خوابیده بود.
از من پرسید روحانی گردان میثم را می شناسم یا نه. گفتم نه. گفتم بلند شو باید برویم . گفت پاهایم قطع شده است. هر دو پایش قطع بود و حتما به درجه شهادت رسید. بچه های تعاون پایش را با باند بسته بودند و یکی از پیراهن های کار را طوری روی پایش انداخته بودند که انسان متوجه موضوع نمی شد.
این مسیر را آمدیم و حرکتمان تا ۸ صبح طول کشید. دیدیم که شهید خوش سیرت را با وضعیت خاص مجروحیت که صورت و دست و پاهایشان زخمی و تیر خورده بود به بیمارستان صحرایی آن منطقه آوردند.