بر بام «ايران»، خورشيدي ميدرخشد که هرگاه درياي دلتنگي ايرانيان موّاج ميشود و سکون و آرامششان مشوّش ميگردد، آسيمهسر خود را به حرم منوّرش ميرسانند تا خويش را در پرتو انوار الاهياش غرق نمايند
بسم الله الرحمن الرحيم
امام رضا عليه السلام، سلطان خوبان
امروز آخر ماه صفر و سالروز شهادت امام هشتم، حضرت عليبن موسيالرضا المرتضي عليه السلام است. امام رضا عليهالسلام شهريار کشور دل و پادشاه ملک ايران است که بر بام ايران چون خورشيدي تابناک بر قلوب ايرانيان حکمراني ميکند.
دلنوشتهاي که تقديم ميشود براي ماهنامه خانه خوبان نوشتم که در شماره ۴۶ به تاريخ مهرماه ۹۱ چاپ و منتشر شد. اين دلنوشته را به همه ارادتمندان حضرتش تقديم ميکنم.
حريم حرم
بر بام «ايران»، خورشيدي ميدرخشد که هرگاه درياي دلتنگي ايرانيان موّاج ميشود و سکون و آرامششان مشوّش ميگردد، آسيمهسر خود را به حرم منوّرش ميرسانند تا خويش را در پرتو انوار الاهياش غرق نمايند، چون هرگاه قطره به دريا ملحق شود، ديگر قطرهاي در کار نيست، بلکه دريا قطره را در خود حل ميکند، در حاليکه تصور قطره اين است که انگار همه دريا را به آغوش کشيده است!
پرواز تا ملکوت
سحرگاهان که آواي خوش حرم از منارههاي عرشياش بر فرشيان جاري ميشود و بر لوحِ گوش جان ميرسد، گويي نجوايي از درون تو را نهيب ميزند که بس است، چند اسير خوابي؟! اندکي بيدار شو و اين پيکري که تو را در بند اسارت خويش کشيده و تو تمام سعيت در پروراندن آن است را از بستر آسايش برکَن و دقايقي کالبدت را فرمان بده دلت را همراهي کند تا در وادي قدس همنشين عرشيان حرم شوي و رهتوشهي آرامش ابدي را فراهم آري. از بام تا شام تمام روزهاي زندگي، دل، اسير پيکر توست. اين لحظات را غنيمت شمار و اين پيکر را در فرمان دل درآور تا دلِ مرده مگر زنده شود از دم عيسوي صبحگاهي حرمش. برخيز که آنرا که خبري است در حرمش راهي است. نه، برخيز و برو که در حرمش بر تو راهي گشوده شود به سوي آستان حضرت دوست. اينجا راه که نه، بلکه بزرگراههايي آمادهي قدوم توست تا آزاد و رها بر آن وارد شوي و بيواسطه به ملکوت برسي. سلطان اين مُلک بار عام ميدهد بيواسطه. اينجا گذرنامهات را پادشاه، خودش امضاء ميکند. چه پادشاهي، عجب رأفتي دارد اين سلطان. عجيب بندهنواز است اين شهريار.
سلطان خوبان
هنگامي که قطرات آب را بر سيماي وضو ميچکاني حسّي الاهي بر تو جاري ميشود و بالي سبک و راحت تو را خرامان خرامان به واديش ميکشاند. از در و ديوار، آواي خوشي بر گوش دلت نجوا ميکند: اينجا حرم است. اينجا باب داخل شدن بر خداست. نه، اينجا دروازهي راه يافتن به حضرت باري است. هرآنکس را که دلي است با چشم دل بيند که اينجا دروازهاي گشوده شده به وسعت هستي تا آنسوي آسمان. انگار کسي تو را ندا ميدهد: خوش آمدي، اينجا سرايي است که فرشتگان در دو سويش به استقبال ايستادهاند، بلکه آنان بال گستردهاند تا نکند پا نهي واز. اينجا هرگام که به جلو مينهي در منظر نظر سلطان خوباني. وي بر هر قدمت نمره ميدهد. اينجا هر نفَسَت امتياز دارد. خوش به حال آنان که درست گام بر ميدارند و زيبا و بجا نفس ميکشند. آنان که اين حالات را رعايت ميکنند از امتياز بيشتري در نزد پادشاه برخوردارند. و تو سعي کن تا ميتواني امتياز کسب کني. و خوشا بر آناني که در امتيازگيري، سبقت را از تو ربودهاند. و زهي به سعادتت اگر در امتيازستاني پيشتازي.
پنجه در پنجره فولاد
ناگهان تو خود را در انقلاب ميبيني. اسماعيلطلا ديريننامي آشناست. گرچه روزگاري بر آن پير گذشته است اما همچنان جوان و پرنشاط در صحن مصفّاي انقلاب قيام کرده است تا تو را منقلب کند و بعد بر تو طراوت بخشد. جرعهجرعهي آبش آب حيات است و لحظه لحظهي تماشايش رمز بقا. ايستادن در کنارش بر تو ميآموزد که بايد هميشه پشت سر بزرگي قرار گيري تا انقلاب درونت را رهبري نمايد و همواره به صراط مستقيم، هدايتت کند و قيام و قعودت را سامان دهد. اقتداي قنوت اسماعيلطلا تو را با گلدستهاي که شيخ بهايي برافراشته، پيوند ميدهد. وقتي سر بلند ميکني تا کلاهخود زرّين اسماعيلطلا را به نظّاره بنشيني پرواز کبوتران حريم حرمش دلت را تا دروازهي بهشت راهنمايي ميکنند. هرچند قد کوتاهت مانع رسيدن دستت به قلهي گلدستهاش باشد تا گلواژهاي برچيني اما اينجا دستِ دل کارگشاست نه دست پيکر. اما براي دست پيکر نيز ريسماني هست. گاهي ميبيني اسماعيلطلا، نگاهت را به سمتي سوق ميدهد و تو ناخودآگاه ديدگان بارانيات را به سويش به پرواز در ميآوري و اين تنها پروازي است که پيکرت را نيز با خود پَـر ميدهد و ناگهان ميبيني پنجه در پنجره فولاد انداختهاي و در هر مقام و منصبي که باشي، چون سُنتيان ساده و بيريا و بيغل و غش عجز درونت، شعلهي نمرودي بديهايت را گلستان خليل ميکند و زلال بارانِ گونههايت آن گلستان را سيراب آب مينمايد و زمزم صفاي باطنت ميشود.
راستي کدام قصر کدامين پادشاه در اين عالم پنجره فولاد دارد؟!
نوشته شده توسط قربان صحرايي چاله سرايي، تاريخ انتشار ۲۳ دي ماه ۱۳۹۱