سه شنبه ۰۶ آذر ۱۴۰۳ , 26 November 2024

تاریخ انتشار : ۰۷ بهمن ۹۶
ساعت انتشار : ۶:۴۴ ق.ظ
چاپ مطلب
خاطرات مردم ماسال 3 / سید فضایل صفوی؛

ماجرای دو برادری که در یک عملیات شهید شدند / گونی نارنجک‌ها چرا خالی شده بود؟!

سید فضایل صفوی از فرهنگیان شهرستان ماسال و رزمندگان دوران دفاع مقدس در شب خاطره مسجد جامع شاندرمن خاطراتی از جبهه های جنگ ایران و عراق بیان کرد.

به گزارش ماسال نیوز؛ سید فضایل صفوی از فرهنگیان شهرستان ماسال و رزمندگان دوران دفاع مقدس در شب خاطره مسجد جامع شاندرمن خاطراتی از جبهه‌های جنگ ایران و عراق بیان کرد.

متن زیر بخش‌هایی از خاطرات وی است که دهم شهریورماه سال جاری در جمع نمازگزاران این مسجد بیان شده است:

 

ما در کردستان در کوه‌های بانه بودیم که ما را به طرف قله گردگشت بردند. جایی که لشکر سمنان آنجا عمل کرده بود و به دلیل کوهستانی بودن منطقه شهدای زیادی داده بودند.

در این منطقه امکان رفت‌وآمد با ماشین وجود نداشت و  رفت‌وآمد بیشتر با قاطر انجام می‌شد. از اسب به ندرت استفاده می‌شد چون اسب در سربالایی‌ها و شیب‌های تند نمی‌توانست حرکت کند. حتی برای انتقال شهدا، پیکر دو شهید را به قاطر می‌بستند و از دو طرف آویزان می‌کردند. حیوان‌های باربر معمولاً وقتی خسته می‌شوند خودشان را به درخت‌های مسیر می‌زنند که به جایی گیر کنند. سر این شهدا گاهی می‌خورد به این درخت‌ها و پوستشان کنده می‌شد و صحنه‌های دردناکی را برای آدم به وجود می‌آورد یا خون‌هایی که از بدن‌هایشان خارج شده بود در سرمای کردستان خشک می‌شد.

لشکر سمنان عقب کشیده بود و ما رفتیم جلو و یازده شبانه‌روز برای پشتیبانی آنجا ماندیم.

قبل از اینکه به آنجا برویم در منطقه‌ای بودیم که حدود دو یا سه کیلومتر با خط فاصله داشت. زمین صافی که هلیکوپتر آنجا می‌آمد و زخمی‌ها و بعضاً شهدا را منتقل می‌کرد. ما هر لحظه منتظر بودیم که مجروحی با وضعیت بسیار حاد را بیاورند که تماس بگیرند و با هلیکوپتر منتقل شود.

تا اینکه ششم آذر ماه ۶۶ یک‌بار گفتند محمد زخمی شده است. محمد برادر شهید غلام‌حسین بود که در یک دسته با هم بودیم. محمد صورتی برادر کوچک‌تر و شهید غلام‌حسین صورتی برادر بزرگ‌تر از رودبار بودند. شهید غلام‌حسین خیلی جبهه دیده بود. نزدیکی‌های عملیات با چنین افراد شجاع و دلیری تماس گرفته می‌شد که برای عملیات خودشان را برسانند. ایشان در اطلاعات عملیات خیلی کار کرده بود.

وقتی آمد ما فکر کردیم آدم تازه‌کاری است نگو خیلی آدم افتاده و متواضعی است. آن‌قدر جبهه دیده این تواضعش هست. وقتی آمد اصلاً دنبال مسئولیت نبود فقط خودش را به دسته معرفی کرد.

