در تاریخ معاصر ایران، دو چهره نامدار ظهور کردند که از سوی مخالفان متهم به گرایش به روس ها بودند، اما واپسین برگ از زندگی ایشان، نمادی بود از ابطال این ادعا.این دو، یکی شیخ فضل الله نوری بود و دیگری میرزا کوچک خان جنگلی.
رجال سیاست بیش از هر چیز، هم پیمانی ها را برای حفظ خویش می خواهند، اما آن دو مرگ تلخ و فجیع در ایران را به جان خریدند تا نشان دهند که آرمان خویش را در دیار بیگانه نمی جویند، به رغم آنکه می توانستند در دوره خطر و به سان رهبران حزب توده، به روسیه پناه بَرند!
درباره میرزا اما، موضوع آشکار تر و سهل الوصول تر است. در شعارها و تبلیغات وی، واژه “ایران” بیش از هر کلمه دیگری تکرار شده است.
او گیلان را عرصه آزمون طرح ها و توفیقاتی می دید که در فردایی، قرار است در تمامی ایران محقق شوند.شاید او در این فقره، از مشروطه تبریز الگو گرفته باشد که عده ای با عزم و خلوص، از نقطه ای برخاستند و آرمان خویش را در کشور فراگیر و ضعف یا فساد دولت مرکزی را تدارک کردند.
اما داستان نهضت با روس ها؛ پیش از انقلاب اکتبر در روسیه، ایده ها و سخنان میرزا-که در اعلانیه ها و نشریات او انعکاس یافته-بسا پیشرو تر و مترقی تر از حاکمان جدید همسایه شمالی می نماید. مشکل این بود که او رسانه و توان تبلیغی فراگیر نداشت.
به واقع می توان گفت که این موج انقلاب روسیه بود که به تایید ایده های پیش گفته میرزا آمد و نه بالعکس. انقلابیون همسایه شمالی ادعا می کردند که نه تنها حقوق عقب افتاده کارگران، که زمین های غصب شده دیگر کشورها را نیز بازپس خواهند داد!
آنها هنوز امتحان خود را نداده بودند. طبیعی بود که در چنین شرایطی، میان آن دو نوعی هم پیمانی طبیعی شکل گیرد، منتها این همگامی اولا: تنها سیاسی بود و ثانیا: دوره ای نسبتا کوتاه داشت. بزرگ ترین شاهد این مدعا نیز، دوری اکثریت قوای جنگل از اندیشه های چپ و مراقب شدید میرزا در این باره بود. روس ها هم فهمیده بودند که نباید در میان جنگلی ها، جهان بینی خود را تبلیغ کنند و به همکاری سیاسی اکتفا می کردند.