به گزارش ماسال نیوز، کاظم نوذری مسئول ستاد اقامه نماز و از بازنشستگان کارخانه چوب و کاغذ ایران است. وی از جمله افرادی است که در جریان انقلاب اسلامی در راهپیماییها علیه رژیم شاهنشاهی حضوری فعال داشت. نوذری در مراسم ویژه خاطرهگویی مسجد جامع شاندرمن در سیزدهم بهمن، خاطراتی جالب از دوران انقلاب اسلامی در شهرستان ماسال بیان کرد که در ادامه تقدیم خوانندگان محترم میشود:
دو نقطه مرکزی فرهنگ در کشور در ۲۰۰ ساله اخیر آموزشوپرورش و علما بودهاند که همواره در تیر رس بوده و هستند. در دوران انقلاب شاندرمن دهستان و ماسال بخش بود و امروز به بخش و شهرستان تبدیل شدهاند. یکی از نقاطی که همواره در آن تنش وجود داشت دبیرستان انامقلی ماسالی بود که در پشت سر این تنشها فرهنگیان بودند. مهمترین مرکز جریان انقلاب در بخش ماسال مسجد جامع ماسال بود. در آن زمان سه نفر روحانی در ماسال تلویحاً درباره انقلاب حرف میزدند و آنها را دستگیر هم میکردند.
در آن زمان آستارا، انزلی و تالش فقط یک سازمان ساواک داشت که در آستارا مستقر بود و اگر در ماسال، شاندرمن، رضوانشهر و تالش هر کس توسط نیروهای ساواک دستگیر میشد او را به آستارا میبردند. در کل بخش شاندرمن ۲ نفر و در ماسال حدود ۵ نفر ساواکی داشت. مجموعه اسنادی که بعد از انقلاب بیرون آمد این بود که حدود ۱۵ نفر در ماسال و شاندرمن برای ساواک بهصورت مستقیم و غیرمستقیم کار میکردند.
شدت و حدت انقلاب در استان گیلان اواخر ۵۶ شروع شد و اوایل ۵۷ استارت خوبی زده شد و بعد تابستان مقداری حالت بلوا بشو پیش آمد. البته در شهرها بیشتر و در بخشها سروصداها کمتر بود. آن زمان ما برای اینکه بفهمیم در رشت چه خبر است با یک تومان کرایه به رشت میرفتیم. در همین میدان شهرداری فعلی و مقابل سینمای انقلاب رشت تجمعاتی برگزار میشد.
بعد از قضیه ۱۷ شهریور میدان ژاله تهران آن روز را جمعه سیاه عنوان کردند آن زمان ماسالیها شنبه سیاه هم داشت. آن زمان من حدود ۲۲ سال سن داشتم و تازه وارد کارخانه چوکا شده بودم. در ساعت حدود ۱۱ یک روز شنبه که اوایل مهر و یا اواسط این ماه بود جمعی از انقلابیون تصمیم گرفتند راهپیمایی کنند. مرحوم حاج آقای صفوی امام جماعت مسجد ماسال با راهپیمایی در روز شنبه مخالفت کردند. ایشان میگفتند شنبه روز بازار است. حدود ساعت ۱۱ از همین مدرسه انامقلی ماسالی جمعیتی بیرون آمدند و شعار میدادند «مرگ بر یزدید»؛ «آزادی، استقلال» و … همینطور حرکت کردند تا به مسجد رسیدند حدود ۲۵ دقیقه طول کشید.
مقابل مسجد طلبههایی مثل مرحوم شیخ محمود شیرزاد (رئیس اسبق بنیاد مسکن انقلاب اسلامی ماسال)، شیخ برات شریفی (۱)، مرحوم شیخ ولیالله رحمتی پور هم به جمع پیوستند.
