وقتی کتابخانه گیلانپژوهی حوزه هنری تشکیل شد او نخستین مردی بود که کتابهای نفیس و غیرنفیس شخصیاش را به کتابخانه هدیه داد. بعد از این، روند اهدای کتاب به کتابخانه سرعت گرفت.
طی دو سه سال اخیر، با بیماریهای سخت و هزینههای سرسامآور درمان دست بهگریبان بود. برای ما تلخ بود و بهگمانم برای خودش فقط سخت. در همان حال، فراخوان تأمین هزینه افطاری گردهمایی سالانه اهل فرهنگوهنر استان را برای دیگران میفرستاد و کمککار بود.
روزی که به شکرانه حضور حبیبالله پورسیفی، گرد هم آمدیم پزشک معالج، او را از حضور در اجتماع منع کرده بود. نیامد اما خوشحالیاش را از اینکه قرار است به احترام حبیب برخیزیم پنهان نداشت. هدیهای هم فرستاد که بینامونشان، تقدیم شود. مثل شکرانه حضور استاد محمود رحماننژاد که توانست خودش را برساند؛ و شاید آخرین برنامهای بود که حضورش را به خود دید.
هر از چندی تفضل روا میداشت و نسبت به برنامههای حوزه یا رویدادهای فرهنگی گیلان برایم گوهر مینوشت.
– درباره اسلم دیلمی: «اگه مردم گیلان بدانند یکی از شهدای پا برکاب اباعبدلله گیلک بود، عمق عزا و سوگواریهاشون رنگ و حال دیگه ای پیدا میکنه».
– در باب حصر پیکر سایه در آلمان: «النهایه پیکر این پهلوان شعر و شرف و آزادگی، به وطن بازخواهد آمد؟ مباد «سایه» را که بخشی از گنجینهی هویت ماست، بهعنوان یک هنرمند نازی و ضد ایرانی، مصادره کنند! باری مباد آن روز».
– تلخترین جملهاش وقتی در حرم شاه نجف، در ایتا برایش نوشتم که دو رکعت نماز به نیابت خواندهام: «ببخشید مرا، باید به تفصیل برای زیارت نجفتان بنویسم، اما نمیتوانم…!»
دورههای مدیریتی ایشان در ارشاد استانها، منتقدان و موافقان خودش را خواهد داشت اما وزارت ارشاد، میتواند جزو رزومهاش بیاورد که روزگاری یک هنرمند شاعر داستاننویس سفرنامهنگارِ ژورنالیست را که دستی هم در موسیقی داشت در رأس مرکز استانیاش میدید. حضور و جلوه امتیازات او در مدیران فرهنگی امروز، حتماً بخشی از گرهگشایی میتواند باشد.
دیروز منصور ایمانی از دردهای طاقتفرسا رها شد و به سفر ابدی رفت، اما آخرین سطرهای زندگیاش اینگونه بود که درد را از اولویت انداخته بود و تمرکز گذاشته بود که دلگرمی اهل کار باشد. خودش نبود ولی پشتگرمیاش چرا. برایش فاتحه میخوانیم و احاطه رحمت الهی را برایش میطلبیم. مرگ او، انذاری است که روز عظیم، به زودی سراغ ما را نیز میگیرد.
«صبا اگر گذری افتدت به کشور دوست
بیار نفحهای از گیسوی معنبر دوست…»