یکی از خصلت‌های زیبای انسانی که من در این بنده‌ی خدا دیدم این بود که بچه‌ها بعد از ناهار می‌خوابیدند و بعد بیدار می‌شدند و چایی می‌خوردند و بعد ظرف‌ها را می‌شستند. این بنده‌ی خوب خدا نمی‌خوابید. وقتی خروپف بچه‌ها بلند می‌شد یواشکی ظرف‌ها را جمع می‌کرد و یک پیت ۲۰ لیتری برمی‌داشت و به سمت پایین که چشمه بود می‌رفت. ظرف‌ها را می‌شست، پیت آب را پر می‌کرد و روی دوشش می‌گذاشت. ظرف‌ها را هم با یک دست می‌گرفت و با سختی از سربالایی بالا می‌آمد  و برای بچه‌ها چایی دم می‌کرد. چایی که دم می‌کشید مثل یک پدر بچه‌ها را صدا می‌کرد و می‌گفت: “بچه‌ها بیدار نمی‌شید یه چایی بخوریم؟”

بچه‌ها که این حالت را می‌دیدند شرمنده می‌شدند کم‌کم احترام خاصی پیش بچه‌ها پیدا کرد و همین شد که همه به او می‌گفتند عمو.

خلاصه خبر رسید که محمد زخمی شده است. ما سراسیمه رفتیم به جایی که هلیکوپتر می‌نشست. رفتیم دیدیم موج انفجار این عزیز را گرفته سیاه شده مثل مرغ سربریده پرپر می‌زد.

این شهید صورتی سر برادرش را گذاشت روی پایش و گفت محمد من! محمد من!

طوری که ما از او روحیه گرفتیم. مقداری برادرش را نوازش کرد. ما گریه می‌کردیم ولی این خیلی صبور بود. بعد از جیب خودش خودکار و کاغذ بیرون آورد و نوشت شهید محمد صورتی فرزند فلان اعزامی از رودبار!

انگشتر و ساعتش و وسایلی که داخل جیبش بود را برداشت. ما گفتیم: عمو این‌که هنوز شهید نشده!؟ گفت: من می‌دانم برادرم رفتنی است. به‌هرحال پیکر را با هلی‌کوپتر بردند. بعداً فهمیدیم که نرسیده به بیمارستان شهید شد.

ما رفتیم خط.

راستش را بخواهید من آموزشی نرفته بودم و دومین بارم بود جبهه می‌رفتم. تجربه‌ی بار اول را داشتم ولی خب حمله و عملیات شرکت نکرده بودم. عراقی‌ها یک خط آتش سنگینی درست کرده بودند انگار که یک مشت قند پرت بکنید هر قطعه‌اش یک جایی بیفتد همانطور خمپاره و توپ می‌ریختند.

بعداً این عراقی‌هایی که اسیر شدند گفتند به ما گفته بودند که هیچ کس را زنده نگذاشته‌ایم هر چه ایرانی آنجا بوده کشته شده شما فقط بروید و به راحتی آنجا را بگیرید!

غروب که شد این خط آتش شدیدتر شد. حدوداً  ۳۰ متری ما آمده بودند. من با قدم شرمدم دیدم  ۱۹ متری ما هم کشته‌های عراقی‌ها افتاده بود.

شب شد و این خط آتش ریخته شد. یک دفعه عراقی‌ها از ۳۰ متری ما بلند شدند و با رگبار و صدای الله اکبر وحشت ناکی حمله کردند.

یک برادر شهیدی بود بنام عباس پارسافر اهل لنگرود. این انگار بهش الهام شده بود این نوارهای تیربار را که ۲۵۰ تایی هست را از صبح به صورت ۱۵۰۰ تایی،۲۰۰۰ تایی و ۲۵۰۰ تایی بهم دوخته بود.

آن شب این برادر یک شجاعتی از خودش نشون داد که من کیف کردم. شدت تیراندازی زیاد بود. ما ۶ نفر در سنگر کمین که جلوتر از بقیه بود مستقر بودیم. یک آرپی چی زن داشتیم بنام آقای مرادعلی‌نیا که زخمی شد. آقایی بنام نیازمند هم از هشتپر بود که در عملیات زخمی شد. شهید صورتی هم که شهید شده بود، نهایتاً من مانده بودم و آقای پارسافر و یک نفر دیگر که نامش یادم نمی‌آید.

وقتی عراقی‌ها حمله کردند خرج آرپی چی ما آتش گرفت. آرپی‌چی‌زن ما یک  آرپی چی داشت شلیک کرد و بعد دیگر هیچ آرپی‌چی‌ای نداشت. به همین خاطر رفت که خرج تهیه کند اما زخمی شد. ما هم بی‌خبر از او هر چه ماندیم دیدیم نیامد.