هر لحظه بر جمعیت راهپیمایی بیشتر میشد. پارک شهدای فعلی آن زمان بازار جو فروشان بود که یک چاه هم وسط آن بود که برای مهماندارها و چارواداران استفاده میشد. روبروی مغازه فعلی منوچهر صالحی به جمعیت گفتند بنشنید. مرحوم سید تقی صفوی در اینجا شروع به سخنرانی کرد. ایشان از جریان خشونت بار حاکم بر کوفه گفتند. اصلاً حرفی از شاه نزد. ایشان تا رفتند گریزی به خانه خدا بزنند یکباره سنگباران از پشت مغازههای تازه ساخته شده شروع شد و جمعیتی از پل ماسال وارد شدند و شعار «جاوید شاه» و «مرگ بر مرتجع» سر دادند. همه جمعیت راهپیمایی کننده با این سنگباران و ورود جمعیت حامی شاه فرار کردند.
یادم است که در زمان حمله چماقدارها مرحوم شیخ برات شریفی و ولیالله رحمتی پور را در بازارچه ۱۵ خرداد پنهان کردند. مرحوم صفوی را در چلوکبابی غلام رستمی در ضلع جنوبی ۱۵ خرداد پنهان کردند. مرحوم شیخ محمود شیرزاد را با موتور به لوحه سرا و خانهاش بردند و بعد دیدند در آنجا امنیت ندارد به جای دیگری بردند.
آن روز ساواک تا ساعت ۲ بعدازظهر به دنبال انقلابیون و فرهنگیان انگشتنما بود. آنها وقتی دیدند که راهی برای پیدا کردن اینها ندارند دکاکین آقایان مرحوم محمدتقی فتحی، غنی فتحی، حاج یوسف شیرزاد (پدر شهید بیتالله شیرزاد)، بیژن عباسی را تخلیه و غارت کردند.
این حملات علیه انقلابیون از شب قبل سازماندهی شده بود.
در حین درگیری، حامیان رژیم شروع به سنگ پراکنی به سمت مسجد کردند. داخل مسجد بنده، شهید نادر خیرخواه (بخشدار شهید ماسال)، شهید سید خضر صفوی (از شهدای ترور شهرستان) و یک نفر از توکلیهای پاشکم بودیم. چون چماقداران بنا داشتند مسجد را آتش بزنند ما به طریقی خانواده مرحوم سید تقی صفوی را از محوطه مسجد خارج کردیم و به خیابان معلم و منزل باجناق مرحوم صفوی رساندیم. در انتها دو سه نفر از کدخدایان محلی دخالت کردند و دو طرف را مجاب کرد که سنگ پراکنی را تمام کنند. ما هم در این جریان عقبنشینی کردیم ولی در مسجد ماندیم اما راهپیمایی بعدازاین ماجرا به راه افتاد. بیشتر این راهپیماییها هم بعدازظهرها بود. سه نفر معلم غیربومی آتشی هم بودند که یکی از آنها مذهبی بود که بعداً با حادثه تصادف فوت کرد و یکی از اینها چریک فدایی خلق شد و از او اسلحه هم کشف کردند. این فرد اهل زنجان بود.
بعد از یکی دو ماه محرم آغاز شد. فردی به نام سیگارودی بخشدار ماسال بود. وی با افراد خودش مسجد ماسال، مسجد شاندرمن، مساجد ورودم و گامیشبان، میرمحله و مسجد پیرسرا را که مرحوم شیخ برات آنجا نماز میخواند را به خوبی رصد میکرد. آن زمان روحانیون را مجبور میکردند شاه را دعا کنند. هر کس هم دعا نمیکرد به دنبال عزلش بودند. شب ششم محرم حاج قسمت شیرعلی نیا پدر شهید قاسم شیرعلی نیا، مرثیهای خواند که جوابش این بود که «ما مسلمین یزید نمیخواهیم». در مسجد جامع اوضاعی شد. بخشدار بلند شد و کشیده محکمی به صورت مداح زد و آن شب مراسم تعطیل شد. شب بعد یک کارمند دامپزشکی به نام فریدون اسدی (دانیال) که اصلاً اهل این کارها نبود و وقتی هم بلند شد من تعجب کردم شروع به مرثیه خواندن کرد و گفت: «یا امام زمان رحمی به ما کن؛ ما را از دست این یزید رها کن». وقتی دانیال مداحی را شروع کرد مسجد نصف شد. همه در رفتند. دانیال هم از در بیرون نرفته چپ و راست شد و او را برای فومن بردند. به اعتراض دستگیری دانیال مدارس در فردای آن روز تخلیه شد و جمعیت راهپیمایی کرد و شعار «زندانی سیاسی آزاد باید گردد» سر داد. اوضاعی شد و در کنار همین درخت آزاد مقابل مسجد زد و خورد شدیدی بین نیروهای انقلابی، معلم و محصلها رخ داد و همینجا راهپیمایی هم تعطیل شد. در اینجا اوضاع دو طرف به هم خورد. من یک ربع به چهار از سرویس چوکا پیاده شدم و آمدم جلوی مسجد. مرحوم بیتالله شیرزاد که او هم معلم آتشی و مداح بود به من متنی داد گفت: کاظم! بیا این متن را بخوان. من متن را نگاه کردم و دیدم چیزی ندارد و شروع کردم به خواندن. واگیر این مداحی این بود که «ما جوانان وطن آمادهایم؛ دست بیعت با خمینی دادهایم». چند قدمی رفتم که یک نفر بلندگو را از دست من گرفت و به من گفت: برو بیرون. اخوی من هم که معلم بود گفت امشب هر جایی میروی برو ولی به خانه نیا. من هم به خانه فامیلهایم در گنذر رفتم تا قضیه مقداری سردتر شد.
یکبار مرحوم سید تقی صفوی به من گفت برو دبستان «دین و دانش». مدیر مدرسه مرحوم احسانبخش بود. گفت از آنجا یک کارتن امانت داریم برای ما بیاور. گفت کارتن چیست. آقای شیرعلی نیا جواب داد سیگار است. پیش خودم فکر کردم آقای صفوی که اهل سیگار نیست. رفتم کارتن را بگیرم نوشته بودند با احتیاط حمل کنید میشکند. پیش خودم باز گفتم عجب گرفتاری شدم. مگر سیگار شکستنی است. نماز مغرب و عشا به مسجد ماسال رسیدم و مرحوم صفوی بسته را باز کرد. ۲۰ جلد کتاب توضیح المسائل و رساله امام (ره) بود. البته روی آن توضیح المسائل و رساله ننوشته بود. قیمت آن ۲ تومان بود. آن زمان نان بربری ۲ ریال بود. از جمله کارهای جالب این بود که در این پایگاهها آدمهای مطمئنی بود. خانه مرحوم شیخ محمود را تیرباران کردند. البته شیخ محمود یک ساعت زودتر به میان جنگلهای اطراف مزرعه پناه برده بود. مرحوم ولیالله رحمتی پور را در روستای شاقاجی سنگر (که در آنجا امام جماعت بود) آنچنان زدند که وی را به بیمارستان بردند و آخر در همین درمانگاه ماسال درمان شد.
ساواک با تمام قدرتش نتوانست مساجد و مدارس را کنترل کند. این ۱۲ ساواکی منطقه که الآن ۲ نفرشان هم زنده هستند نتوانستند جلوی زبان مردم را بگیرند. در تمام این قضایا بعضی شهرها در خاموشی و سکوت بودند اما ماسال کوچک همیشه مصیبتی برای رشت بود.