بعد از که مدتی گذشت یکی از دوستان برای ما یک گونی خرج نارنجک و آرپی چی آورد.

شهید صورتی دید این‌ها دارند حمله می‌کنند آرپی‌چی را برداشت و از سنگر بیرون رفت. حالا عراقی‌ها مثل ابر بهاری شلیک می‌کردند. من تعجب کردم. چون عملیات ندیده بودم با حمله‌ی عراقی‌ها مقداری ترسیدم این بنده خدا فهمید که ترسیده‌ام به من گفت: سید! چیه ترسیدی؟ آیه‌الکرسی بخون. با صدای بلند آیه الکرسی بخون.

این را که گفت من روحیه گرفتم انگار که ۱۰ سال است در جبهه هستم و ترسم به کلی ریخت. شجاعت آقای پارسافر که تیربارچی بود را دیدم شجاعت من هم گل کرد و ترسم به کلی ریخت. شهید صورتی از سنگر بیرون رفت و یک آرپی‌چی شلیک کرد. آرپی چی دوم را که گذاشت تا شلیک کند من دیدم که افتاد. خدا را شاهد می‌گیرم که هیچ کداممان جرأت نکردیم سرمان را بالا ببریم آنقدر که گلوله می‌آمد. چند لحظه‌ای صبر کردیم شلیک کردیم و نارنجک انداختیم بعد از مدتی بچه‌ها آمدند و پیکر را آورند. حالا ساعت‌ها شاید گذشته بود اما آنقدر که عراقی‌ها شلیک می‌کردند کسی جرأت نمی‌کرد برود پیکر را بیاورد.

اینگونه شد که برادر دوم هم شهید شد.  نمی‌دانم به فاصله‌ی چند روز، ۳ روز یا ۴ روز بعد گفتند که این تشیع شده‌اند. اول برادرش محمد صورتی در رودبار بعد ۳ روز یا ۴ روز گذشت و این یکی برادر را تشیع کردند.

از خصوصیات اخلاقی شهید غلام‌حسین صورتی  هر چه بگویم کم است.  نماز شبش الگوی نماز شب بچه‌ها بود.

 

***

 

بار اولی که جبهه رفته بودیم آموزشی ندیده بودیم. همین جوری رفته بودیم در سلیمانیه کردستان عراق.

در کوه‌های سلیمانیه‌ی عراق شب‌ها نگهبانی می‌دادیم. در میان تپه‌ها و قله‌هایی بودیم که این طرفش یک نگهبان و آن طرفش هم یک نگهبان می‌گذاشتند. یک پاسبخش هم به این‌ها سرکشی می‌کرد.

یکی از دوستانمان که نگهبان بود یک بار به من گفت: چرا من هره نارنجک می‌اندازم عمل نمی‌کند و منفجر نمی‌شود؟

گفتم: مگر چطور نارنجک را می‌اندازی؟

به من نشان داد. گفتم چرا اینطوری نارنجک را می‌اندازی؟ گفت در فیلم‌ها دیده‌ام!

گفتم: خوش انصاف! این ضامن هست حلقه دارد این را بگیر و بکش بعد بیانداز.

مدتی گذشت و من دیدم این کیسه‌ی نارنجک که در سنگر بود نصف شده است. رفتم به همان دوستمان گفتم فلانی تو این نارنجک‌ها را چه کار کرده‌ای؟

گفت: هر وقت که می‌ترسم یا دانه می‌اندازم. الآن دیگر کیف می‌کنم! قبلاً خیلی می‌ترسیدم اما الآن دیگر روحیه دارم اگر یک عراقی بیاید.

بدبختی این بود که نمی‌دانم چه کسی بین بچه‌ها شایعه انداخته بود که عراقی‌ها با یک سیم می‌آیند و آن را به گردن نفر مقابل می‌اندازند و یک‌دفعه می‌کشند و این کار گردن را قطع می‌کند.

این دوست ما هم خیلی ترسیده بود و هر وقت هوا خیلی تاریک می‌شد و نور ماه هم کافی نبود یک نارنجک می‌انداخت!