درباره آن زمان همین را بگویم که در آن زمان در ماسال خبری از آسفالت نبود. گاز هم که از سال ۷۵ به بعد ماسال آمد. تلفن از سال ۷۳ آمد. جادهها وا اسف بود. برق هم فقط در مرکز شهر ماسال و در پشت دهداری بود که از اول غروب تا ۱۲ شب روشن بود و بعد خاموش میشد. کل ماسال و شاندرمن شاید ۲۰۰ تا تلویزیون بود.
برای ورود حضرت امام (ره) فتحی دلاوری در میدان امام یک تلویزیون سیاهوسفید داشت و مردم همه در اینجا جمع شده بودند که لحظه ورود اما را ببینند. خیلیها هم پشت سیمخاردار بودند که تلویزیون را نگاه میکردند. در هنگام ورود امام و پیاده کردن امام برق قطع شد. حتی این قطع شدن برق هم هماهنگ شده بود. بعد از قطع شدن برق مردم شروع کردند به شعار «درود بر خمینی» سر داند و صداها به آسمان رسید. شعارها بعدازاین دیگر بر علیه حکومت شد. یادم هست که فرمانده پاسگاه ماسال جلوی مسجد به ما گفت اگر شما باز هم شعار بدهید من غش میکنم. یکی از فرهنگیان به او گفت من پیشنهاد میکنم اگر میخواهید غش کنید من پیشنهادم این است که غش نکنید. گفت چکار کنم. جواب داد خودکشی کن. یک زدوخورد همین لب پله کان مسجد شروع شد و خیلیها همدیگر را زدند و مأموران هم وارد کار شدند و قائله تمام شد.
در محرم اوضاعی شده بود. یک شب با موتور به شاندرمن آمدیم. در همین مسجد قدیم شاندرمن یک روحانی که قرار بود منبر برود با مخالفت رئیس پاسگاه مواجه شد و بعد بزرگانی از خانواده وزیریها و توکلیها دخالت کردند و گفتند اجازه بدهید چند دقیقه از امام حسین (ع) بگوید. بعد اجازه دادند و آن روحانی حدود ۲۰ دقیقهای صحبت کرد.
دو نفر دوست داشتم که یکی از آنها شهید شده است و یکی از آنها زنده است و الآن بازنشسته است. اینها میرفتند از رشت اعلامیه میآوردند و توزیع میکردند و بعد به پاسگاه هم گزارش میدادند که در سطح شهر اعلامیه توزیع شده است بروید بگیرید! عملاً پاسگاه را دست میانداختند و اطلاعیه را هم کیلویی توزیع میکردند.
سوم خرداد ۵۷ من استخدام کارخانه چوکا شدم. آن زمان یک ماه با من مصاحبه کردند و سؤال میکردند که تو چند نفر آخوند میشناسی؟ بعداً یک خمامی سید پیدا شد که بعداً فهمیدم. یک آدم دو آتشه بود. ما در جریان انقلاب آنقدر زجر نکشیدیم که از دست این کمونیستها در داخل کارخانه چوکا زجر کشیدیم. آن زمان باید هر صبح از زیر پله کان های کارخانه اوراق ضاله جمع میکردیم.
یکبار مرحوم سید تقی صفوی گفتند نماز خواندن ما چه فایدهای دارد. گفتیم چه شده است. گفتند ما از پیش خدا خجالت نمیکشیم؟ ما داریم اینجا نماز میخوانیم و حزب توده جلوی چشم ما نمایشگاه عکس آنچنان زده است. تمام شد و رفت. همانجا نمازخوانان بیرون آمدند و نمایشگاه حزب توده را تعطیل کردند. شب هم لودر شهرداری دکههای منافقین را جمع کرد.
پی نوشت:
(۱) ساواک به مرحوم شیخ براتعلی شریفی میگفت: شیخ! تو همیشه ۴ آبان (روز تولد شاه) زنت مریض است؟ هر زمان به شیخ برات میگفتند بیا شاه را دعا کن میگفت زن من مریض است. یا همان زمان پیش فامیلهای همسریاش در روستای چمن میرفت.